عید پسح در روستا.

بادها میتوانند سوت بکشند، طوفانها میتوانند بغرند، جهان میتواند نابود شود ــ چه اهمیتی برای درخت بلوط قدیمی دارد که هنوز از ششمین روز خلقت آنجا ایستاده و ریشههایش خدا میداند چه عمیق در خاک گسترش یافته است؟ برای او طوفانها چه اهمیتی دارند؟ برای او بادها چه اهمیتی دارند؟
در اینجا منظور از درخت بلوط یک انسان زنده است به نام ناخمن وروبیوکر Nachman Worobjowker از وروبیوکا Worobjowka، یک یهودی بلند قامت، شانه پهن و درشت استخوان، یک غول واقعی. یهودیهای شهر با حسادت به او نگاه میکنند و همزمان او را کمی دست میاندازند: "صلح بر شما! سلامتیتان در چه وضع است؟" ناخمن میداند که او را بخاطر هیکلش دست میاندازند. به این خاطر کمرش را خم میسازد تا کمی یهودیتر دیده شود. اما این هیچ کمکی به او نمیکند: چون او بیش از حد رشد کرده است.
ناخمن وروبیوکر ساکن قدیمی وروبیوکا است. کشاورزان وروبیوکا او را <ناخمن ما> مینامند. آنها او را انسانی لایق و باهوش میدانند و با او با کمال میل در باره مسائل اقتصادی صحبت میکنند. مردم گاهی اوقات از او مشورت میگیرند: چه باید با غله انجام داد؟ ناخمن یک تقویم دارد و میتواند دقیقاً بگوید که آیا غله امسال گران یا ارزان خواهد گشت. مردم در باره چیزهای کلی هم با او صحبت میکنند، زیرا ناخمن اغلب به شهر میراند، با مردم در تماس است و میداند که در جهان چه اتفاق میافتد ...
مردم به سختی میتوانند شهر وروبیوکا را بدون ناخمن وروبیوکر تصور کنند. زیرا نه تنها پدر او فایتل Veitel وروبیوکر در وروبیوکا متولد گشته و در آنجا مرده است، بلکه همچنین پدربزرگش آریه Arje یک یهودی باهوش و شوخ که روحش شاد باد میگفت که روستا فقط به این خاطر وروبیوکا نام دارد، زیرا که او، آریه وروبیوکر در آنجا زندگی میکند؛ زیرا قبل از آنکه وروبیوکا هنوز وروبیوکا نامیده شود آریه وروبیوکا یک وروبیوکری بوده است. این را پدر بزرگش میگفت. بله یهودیها در زمانهای خوب گذشته اینطور بودند!
و فکر میکنید که آریه وروبیوکر همینطوری بدون دلیل و فقط به خاطر شوخی آن را میگفت؟ آریه مرد سادهای نبود و هرگز لطیفهای بدون داشتن معنای عمیق تعریف نمیکرد. او با گفتن آن تعقیب و آزار یهودیها را در نظر داشت. زیرا در زمان او هم تعقیب و آزار یهودیها انجام میگرفت. در آن زمان شایعهای پخش میشود که میخواهند یهودیها را از روستا بیرون کنند. و این فقط یک شایعه نبود بلکه واقعاً شروع به بیرون کردن آنها هم کردند و همه را بیرون راندند.
فقط آریه وروبیوکر سالخورده در وروبیوکا میماند. حتی فرماندار هم نمیتوانست دراین باره هیچ کاری انجام دهد، زیرا آریه ثابت کرد که غیر ممکن است بتوانند او را طبق الفبای قانون بیرون کنند. در زمانهای خوب گذشته یهودیها اینطور بودند!
بنابراین وقتی کسی امتیاز اجازه ماندن در وروبیوکا را داشته باشد بدیهیست که باید مغرور و دارای اعتماد به نفس باشد و به تمام جهان بخندد. تمام قوانین یهودی چه ربطی به ناخمن وروبیوکر ما دارد، برای او آنزیدلونگزرایون Ansiedlungsrayon و تصویبنامههای وزارتی چه اهمیتی دارند؟ ... چه احترامی ناخمن در برابر کوروتشکا Kurotschka غیر یهود و خبرهای تازهای که او هر روز از اداره دولتی روستا برایش میآورد دارد؟ کروتشکا کشاورزی کوتاه قد با انگشتانی کوتاه است و چکمههای بلند و یک دامن پارچهای میپوشد و یک زنجیر نقرهای ساعت از جیبش آویزان است؛ کاملاً مانند یک ملاک دیده میشود! کوروتشکا کارمند اداره دولتی روستا است، به این دلیل تمام نگرانیهائی را که مردم در روستا دارند میشناسد و همچنین روزنامههائی که از پترزبورگ فرستاده میشوند و اتهامات زیادی بر علیه یهودیها در آنها درج میگردند را میخواند.
وگرنه کوروتشکا مرد چندان بدی هم نیست. او همسایه ناخمن است و میتوان گفت یک دوست خوب. وقتی کوروتشکا دندان درد دارد بنابراین ناخمن به او چیزی برای غرغره کردن میدهد. وقتی زن کوروتشکا میخواهد بچه به دنیا آورد به این ترتیب زن ناخمن بعنوان قابله به او کمک میکند. اما از مدتی پیش، یعنی از زمانیکه کوروتشکا با جدیت مخصوصی برخی از روزنامهها را مطالعه میکند بطور ناگهانی تغییر کرده است. <عیسو Esau، دشمن یهودیان از دهان او صحبت میکند!> هر روز با خبر تازهای پیش ناخمن میآید: "یک فرماندار جدید ..." "یک بخشنامه جدید از وزارتخانه ..." ــ "یک فرمان جدید بخاطر یهودیها ..." در این لحظات قلب ناخمن از حرکت میایستد و شیر مادر در او لخته میشود، اما او چه احتیاجی دارد به غیر یهود اجازه متوجه گشتن این را بدهد؟ و او لبخند زنان به کوروتشکا گوش میسپرد و سپس کف پهناور دستش را با این کلمات به او نشان میدهد: "اگر اینجا مو برویند، این مطالب هم به من مربوط میشوند ..."
"فرمانداران میتوانند تعیین گردند، وزرا میتوانند بخشنامه صادر کنند، اینها چه ربطی به ناخمن وروبیوکر از وروبیوکا دارد؟ ...
ناخمن وروبیوکر در وروبیوکا زندگی بدی ندارد. یعنی با سالهای دور قابل مقایسه نیست! قابل درک است که در زمان پدربزرگ آریه یک زندگی بسیار کاملاً متفاوتی بود. آه، چه زندگیای بود! آدم میتواند بگوید که تمام وروبیوکا به او تعلق داشت. او تنها یک مغازه نداشت، بلکه دارای مغازههای متعددی بود: یک میخانه و یک مغازه خرده فروشی، یک آسیاب و مغازه غلات، و آنقدر درآمد داشت که میتوانست پول را آنطور که میگویند با قاشق و بشقاب جمع کند. اما تمام اینها مربوط به زمان خوب گذشته بود! امروز دیگر نه میخاه وجود دارد و نه آسیاب و نه مغازه غلاتی. هیچ چیز از آنها باقی نمانده، مطلقاً هیچ چیز. اما آدم میتواند بپرسد: اگر چنین است پس چرا مرد یهودی هنوز در وروبیوکا زندگی میکند؟ پس باید او کجا زندگی کند؟ در عمق خاک؟ اگر ناخمن به فکر فروش خانهاش بیفتد، بنابراین در همان لحظه او از یک وروبیوکری بودن دست میکشد؛ سپس او ناگهان یک فرد کوچ کرده، یک غریبه خواهد گشت. اما حالا حداقل گوشهای برای خود و خانه خودش را دارد که در جلوی آن یک باغ قرار گرفته است. باغ توسط زن و دخترهایش کاشته میشود، و وقتی خدا سال خوبی میفرستد بنابراین برای تمام تابستان سبزی وجود دارد و گاهی تا کمی قبل از عید پسح سیب زمینی کفایت میکند. اما آدم فقط با سیب زمینی نمیتواند زندگی کند. به همراه سیب زمینی مقداری نان هم لازم است. و او نان ندارد. بنابراین باید مقداری از محصول را بردارد و به روستا برود و ببیند که آیا میتواند جائی یک معامله انجام دهد. و وقتی ناخمن به روستا میرود هرگز با دستان خالی به خانه بازنمیگردد. او همه چیز میخرد، هرچه که به دستش برسد: آهن کهنه، یک قابلمه ارزن، یک کیسه قدیمی یا یک پوست. پوست را میکشد، خشک میکند و سپس برای معامله پیش آورهوم الیاهو Avrohom-Eliahu پوست فروش به شهر برده میشود.
و آدم میتواند در تمام این معاملات یا کمی سود ببرد و یا اینکه چیزی هم بالای آن بپردازد: آدم به این جهت تاجر است! ناخمن که گاهی با کمال میل یک ضرب المثل غیر یهودی به کار میبرد میگفت: "یک تاجر مانند یک شکارچیست!" و آورهوم الیاهو پوست فروش، یک یهودی با بینی آبی رنگ و انگشتانی سیاه که انگار آنها را در دوات فرو برده است به او میخندد، زیرا که او در دهکدهاش چنان روستائی شده که حتی فقط ضربالمثلهای غیر یهودی به کار میبرد ...

بله، ناخمن حقیقتاً روستائی شده است، و او خودش احساس میکند که سال به سال عمیقتر غرق میگردد. اگر پدر بزرگش آریه وروبیوکر که روحش شاد باد از قبر بیرون آید به او چه خواهد گفت؟ گرچه او هم هیکلی مانند یک غول داشت اما در عوض یک فاضل بود. او حدیث پدران و کتاب دعا و تمام مزامیر را از حفظ میدانست! بله، یهودیها روزی چنین بودند! و ناخمن چه میتواند؟ او به زحمت میتواند نماز بخواند. و این هنوز زیاد است، زیرا که فرزندانش حتی این را هم نخواهند توانست. وقتی او به فرزندانش نگاه میکند که چطور از ارتفاع و پهنا رشد میکنند و مانند خود او ناآگاهند قلبش به درد میآید. و مخصوصاً وقتی به درد میآید که او به فایتل Veitel کوچک، جوانترین پسرش، پسر مورد علاقه مادر نگاه میکند. او نام پسرش را بخاطر احترام به پدر که خدا روحش را شاد نگهدارد فایتل وروبیوکر نهاد. این فایتل یک کودک  شبیه به یهودیها درآمده است. حتی اندامش کمی ظریفتر، ضعیفتر و یهودیتر است. یک کودک یهودی! ... در عوض او هوش زیادی دارد. وقتی به او چیزی را فقط یک بار نشان میدادی، مثلاً برای تفریح از یک کتاب دعا <آلف Aleph> و <بت Bet> را، کودک آن دو حرف را دیگر فراموش نمیکرد: هیچگاه <آلف> را <بت> نمینامید یا <بت> را <آلف>. و یک چنین کودک طلائی در یک روستا و در میان گوسالهها و خوکها رشد میکند، با فدیکا Fedjka پسر کوروتشکا بازی میکند، بر روی یک چوب اسبسواری میکند، یک گربه را تعقیب میکند، با او روی زمین سوراخ حفر میکند و همراه او هر کاری که بچههای کوچک انجام میدهند میکند. و هرگاه ناخمن میبیند که فرزندش با کودک روستائی بازی میکند قلبش به درد میآید و مانند درخت اره شدهای رنج میبرد ...
فدیکا یک صورت زیبا و زیرک و موی بور و صاف دارد. همسن فایتل و به او وفادار است. فایتل هم به او علاقه دارد. هر دو پسر تمام زمستان را در خانه پدر مادر خود پشت اجاق مینشینند، میخواهند مدام به سمت پنجره بروند و دلشان برای همدیگر تنگ میشود. اما وقتی زمستان طولانی به پایان میرسد و خورشید گرمتر میتابد و گودالها خشک میشوند، و اولین ساقههای علف خود را نشان میدهند، و جویبار کنار تپه شروع به شر شر میکند، و گوساله به سوراخهای بینیاش باد میاندازد، و خروس با چشمان بسته متفکرانه آنجا میایستد، و همه چیز زنده میگردد: <عید پسح جلوی درب ایستاده!> ــ سپس نه میتوان فایتل و نه فدیکا را فقط برای یک لحظه در خانه نگاه داشت! سپس این دو به بیرون، به جهان پهناور که حالا در برابرشان باز ایستاده است هجوم میبرند. و آنها دستهای خود را به هم میدهند و بطرف تپه میدوند، تپهای که به آنها لبخند میزند و میگوید: <بچهها، به این سمت!> و آنها به سمت خورشید میدوند که به آنها سلام میکند و با همان کلماات میگوید: <بچهها، به سمت من!> و وقتی آنها از دویدن خسته میگردند بر روی زمین خدا که نه از مسیحیها چیزی میداند و نه از یهودیها مینشینند: <بچهها، اینجا بنشینید!>

آنها به اندازه کافی موضوع برای تعریف کردن دارند، زیرا آنها همدیگر را در تمام زمستان طولانی ندیدهاند: فایتل در برایر دوستش فدیکا با غرور میگوید که او حالا تقریباً تمام حروف عبری را میشناسد، و فدیکا تعریف میکند که او صاحب یک شلاق شده است. حالا فایتل میخواهد از او پیشی گیرد و میگوید که امشب در پیش آنها عید پسح شروع میشود. مادر نان پسح برای هر هشت روز پخته و همینطور شراب برای چهار جام طبق آئیننامه تهیه کرده است. "فدیکا آیا هنوز یادت میاد که من به تو سال پیش یک قطعه نان پسح دادم؟" ــ فدیکا میگوید "نان پسح!" و صورت زیبایش با لبخند شادی میدرخشد. او احتمالاً مزه نان پسح سال پیش را فراموش نکرده است ... فایتل میگوید "فدیکا، میخوای حالا یک قطعه نان پسح داشته باشی؟ نان پسح تازه؟ پس با من بیا!" و به او تپه سبز را نشان میدهد که به هر دو کودک دست تکان میداد: <بچهها، بیائید اینجا!> و پسرها به بالای تپه میخزند. وقتی به بالای تپه میرسند ابتدا کاملاً شگفت زده آنجا میایستند، از میان انگشتهایشان به بازی اشعه خورشید مهربان نگاه میکنند و بعد خود را بر روی زمین که هنوز خیس است میاندازند. فایتل از زیر جلیقهاش یک نان پسح گرد بزرگ و تازه که با سوراخهای کوچکی تزئین شده را بیرون میآورد. در حالیکه فایتل نان پسح را به دو قطعه مساوی تقسیم میکند دهان فدیکا آب میافتد. "فدیکا، حالا در باره نان پسح چی میگی؟" فدیکا اما اصلاً نمیتوانست چیزی بگوید، زیرا دهانش از نان پسح که در زیر دندان صدا میکرد و بر روی زبان مانند برف آب میگشت پر بود. یک لحظه دیگر نان پسح خورده شده بود. فدیکا میپرسد "همش این بود؟" و با چشمان خاکستریاش زیر جلیقه فایتل را بررسی کنان نگاه میکند و زبانش را مانند گربهای که روغن دیده باشد میلیسد. فایتل در حال خوردن آخرین قطعه میپرسد "آیا هنوز هم میخوای؟" و با چشمان سیاهش بازیگوشانه به او نگاه میکند و ادامه میدهد "پس کمی صبر کن، سال بعد دوباره نان پسح میخوریم ... ". هر دو از این جوک میخندند و ناگهان شروع میکنند همزمان از روی تپه به پائین غلطیدن.

آنها بعد از رسیدن به پائین تپه دوباره بر روی پاهایشان میایستند و به جریان آب نهر که به سمت چپ میپیچید نگاه میکنند. آنها به طرف راست میروند، مرتب بیشتر و بیشتر به سمت راست، از میان علفها و کشتزارهائی که هنوز همه جایشان سبز نیستند و هنوز بوی علف نمیدهند اما قول به زودی سبز شدن و بوی علف دادن میدهند میروند. و آنها بدون آنکه با همدیگر صحبت کنند میروند، کاملاً شگفت زده و مست بر روی زمین نرم و در زیر خورشید خندان مدام بیشتر و بیشتر میروند. آنها نمیروند، آنها شنا میکنند. و آنها شنا نمیکنند ــ آنها پرواز میکنند. آنها همزمان با پرندگانی پرواز میکنند که در اشعههای خورشید حمام میکنند، اشعههائی که خدا بر روی هر چیزی که آنجا زنده است میپاشد. حالا آنها پیش آسیاب بادی هستند. آسیاب که زمانی به ناخمن وروبیوکر متعلق بود و حالا به شهردار روستا تعلق دارد. شهردار کشاورز باهوشیست و اوپاناس Opanas نام دارد. در گوش چپ او یک گوشواره آویزان است و حتی یک سماور هم دارد. اوپاناس امروز مرد ثروتمندیست: بجز آسیاب بادی یک مغازه خرده فروشی هم دارد. این همان مغازهایست که روزی به ناخمن وروبیوکر تعلق داشت: اوپاناس آسیاب و مغازه را از او خریده بود. آسیاب بادی عادت داشت هر سال در این فصل از سال مشغول به کار باشد. اما امروز چون اصلاً باد نمیوزید بی حرکت ایستاده بود. یک زمان عجیب و غریب برای شروع عید پسح: بدون هیچ وزش باد اندکی! اما اینکه آسیاب بی حرکت است برای دو پسر هیچ مهم نبود: به این نحو میتوان حتی آن را بهتر تماشا کرد. زیرا چیزهای زیادی برای دیدن در آسیاب وجود دارد. و زیباتر از آسیاب میله موربی است که با آن تمام آسیاب را میتوان به سمتی کشید که باد میوزد. آن دو بر روی این میله مینشینند و حالا تازه مشغول صحبت میشوند. یکی از آن صحبتهای کودکانهای که نه سر دارد و نه ته. فایتل تعریف میکند که چه معجزهای او در شهر دیده است. پدر او را به تازگی به شهر برده و او در بازار مغازهها را نگاه کرده است. در آنجا مانند وروبیوکا فقط یک مغازه وجود ندارد بلکه مغازههای بسیاری. و در همان شب هم در کنسیه بودهاند. سال مرگ پدر پدرش بوده است. "فدیکا، سال مرگ پدر بزرگم. این را میفهمی، یا این را نمیفهمی؟"
ممکن است که فدیکا آن را بفهمد، اما او اصلاً گوش نمیکند. و ناگهان شروع به تعریف داستانی میکند که ابداً ربطی با تعریف فایتل ندارد. فدیکا تعریف میکند که سال قبل یک بار بر روی یک درخت لانه پرندهای را دیده و قصد داشته است از درخت بالا برود اما نمیتوانست. بعد میخواست لانه را با یک چوب پائین بیاورد اما چوب کوتاه بود. بعد شروع میکند با سنگ به طرف لانه پرتاب کردن، و این کار را آنقدر ادامه میدهد تا اینکه دو پرنده کوچک به پائین میافتند.
فایتل با چهرهای وحشت زده میپرسد: "تو اونا رو کشتی؟"
فدیکا مانند اینکه از خود دفاع میکند میگوید: "اونا خیلی کوچیک بودن."
"اما تو اونا رو کشتی؟"
"هنوز پر درنیاورده بودن، با نکهای زرد و شکمهای چاق ..."
"تو اما اونا رو کشتی؟ کشتی؟ ..."

وقتی فایتل و فدیکا به خورشید نگاه کردند و متوجه شدند وقتش رسیده که به خانه بازگردنند خیلی دیر وقت شده بود. فایتل فراموش کرده بود که امروز عید پسح شروع میشود. حالا ناگهان به یادش میافتد که مادر میخواست موی او را شانه کند و شلوار تازهای به او بپوشاند. هنگامیکه این را به یاد میآورد شروع به دویدن میکند. و فدیکا عقب نمیماند. به این ترتیب آنها میدویدند، همانطور تازه و سر حال که از تپه بالا رفته بودند به سمت روستا میدویدند. و برای اینکه یکی از آن دو زودتر به خانه نرسد، بعنوان دوستان حقیقی دستها را به هم داده بودند و میدویدند. و وقتی به روستا رسیدند منظره زیر خود را به آن دو ارائه میکند: خانه ناخمن وروبیوکر توسط کشاورزان مرد، کشاورزان زن و پسرها و دخترها محاصره شده بود. کروتشکا کارمند دولت، اوپاناس شهردار روستا، مسنترین مرد روستا، ناظر و پلیس روستا ــ همه آنجا هستند. آنها همه درهم برهم، هیجانزده و بسیار بلند مشغول صحبت کردنند. ناخمن و زنش در برابر خانه ایستادهاند، دستهایشان را حرکت میدهند و به نظر میآید که از خود در برابر چیزی دفاع میکنند. ناخمن با کمری خم گشته آنجا ایستاده و عرق از پیشانی پاک میکند. کمی دورتر فرزندان بزرگ ناخمن با چهرههای غمگین ایستادهاند ... و ناگهان کل تصویر خود را تغییر میدهد. یک نفر متوجه آن دو شده بود و آنها را به دیگران نشان میدهد. و کارمند دولت، شهردار روستا، مسنترین مرد روستا، ناظر و پلیس روستا به یکباره انگار فلج شدهاند. همه به زمین نگاه میکنند. ناخمن اما کمرش را راست نگاه میدارد، به کشاورزان نگاه پیروزمندانهای میاندازد و شروع به خندیدن میکند. و زن او با دستهایش به سرش میزند و شروع به گریستن میکند و کارمند دولت، شهردار روستا، مسنترین مرد روستا، ناظر و پلیس روستا بچهها را میگیرند و میپرسند:
"شماها کجا بودید؟"
"ما کجا بودیم؟ ما کنار آسیاب بودیم ..."
هر یک از این دو دوست بعداً تنبیه میشوند، اما هیچکدامشان نمیتوانستند دلیل آن را درک کنند.

ناخمن با کلاهش کتک مفصلی به فایتل میزند و در آن حال میگوید: "این پسر باید به یاد داشته باشد ..." چه چیزی را باید پسر از یاد نبرد؟ و مادر او را از دست ناخمن میگیرد، احتمالاً از روی ترحم، و دو کشیده به او میزند و شروع میکند فوری به شانه کردن موهای سیاه رنگ پسر. بعد شلوار تازهای به پای او میکند و در آن حال آه میکشید. چرا او آه میکشید؟ ... و فایتل میشنود که چگونه مادر به پدر میگوید: "آه، خدا کند روزهای عید پسح خوب بگذرند ... از نظر من میتواند عید پسح قبل از آنکه شروع شود به اتمام برسد!". فایتل نمیتواند درک کند که چرا مادر در باره جشن پسح چنین حرفی زده است ... و فایتل هرچه فکر میکند نه میتواند علت تنبیه شدن از طرف پدر و نه سیلی خوردن از طرف مادر را بفهمد. زیرا او اصلاً نمیداند که چه عید پسحی امروز در جهان است ...

و اگر سر کوچک یهودی نتواند آن را درک کند بنابراین سر غیر یهود فدیکا هم اصلاً نخواهد توانست چنین چیزی را درک کند. کروتشکا کاکل نرم بور او را میگیرد، او را تکان میدهد و بعد از آن چند پس گردنی حسابی به او میزند. فدیکا مانند یک فیلسوف آن را میپذیرد، زیرا او به چنین چیزهائی عادت داشت. و او میشنود که چطور مادرش با زنان دیگر صحبت میکرد، و او چیزهای عجیبی میفهمد: آنها از کودکی صحبت میکردند که یهودیها قبل از جشن پسح او را گول زده و بعد در یک زیر زمین حبس میکنند. کودک یک شب و یک روز در زیر زمین نشسته بود. هنگامیکه آنها بعداً میخواستند او را درمان کنند کودک شروع به فریاد کشیدن میکند، مردم به آنجا میدوند و کودک را از چنگ یهودیها نجات میدهند. و کودک نشانههائی در بدن داشت: چهار جای بخیه به شکل یک صلیب ...
این را زن پر حرف با صورتی پهن و سرخ تعریف میکرد. و زنان دیگر سرهایشان را تکان میدادند و مدام بر سینه خود صلیب رسم میکردند. و فدیکا نمیتوانست ابداً بفهمد که چرا زنها به او چنین عجیب و غریب نگاه میکنند؟ و تمام این چیزها چه ربطی به او و فایتل دارد؟ و چرا پدرش کاکل او را گرفته و او را تکان داده و بعد پشت گردنی به او زده است؟ و بیش از هر چیز این سؤال او را آزار میداد: چرا این بار سهم کتکی که از پدر خورده است انقدر بزرگ بوده است؟ ...

ناخمن وقتی جشن پسح به پایان میرسد از زنش میپرسد "حالا؟" و صورتش میدرخشد، طوریکه انگار فقط خدا میداند چه خوشیای برایش فرستاده است. "حالا؟" ... میبینی! و تو اینطور میترسیدی! ... یک زن همیشه یک زن باقی میماند ... حالا هم جشنهای ما و هم جشنهای آنها به پایان رسیده است و چیزی اتفاق نیفتاده! ..."
مادر میگوید "خدا را شکر!" و فایتل دوباره نمیتواند بفهمد که مادر از چه چیزی میترسیده. و چرا باید به پایان رسیدن ایام تعطیل یک خوش شانسی باشد؟ آیا بهتر نبود که جشن فسح بیشتر طول میکشید؟
و هنگامیکه فایتل دوباره فدیکا را میبیند باید برایش تعریف میکرد که جشن در پیش آنها چطور شروع گشته و چه چیزهائی برای خوردن وجود داشته است. بله، آنجا چیزهائی وجود داشتند! و او تلاش میکند یک تصور از مزه تمام غذاهای پسح و از شراب شیرین به فدیکا بدهد. فدیکا با دقت گوش میدهد و نگاهی به زیر جلقه فایتل میاندازد. او هنوز به نان پسح چند روز پیش فکر میکرد. ناگهان در خیابان روستا یک صدای بلند میپیچد: "فدیکا! فدیکا!"
فدیکا باید برای غذا خوردن به خانه بیاید. اما فدیکا عجله نمیکند، او میداند که این بار او را تنبیه نخواهند کرد: زیرا اولاً آنها در کنار آسیاب نبودهاند و دوماً عید پسح یهودی به پایان رسیده است، بنابراین ترسیدن از یهودیها دیگر لازم نبود ... بنابراین او همچنان دراز کشیده روی شکم باقی میماند و سر با موهای صاف بورش را به دستانش تکیه میدهد. و روبروی او فایتل مانند او بر روی شکم و مانند او با سر تکیه داده به دست دراز کشیده است. و آسمان آبیست، و خورشید آنها را نوازش و گرم میسازد، و یک باد در موهایشان آهسته بازی میکند. و همچنین گوساله و خروس با تمام همسرانش آنجا در کنارشان ایستادهاند. و هر دو سر کوچک، یکی با موهای صاف و بور و دیگری با موهای سیاه بر روی دستها مشغول استراحتاند، همدیگر را نگاه میکنند و هر دو بدون پایان حرف میزنند و حرف میزنند ...

ناخمن وروبیوکر در خانه نیست. او صبح زود محصولاتش را برداشت و برای دورهگردی در روستا به راه افتاد. در کنار هر خانهای میایستد، برای هر کشاورزی صبح خوبی آرزو میکند، هر کس را به نام میخواند و در باره تمام چیزهای ممکن در جهان صحبت میکند بجز از داستانی که در شب قبل از عید پسح رخ داده بود ... و ضمناً قبل از رفتن از کشاورز میپرسد: "کشاورز، چیزی برای فروش نداری؟>" ــ "نه، ناخمن، من چیزی ندارم." ــ "شاید آهن کهنه، ارزن یا پوست؟" ــ "ناخمن، از من ناراحت نشو، من هیچ چیز ندارم. زمانه تلخیست." ــ "زمانهای تلخ؟ آیا همه را برای نوشیدن دادی؟ خب تعطیلات هم برای همین است!" ــ "چه کسی به تعطیلی فکر میکند؟ چه کسی به نوشیدن فکر میکند؟ واقعاً زمانه تلخیست! ..."
کشاورز آه میکشد، و ناخمن هم آه میکشد. و بعد برای اینکه چنین دیده نشود که ناخمن فقط برای معامله کردن آمده است اندکی از چیزهای بی تفاوت صحبت میکنند. و بعد او پیش یک کشاورز دیگر میرود، پیش سومی میرود و آنقدر میچرخد تا چیزی مییابد. او هرگز با دستهای خالی به خانه بازنمیگردد!
ناخمن وروبیوکر با پاهای غولآسایش با باری سنگین و عرق کرده به خانه قدم میگذارد و همیشه به یک سؤال فکر میکند: چه مقدار از این وسائل سود خواهم برد یا ضرر خواهم کرد؟ داستان اتفاق افتاده در شب قبل از عید پسح را فراموش کرده است. و دیگر غم همسایه خود کروتشکا و تصویبنامههای وزارتخانهاش را نمیخورد.
بادها میتوانند سوت بکشند، طوفانها میتوانند بغرند، جهان میتواند نابود شود ــ چه اهمیتی برای درخت بلوط قدیمی دارد که هنوز از ششمین روز خلقت آنجا ایستاده و ریشههایش خدا میداند چه عمیق در خاک گسترش یافته است؟ برای او طوفانها چه اهمیتی دارند؟ برای او بادها چه اهمیتی دارند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر