سعادت ابدی.

اگر شماها بخواهید برایتان داستان زیبائی را تعریف میکنم که یک بار برایم اتفاق افتاد و نزدیک بود برای تمام دوران زندگی مرا تیرهبخت سازد. و این داستان چطور پیش آمد؟ اما فقط به این دلیل چون من آن زمان تجربهای نداشتم و چندان باهوش نبودم. ممکن است که امروز هم بیش از حد باهوش نباشم؛ زیرا اگر من باهوش بودم بنابراین باید پول میداشتم: آدم پولدار از قرار معلوم آدم باهوش و زیبائیست و همچنین یک آواز خوان خوب.
من آن زمان هنوز مرد جوانی بودم، غذایم را در پیش والدین زنم میخوردم، آنجا آرام مینشستم، میآموختم و گاهی مخفی از پدر و مادر همسرم کتاب سکولار میخواندم؛ یعنی بیشتر از مادرزنم این کار را مخفی نگاه میداشتم تا پدرزنم. زیرا شماها باید بدانید که مادرزن من مانند یک مرد بود، بدین معنی که او کلاه بر سر داشت و امر مدیریت بر عهدهاش بود، او بچه را عروس و داماد میکرد و جهیزیه برای دخترها میخرید. من را هم او برای دخترش انتخاب کرد، در علوم آزمایش نمود و از رادومیشل Radomyschl به سووهیل Swohil آورد. چون من یک رادومیشلری هستم، شماها حتماً از این شهر شنیدهاید.
به این ترتیب من در سووهیل زندگی میکردم، غذا میخوردم، برای آموختن موسی بن میمون Maimonides عرق میریختم و هرگز از خانه خارج نمیگشتم. اما هنگامیکه زمان معاینه پزشکی برای دوران خدمت سربازی فرار رسید باید به رادومیشل میراندم تا پروندهام را تنظیم کرده و برای گرفتن امتیاز معافیت تلاش کنم و یک گذرنامه بدست آورم. این اولین سفر من در جهان پهناور بود. من خودم به بازار رفتم تا یک درشکه کرایه کنم، من این کار را کاملاً تنها انجام دادم، زیرا میخواستم به جهان نشان دهم که مستقلم. خدا برایم امکان یافتن یک درشکه ارزان را فراهم میسازد: من یک درشکهچی مسیحی غیر یهود از رادومیشل را که درشکه عالیای داشت گیر می‏آورم ــ فصل زمستان بود ــ عقب درشکه جادار بود و دو بال در دو سمتش قرار داشت، درست مانند یک عقاب؛ اما به اسب اصلاً توجه نکردم: او در واقع سفید بود، و مادرزن معتقد بود که اسب سفید بد شگون است، و گفت: "خدا کند که من اشتباه کنم، اما حس میکنم که این سفر با یک فاجعه به پایان میرسد ..."
پدرزنم با گفتن "زبانت را گاز بگیر!" حرف او را قطع میکند، کاری که او البته فوراً از آن پیشمان می‏شود، زیرا از طرف زنش بلافاصله فریاد خشمگینی دریافت میکند. اما آهسته به من میگوید: "افکار زنها اینچنین است!"
بنابراین من خود را برای سفر آماده ساختم، کمربند و ردای عبادت برداشتم، مقداری نان روغنی، کمی پول برای هزینه کردن و سه متکا: یک متکا برای نشستن بر رویش، یک متکا برای تکیه دادن، و یک متکا برای پاها. و حالا زمان خداحافظی فرا میرسد و همانطور که هنگام خداحافظی پیش میآید زبانم فلج میگردد! پشت کردن به یک انسان و تنها گذاشتن او به نظرم ناشایست میآمد. من نمیدانم که برای شما چگونه است، اما برای من خداحافظی یکی از سختترین کارهاست. اما ایست! فکر کنم که خیلی از داستان دور شدهام ...
بنابراین من خداحافظی میکنم و به سمت رادومیشل میرانم. اوایل فصل زمستان بود، برف زیادی باریده بود و مسیر درشکه بسیار عالی بود. اسب البته سفید رنگ بود اما مانند مزموری به آن سمت پرواز میکرد. و مسیحی غیر یهودیای که من گیر آورده بودم از دسته افراد خاموش بود: او از آن غیر یهودهائی بود که به هر سؤالی یا با یک <اهه!> یعنی <بله>، یا با یک <باـنی!> یعنی <نه> جواب میداد و بجز اینها آدم چیزی از او نمیشنید. من پس از خوردن غذا در خانه می‏رانم، من در بهترین حالت خلق و خوی بودم و یک متکا در زیر خود، یک متکا برای تکیه دادن و یک متکا بر روی پاهایم داشتم. اسب میتاخت، مرد غیر یهود با زبانش صدا درمیآورد، درشکه در پرواز بود، باد میوزید و دانههای برف مانند پرهای لحاف بر روی جاده قرار داشتند. خلق و خویم عالی بود، من خود را آزاد و شاد احساس میکردم: من برای اولین بار در جهان خدا می‏رانم و آقای خودم هستم! و من تکیه میدهم و مانند یک شاهزاده راحت مینشینم ...
اما فصل زمستان است و هر اندازه هم آدم لباس گرم پوشیده باشد باز مایل میشود که توقف کند، در یک اتاق گرم استراحت نماید و بعد به راندن ادامه دهد. و من یک میخانه تجسم میکنم و یک سماور در حال جوش بر روی میز و یک بشقاب سوپ گرم با گوشت ... چنین افکاری قلبم را میفشرند و احساس میکنم که باید حتماً چیزی بخورم. حالا شروع میکنم به سؤال کردن از مسیحی غیر یهود و مایلم بدانم که آیا تا میخانه بعدی راه درازی باید رفت. او جواب میدهد: "باـنی"، یعنی <نه>. از او میپرسم: "آیا نزدیک است؟" او جواب میدهد: "اهه"، یعنی <بله>. اگر آدم زندگیش را بدهد باز هم بیرون کشیدن پاسخ این سؤال که چه فاصلهای هنوز باید رانده شود از دهان او غیر ممکن است، اگر درشکهچی غیر یهود نمیبود، بلکه یک یهودی ــ در بین این دو حتماً تفاوت است! ــ در این صورت او نه تنها به من کاملاً دقیق توضیح میداد که میخانه کجاست، بلکه مطلع میساخت که میخانهچی چه کسیست، نامش چیست، چند فرزند دارد، چه اندازه کرایه مغازهاش است، چه سودی مغازه برایش میآورد، از چه زمانی او مغازه را دارد و قبل از او چه کسی آن مغازه را داشته است ــ بله حتماً داستان بلندی برایم تعریف میکرد. واقعاً که مردمان عجیب و غریبیاند! منظورم یهودیهای خودمان است، امیدوارم که تندرست باشند. آنها دارای خون کاملاً متفاوتیاند، این را من مطمئنم! ...
بنابراین من اتاق گرم میخانه، یک سماور جوشان و چنین چیزهای خوب را در رویا میدیدم، تا اینکه خدا در رحمتش را به رویم گشود، مرد غیر یهود با زبانش صدائی درآورد و اسب را اندکی به لبه جاده هدایت کرد. یک خانه کوچک خاکستری نمایان میگردد که در وسط زمین پوشیده شده از برف مانند سنگ قبر فراموش شدهای افسرده، مسکینانه و تنها آنجا قرار داشت ... ما به آن سمت میرانیم، مرد غیر یهود اسب را به اسطبل میبرد و من به سمت میخانه می‏روم. من در را باز میکنم و در میان چارچوب درب میایستم. این چه داستانیست؟ یک داستان کوتاه، اما داستانی زیبا: در وسط مهمانخانه بر روی زمین یک جسد افتاده بود، با یک پارچه سیاه پوشانده شده و بر بالای سرش دو شمعدان برنجی با شمعهای روشن قرار داشتند. کودکان کوچک ژولیده با لباسهای پاره دور او نشسته و شکایت و ناله و گریه میکردند: "مادر! مادر!" و یک مرد جوان در کت پاره تابستانی که اصلاً مناسب این فصل نبود با پاهای درازش به این سمت و آن سمت میرفت، دستهایش را می‎‎چلاند و با خود صحبت میکرد: "چه باید بکنم؟ چطور باید شروع کنم؟ ..."
البته من فوری فهمیدم که جریان چیست. اولین فکرم این بود: نویاخ Nojach فرار کن! من واقعاً میخواستم این کار را بکنم اما پاهایم انگار ناگهان فلج شده بودند و من نمیتوانستم خودم را حرکت بدهم. هنگامیکه مرد جوان پا دراز مرا میبیند به سمتم هجوم میآورد و دستش را مانند غریقی به سویم میگیرد:
او بچهها را که بر روی زمین نشسته بودند و گریه میکردند به من نشان میدهد و میگوید "شما در باره بدبختی من چه میگوئید؟ مادرشان متأسفانه مرده است! چه باید بکنم؟ چه باید بکنم؟"
من میگویم "ستایش داور حقیقت رواست!" و میخواهم همانطور که شایسته است او را تسلی دهم اما او حرفم را قطع میکند و میگوید:
"مرا درک کنید، او از سالها پیش مانند مردهها بود، زیرا که او بیمار بود، بیماری سل سختی داشت و آرزوی مرگ میکرد. اما باید چه کنم؟ باید چه کنم؟ من باید به روستای بعدی بروم و یک درشکه پیدا کنم تا جسد را به شهر کوچک برسانم. اما چطور میتوانم کودکها را تنها بگذارم؟ بزودی شب میشود! چه باید بکنم؟ چه باید بکنم؟"
با این کلمات مرد شروع به گریستن میکند؛ گریه عجیبی بود، کاملاً بدون ریختن اشگ و بیشتر صدائی شبیه به خندیدن میداد. مرد واقعاً برایم یک قطعه سلامتی خرج برداشت! چه کسی حالا میتوانست به گرسنگی و سرما فکر کند؟ من همه چیز را فراموش میکنم و میگویم:
"من از سووهیل به رادومیشل میرانم و درشکه عالیای دارم. اگر شهر کوچکی که شما از آن نام میبرید خیلی از اینجا فاصله نداشته باشد میتوانم درشکهام را به شما بدهم و خودم اینجا منتظر بمانم تا اینکه شما دوباره بازگردید."
او در حالیکه میخواست مرا در آغوش گیرد به من میگوید: "شما باید برای این کار خداپسندانه عمر درازی بکنید! شما با این کار سعادت ابدی را کسب میکنید، من بعنوان یک فرد یهودی این را مطمئنم! شهر کوچک اصلاً فاصله زیادی تا اینجا ندارد، حداکثر چهار یا پنج کیلومتر. بیشتر از یک ساعت طول نخواهد کشید و من درشکه را فوری برایتان پس خواهم فرستاد. شما با این کار سعادت ابدی را کسب میکنید، من بعنوان یک یهودی این را به شما اطمینان میدهم، سعادت ابدی! بچهها! از روی زمین بلند شوید و از این مرد جوان تشکر کنید، دستها و پاهایش را ببوسید، زیرا که او درشکهاش را به ما میدهد تا بتوانیم مادر را به یک مکان مقدس ببریم! شما با این کار سعادت ابدی را کسب میکنید، من مطمئنم، سعادت ابدی!"
من کلمه <شادی> را نمیتوانم خوب استفاده کنم: زیرا به محض اینکه بچهها میشنوند که میخواهند مادرشان را ببرند بر روی جسد میافتند و با نیروی تازهای شروع به گریستن میکنند. اما اینکه انسانی پیدا شده و میخواهد این لطف را به آنها بکند تأثیر بزرگی بر رویشان میگذارد. حتماً خدا خودش او را فرستاده است! آنها به من مانند یک ناجی نگاه میکردند، مانند پیامبر الیاس Elias؛ من باید به شما حقیقت را بگویم: من هم خودم را در این لحظه بعنوان یک آدم غیر معمولی میدیدم، من در چشمهایم رشد کرده بودم و خودم را برای یک قهرمان به حساب میآوردم. در این لحظه در موقعیتی بودم که میتوانستم کوه را به حرکت اندازم، تمام جهان را زیر و رو کنم و هیچ چیزی برایم سخت نبود، و کلمات تقریباً بدون اراده از دهانم خارج میگردند:
"میدانید چه؟ من میخواهم جسد را خودم با درشکه به آنجا برانم! به این نحو زحمت شما را کم میکنم و شما احتیاج ندارید بچههایتان را تنها بگذارید."
هرچه من بیشتر صحبت میکردم خانواده هم بیشتر گریه میکرد. آنها مرا مانند فرشتهای از آسمان میدیدند و من در چشمان خود هرچه بیشتر رشد میکردم، تقریباً تا به آسمان. من حتی کاملاً فراموش میکنم که چه زیاد از لمس کردن جسد وحشت دارم: من با دستان خودم کمک میکنم جسد را از خانه خارج و بر روی درشکه قرار دهم. من به مرد غیر یهود قول نیم روبل و یک جام براندی دیگر میدهم. او ابتدا پشت گوشش را میخاراند و چیزی از میان ریشاش غر و لند میکند؛ اما بعد از سومین جام براندی نرم میشود و ما سه نفره به راه میافتیم: یعنی من، مسیحی غیر یهود و جسد زن مهمانخانهچی به نام شاوه نخومه Chawwe Nechome دختر رفوئل میشل Refoel Michel. این نام را امروز هم هنوز دقیقاً میدانم، طوریکه انگار این داستان دیروز رخ داده باشد؛ در طول سفر نام زن را که شوهرش به من گفته بود مرتب تکرار میکردم: برای به گور سپردن یک انسان باید آدم نام کامل او را بداند.
بنابراین من در تمام طول راه نام زن را برای خود تکرار میکردم: شاوه نخومه، دختر رفوئل میشل! شاوه نخومه، دختر رفوئل میشل! شاوه نخومه، دختر رفوئل میشل! و من در این حال نام مرد را کاملاً فراموش کرده بودم. او اما نام خودش را بیان کرده و به من گفته بود که باید خودم را در شهر کوچک حتماً به نام او معرفی کنم: سپس جسد را فوری از من قبول خواهند کرد و به این ترتیب میتوانم بلافاصله به سفرم ادامه دهم. او گفته بود که تعطیلات بزرگ خود را هر سال در این شهر میگذراند و آنقدر پول برای کنیسه و حمامشان باقی گذارده که او را خوب میشناسند. او گفته بود که جسد را به کجا باید ببرم و چه چیزی باید آنجا بگویم، اما تمام اینها فوری از ذهنم پریده بودند! تمام فکرم فقط به دور یک نقطه میچرخید: من یک جسد با خودم حمل میکنم و این به تنهائی کافی بود که بقیه چیزها از من دور شوند؛ من حتی نام خود را نمیدانستم چه رسد به اینکه بدانم مرد میخانهچی چه نامی دارد. من از زمان کودکی ترس وحشتناکی از جسد داشتم. امروز هم در مقابل هیچ چیزی در جهان با یک جسد تنها نمیمانم و اگر هم به اندازه وزنم به من طلا بدهند. همیشه به نظرم میرسد که چشمان نیمه باز خشک شده اجساد به من خیره نگاه میکنند، که لبهای بسته فوری باز خواهند گشت و صدای دردناکی از آن بلند خواهد شد که فقط فکر کردن به آن میتواند آدم را بیهوش سازد! بی جهت نیست که در پیش ما این همه داستان از مردهها تعریف میشود: که چگونه مردم از وحشت دیوانه شدهاند و حتی مردهاند ...
به این ترتیب ما با جسد میراندیم. من یکی از متکاهایم را زیر سر جسد میگذارم و او را کج جلوی پاهایم قرار میدهم. برای دور نگاه داشتن افکار تیره از خودم مرتب به آسمان نگاه میکردم و آهسته برای خودم تکرار میکردم: "شاوه نخومه، دختر رفوئل میشل! شاوه نخومه، دختر رفوئل میشل!" تا اینکه این نامها را با هم قاطی میکنم و در انتها میگفتم: "شاوه رفوئل، دختر نخومه میشل" یا حتی: "رفوئل میشل، دختر شاوه نخومه". و من اصلاً متوجه نگشتم که هوا مرتب تاریکتر میشود، که باد مرتب قویتر میوزد و برف متراکمی میبارد، تا اینکه دیگر چیزی از جادهها دیده نمیگشت و ما بدون جاده و مسیر مالرو و فقط با تکیه بر رحمت خدا در میان جهان میراندیم. مسیحی غیر یهود غر و لند میکرد، ابتدا آهسته، سپس مرتب بلندتر و بلندتر، و من میتوانستم قسم بخورم که او با وحشیانهترین لعنتها از من یاد میکند: ... من از او میپرسم: "غیر یهودی، چه شده است؟" او تف میکند، دهانش را باز میکند و مرا با کلماتش غرق میسازد. او میگوید که من او و اسبش را نابود ساختهام. چون ما جسد را در درشکه داریم اسب از مسیر خارج شده است و فقط خدا میداند که چه مدت هنوز سرگردان خواهیم ماند: شب در حال فرا رسیدن است و ما گم شدهایم!
این خبر چنان تأثیری بر من گذاشت که در صدد بودم بازگردم و جسد را دوباره به میخانه برسانم و از سعادت ابدی صرفنظر کنم. اما مرد غیر یهود میگوید که دیگر نمیشود کاری کرد: او دیگر اصلاً نمیداند که میخانه کجا قرار دارد، زیرا ما در دایره میچرخیم. جاده پوشیده از برف است، آسمان تاریک است، شب آغاز گشته و اسب تا حد مرگ خسته میباشد. او مرگی ناگهانی برای میخانهچی آرزو میکند و بقیه میخانهچیهای تمام جهان. او ترجیح میدهد یک پایش بشکند و به طرف این میخانه برنگردد. او میگوید: آه، کاش با اولین جام شراب خفه میگشتم و این فاجعه بدبختی را قبول نمیکردم و برای نیم روبل زندگی خود و زندگی اسبم را نمیفروختم. بخاطر خودم زیاد متأسف نیستم اما اسب چه تقصیری دارد؟ اسب چه جرمی کرده؟ این فقط حیوان بیچارهایست که هیچ چیز نمیداند ...
من میتوانستم قسم یاد کنم که در چشمانش اشگ جمع شده بود ... برای دلداریش قول نیم روبل و دو جام دیگر براندی به او میدهم. اما او عصبانی میشود و کاملاً واضح به من میگوید که اگر فوری ساکت نشوم او مرا همراه با جسد از درشکه بیرون خواهد انداخت! و من با خود فکر میکنم: چه باید بکنم اگر او واقعاً مرا بیرون بیندازد؟ چه چیزهائی به فکر افراد غیر یهودی وقتی عصبانی میشوند میافتد! بنابراین باید سکوت کنم، آرام روی متکایم بنشینم و مراقب باشم که خوابم نبرد. اولاً، چطور میتوانم وقتی جسدی جلوی پایم قرار دارد بخوابم؟ و دوماً باید پیش آمده باشد که بعضیها در یخبندان خارج از منزل خوابیدهاند و دیگر بیدار نشدهاند. اما پلکهایم با لجاجت روی هم میافتادند، من میتوانستم زندگیام را بخاطر فقط یک دقیقه خواب بدهم! ... و من با زور چشمانم را باز نگاه میداشتم، اما پلکها به فرمانم نبودند و مرتب روی هم میافتادند ... درشکه بر روی توده نرم و سفید برف میلغزید، حس سعادت عجیب و غریبی در تمام اعضای بدنم میدوید، من در قلبم احساس سبکی میکردم و فقط یک آرزو داشتم: این وضعیت تا ابد ادامه داشته باشد ... اما یک صدا مرتب برایم زمزمه میکرد: <نخواب، نویاخ، نخواب!> و من چشمانم را به زور میگشودم و بجای سعادت فقط سرما را احساس میکردم، من بی حوصله بودم و ترسی مرا در بر گرفته بود که خدا همه بندگانش را از آن دور بدارد! چنین به نظرم میرسید که انگار جسد خود را تکان میدهد و با چشمان نیمه بستهاش به من خیره نگاه میکند، طوریکه انگار میخواهد بگوید: <من، زن بیچاره فوت کرده و مادر بچههای کوچک چه تقصیری مرتکب شدهام که تو مرا به یک گورستان یهودی میبری؟> و باد زوزه میکشید، سوت میزد و آهسته در گوشهایم راز وحشتناکی را فاش میساخت ... افکاری وحشتناک و تصاویری وحشتناک از ذهنم عبور میکردند، من چنین تصور میکردم که ما همگی در برف دفن شدهایم، من، مسیحی غیر یهود ــ او مطمئناً با من تفاوت دارد ــ و اسبش و جسد زن ... ما همگی مردهایم و فقط جسد همسر میخانهچی بطور عجیبی زنده است ...
ناگهان میشنوم که درشکهچی زبانش به صدا میافتد، خدا را شکر میکند و با راحتی نفس میکشد. به نظرم میرسید که انگار روح تازهای در من دمیده شده است، و من در فاصله دور یک نور میبینم. نور ناپدید میگردد و دوباره ظاهر میشود. من با خود فکر میکنم <یک خانه> و خدا را از صمیم قلب شکر میکنم و به مسیحی غیر یهود میگویم: "ما نجات پیدا کردیم. مسیرمان درست است؟ چنین به نظر میآید که ما بزودی در شهر کوچک باشیم؟" ــ  او به من با لهجه قبلی و بدون هیچ عصبانیتی میگوید: "اهه!" و من مایل بودم او را از پشت در آغوش بگیرم و برای این خبر خوشحال کننده، برای <اهه> گفتن کوتاه و آرامش که برایم در این لحظه بهتر از زیباترین و عاقلانهترین موعظهها بود پشتش را ببوسم. من از او میپرسم "نامت چیست؟" و از خودم متعجب میشوم که چرا نامش را زودتر نپرسیده بودم. او همانطور که عادتش بود کوتاه جواب میدهد: "میکیتا Mikita". من میپرسم "میکیتا؟" و این نام ناگهان خیلی زیبا به نظرم میآید. او به من جواب میدهد: "اهه". من میل زیادی داشتم که چند کلمه بیشتر از دهانش بشنوم، زیرا میکیتا ناگهان برایم مهربانترین انسان جهان به نظر میآمد. همچنین برای اسبش هم احساس علاقه میکردم. بنابراین شروع میکنم با او در باره اسبش به صحبت کردن. من میگویم که او اسب خوبی دارد، یک اسب بسیار عالی. او به من پاسخ میدهد: "اهه" ــ "درشکهات هم خوب است، یک درشکه بسیار عالیست!" او دوباره جواب میدهد: "اهه!". اگر او را قطعه قطعه هم میکردم باز هم نمیتوانستم کلمه بیشتری از او بشنوم. "میکیتا، قلب من، آیا مگر صحبت کردن را دوست نداری؟" او جواب میدهد: "اهه!" و من باید میخندیدم، من احساس سعادت میکردم، طوریکه انگار قلعه اوتشاکیو Otschakiw را فتح کرده باشم یا گنجی یافته و یا چیزی تازهای که هیچ انسانی از آن نمیداند کشف کرده باشم! در یک کلمه ــ من خوشحال بودم، بسیار خوشحال بودم! میدانید چه؟ من حتی میخواستم صدایم را بالا ببرم و آواز بخوانم، این واقعیت دارد! من این عادت را همواره داشتهام: وقتی احساس خوشی میکنم آواز میخوانم. همسرم، خدا همیشه او را زنده نگاه دارد، این عادت من را میشناسد و گاهی از من میپرسد: " نویاخ، باز چه خبر است؟ چه مقدار پول بدست آوردی که اینطور آواز میخوانی؟" زنها با عقل زنانهشان بر این باورند که یک انسان فقط وقتی خوشحال است که پولی بدست آورده باشد؛ انگار که انسان نمیتواند بدون پول خوشحال باشد! این را چطور میتوان توضیح داد که زنهای ما خیلی بیشتر از ما مردها دیوانه پولند؟ و چه کسی خود را عذاب میدهد تا پول را کسب کند؟ ما مردها یا آنها؟ اما ایست، من فکر میکنم که دارم دوباره از داستان دور میشوم ...
عاقبت ما با کمک خدا به شهر کوچک میرسیم. شهر هنوز در خواب عمیقی بود، زیرا به صبح خیلی مانده بود. نور هیچ چراغی دیده نمیگشت و ما با زحمت زیاد یک خانه کوچک با درب بزرگی مییابیم که یک جارو بر بالای آن قرار داشت: این از مهمانخانه بودن محل خبر میداد. ما نگه میداریم، از درشکه پیاده میشویم، با مشت به درب میکوبیم و عاقبت از یک پنجره نور چراغی را میبینیم. سپس صدای قدمهائی را در حیاط میشنویم و یک صدا که از پشت درب فریاد میزد: "چه کسی در میزند؟"
من میگویم: "باز کنید. اگر در را باز کنید سعادت ابدی نصیبتان میگردد!"
صدا از پشت درب میپرسد: "سعادت ابدی؟ مگر شما کی هستید؟" و من صدای باز شدن قفل در را میشنوم.
من میگویم: "باز کنید. من یک جسد به همراه دارم."
"یک چه؟"
"یک جسد!"
"یعنی چه یک جسد؟"
"یک جسد یعنی یک انسان مرده. یک زن مرده به اینجا آوردهام، از یک میخانه سر راه."
در پشت درب سکوت برقرار میگردد. من فقط میشنیدم که چطور دوباره کلید در قفل میچرخد و قدمها خود را دور میسازند.
فوری پس از آن میببینم که نور چراغ از پنجره هم ناپدید میگردد. حالا من آنجا ایستاده بودم و به طرف خدا فریاد میکشیدم! من خیلی عصبانی شده بودم و به درشکهچیام گفتم، او باید به من کمک کند تا با مشت به پنجره بکوبم. و من چنان محکم کوبیدم که عاقبت دوباره چراغ روشن میشود و در پشت درب همان صدا طنین میاندازد:
"شما از من چه میخواهید؟ این چه مزاحمتیست؟"
من مانند کسی که از یک دزد بخاطر زندگیش التماس میکند میگویم: "بخاطر خدا. رحم کنید! بله من یک زن مرده به همراه دارم!"
"چه زنی؟"
"همسر میخانهچی."
"کدام میخانهچی؟"
"من فراموش کردهام که نام او چیست، اما نام زن شاوه میشل دختر شانه رفوئل است، منظورم شانه رفوئل دختر شاوه میشل است، نه یعنی شانه شاوه ..."
"زودتر از اینجا بروید، وگرنه یک سطل آب میریزم روی سرتان!"
این را مهمانخانهچی به من میگوید و دوباره از درب دور میگردد و چراغ را خاموش میکند. من باید با او چه کنم؟ ابتدا پس از یک ساعت، هنگامیکه صبح آغاز میشود، درب کمی باز میگردد، یک سر با مو و ریش سیاه خود را از شکاف درب نشان میدهد و میپرسد:
"شما همان کسی هستید که به پنجره میکوبید؟"
"بله من هستم. پس چه کسی؟"
"چه میخواهید؟"
"من یک جسد به اینجا آوردهام."
"یک جسد؟ آن را باید پیش خادم خاکسپاری ببرید."
"این خادم شما کجا زندگی میکند؟ و نام او چیست؟"
"نام خادم یشیل Jechïel است و در نزدیک حمام زندگی میکند."
"و حمام کجاست؟"
"شما نمیدانید که حمام کجاست؟ مگر شما از اینجا نیستید؟ مرد جوان، شما اهل کجا هستید؟"
"من اهل کجا هستم؟ من اهل رادومیشیل هستم، اما من از سووهیل به راه افتادهام و جسد از یک میخانه کنار جاده است. مرده همسر میخانهچی میباشد و بخاطر بیماری سل مرده است."
"شما به خودتان فکر نکردید؟ جسد به شما چه مربوط میشود؟"
"به من؟ به من اصلاً مربوط نمیشود. من از میخانه عبور میکردم و میخانهچی برای این کار از من خواهش کرد. او در کنار جاده همراه با بچههای کوچکش زندگی میکند، نمیتوانست جسد را به جائی ببرد و از من برای انجام این کار خواهش کرد. چرا نمیبایست این خواهش او را اجابت کنم؟"
او به من میگوید: "اما این داستان چندان سادهای نیست. شما باید با ناظر صحبت کنید."
"و چه کسی اینجا ناظر است و کجا زندگی میکند؟"
"چی، ناظرین را هم نمیشناسید؟ ناظر شپسل  Schepselدر پشت بازار زندگی میکند، ناظر الیزر موئیشه Elieser-Moische در وسط بازار و ناظر یوسی Jossi در کنار کنیسه. قبل از هر چیز شما باید با ناظر شپسل صحبت کنید، او اینحا همه کاره است. او انسان سختی است و من باید از حالا به شما بگویم که نمیتوانید کارتان را خیلی راحت پیش ببرید."
من میگویم: "متشکرم. من برایتان آرزو میکنم که یک بار نصیبتان شود و به یک انسان خبرهای خوشی بدهید! کی میتوانم ناظر را ببینم؟"
"یعنی چه کی؟ اگر خدا بخواهد فوری بعد از نماز صبح."
"موفق باشید! اما من باید در این بین چه کنم؟ بگذارید لااقل داخل شوم تا خودم را کمی گرم سازم. یا اینکه گذرم به سدوم Sodom افتاده؟"
وقتی مهمانخانهچی این کلمات را میشنود درب را دوباه میبندد، کلید را در قفل در میچرخاند و دوباره مانند یک گورستان سکوت برقرار میگردد. من چه باید میکردم؟ ما با درشکه در میان کوچه ایستاده بودیم، میکیتا ناسزا میگفت، غرولند میکرد، پشت گوشش را میخاراند، تف میکرد و لعنت میفرستاد. او میگوید: امیدوارم که مهمانخانهچی دچار یک مرگ ناگهانی شود و بقیه مهمانخانهچیهای تمام جهان هم همینطور. خود او را باید شیطان با خود ببرد! اما برای اسبش متأسف است و میگوید اسبش چه تقصیری دارد که باید یخ بزند و از گرسنگی تلف شود؟ او میگوید یک اسب بیگناه و گنگ که چیزی نمیفهمد ...
من میبایست در برابر مسیحی غیر یهود بطرز وحشتناکی شرمنده شوم و با خود فکر کردم: <این غیر یهود در باره ما یهودیها چه باید فکر کند؟ ما که خود را رئوف و پسران بخشندگی مینامیم در برابر افراد غیر یهودی‏ای که معتقدیم مردان خامیاند کجا ایستادهایم؟ وقتی یک یهودی درب خانهاش را به روی یهودی دیگری میبندد و به او اجازه نمیدهد خود را در اتاق گرم کند بنابراین باید هم واقعاً سزاوار آنچه بر سرمان میآورند باشیم، و حتی سه برابر آن! ...> من همه آزارهائی را که باید از دیگران تحمل میکردیم اینطور توجیه میکردم، و تمام خلق را متهم میساختم، همانطور که یک یهودی عادتش است وقتی یهودی دیگری کمکش نمیکند این کار را بکند. هیچ ملتی به ما چنین تهمت نمیزند که ما به خودمان میزنیم. در طول روز میتوانید از هر یهودی چنین کلماتی را هزار بار بشنوید: <با یک یهودی نمیشود مزاح کرد!> ــ <با یهودیها نباید هیچ ارتباطی داشت!> ــ <فقط با یک یهودی ساچمه خوردن خوب است!> ــ <این کار را فقط یک یهودی به خود اجازه میدهد!> و بسیاری از چنین قضاوتها و تعاریف را میتوان هر روزه شنید. من خیلی مایلم بدانم که آیا ملتهای دیگر هم اینچنین میباشند: که آیا یک غیر یهود وقتی یک غیر یهود دیگر نخواهد به او کمک کند شروع به ناسزا گفتن به تمام ملت میکند و میگوید که ارزش ندارد زمین آنها را حمل کند؟ اما ایست! من دوباره دارم از داستان دور میشوم ...
به این ترتیب ما با درشکه در وسط بازار ایستاده و منتظر بودیم که شهر نشانهای از زندگی از خود نشان دهد. و ما واقعاً آن را تجربه میکنیم: جائی یک درب به صدا میآید، یک سطل جرنگ جرنگ میکند، از دو یا سه دودکش دود به هوا بلند میشود و خروسها مرتب بلندتر و با روحتر آواز میخواندند. دربها یکی پس از دیگری بازمیگشتند و در خیابان انواع موجودات و هیبتها خود را نشان میدادند: ــ گاوها، گوسالهها، بزها، مردان، زنان و دخترها در لباسهای گرم؛ در یک کلمه شهر مانند یک انسان زنده از خواب بیدار گشته بود. آنها دستهایشان را میشستند، لباس میپوشیدند و به سر کار میرفتند: مردها برای خدمت به خداوند ــ نماز خواندن، آموختن، خواندن مزامیر؛ و زنها به کنار اجاق و بزها و گوسالهها.
حالا من برای پیدا کردن ناظرین شروع به پرس و جو میکنم: ناظر شپسل کجا زندگی میکند، کجا ناظر الیزر موئیشه و کجا ناظر یوسی؟ مردم هم به نوبه خود شروع میکنند از من به سؤال کردن، کدام شپسل، کدام الیزر موئیشه و کدام یوسی منظورم است؟ آنها میگویند که اینجا در این شهر کوچک تعداد زیادی شپسل، الیزر موئیشه و یوسی وجود دارد. و وقتی من به آنها میگویم که ناظر خاکسپاری را جستجو میکنم وحشت میکنند و از من میپرسند به چه خاطر من صبح به این زودی به ناظر خاکسپاری احتیاج دارم. من نمیگذارم که زیاد سؤال کنند، بلکه قلبم را میگشایم و برایشان از باری که بر دوش خود گذاشته بودم تعریف میکنم. شماها باید بودید و میدید که چه تأثیری حرفهایم بر مردم گذاشت! شاید فکر میکنید که آنها عجله کردند تا شانهام را از زیر بار خلاص کنند؟ خدا شماها را حفظ کند! آنها همه به سوی درشکه رفتند تا مطمئن شوند که آیا من حقیقت را میگویم و واقعاً جسدی در آن قرار دارد یا نه. به این ترتیب ما توسط فوجی از مردم احاطه شده بودیم: بعضیها چون هوا سرد بود سریع به خانه بازمیگشتند و جایشان را افراد دیگری پر میساختند. آنها همه به داخل درشکه نگاه میکردند، سرهایشان را تکان میدادند، شانههایشان را بالا میانداختند، در مورد جسد پرس و جو میکردند که از کجا آمده است، من چه کسی هستم و چطور به جسد دست یافتهام. اما هیچ کس به این فکر نمیکرد که به نحوی به من کمک کند. عاقبت با زحمت زیاد موفق میشوم که خانه ناظر شپسل را به من نشان دهند.
من ناظر شپسل را ردا پوشیده و کمربند بسته، با صورت به سمت دیوار ایستاده ملاقات میکنم: او با چنان شوق و پارسامنشانه عبادت میکرد که به نظر میآمد حتی دیوارها هم با او همآوازند. من شادی بزرگی در این لحظه داشتم: اولاً، چون من کسی را که با چنین شوقی عبادت میکند با کمال میل تماشا میکنم؛ و دوماً، چون میتوانستم در این بین اعضای یخ زده بدنم را کمی گرم کنم.
هنگامیکه ناظر شپسل عاقبت صورتش را به سمت من برمیگرداند هنوز قطرات اشگ در چشمانش نشسته بودند، و او مانند یک مرد الهی، مانند یک قدیس که روحش از هر چیز زمینی و بدن چاقش از هر چیز آسمانی کاملاً به دور است به نظرم میآمد. و چون او هنوز عبادت صبح خود را تمام نکرده بود و نمیخواست نمازش را توسط کلمات نامقدس بشکند بنابراین شروع میکند با زبان مقدسین صحبت کردن، یعنی با یک زبانی که از حرکات دست، چشمک زدن، شانه بالا انداختن، سر تکان دادن و چند قطعه عبری تشکیل شده بود. اگر شماها بخواهید میتوانم این گفتگو را لغت به لغت برایتان تکرار کنم؛ من به زبان ییدیش jiddisch حرف میزدم و او همانطور که قبلاً گفتم عبری حرف میزد. " ناظر شپسل، صلح بر شما."
"همچنین صلح بر شما. بنشینید ..."
"ممنون من به اندازه کافی نشستهام."
"حالا؟ چه کاری دارید؟"
"ناظر شپسل، من مایلم از شما خواهشی بکنم. شما میتوانید توسط آن سعادت ابدی را بدست آورید."
"سعادت ابدی؟ خوب ... حالا؟ به چه نحو؟"
"من برای شما جسدی آوردهام."
"جسد؟ جسد چه کسی است؟"
"اینجا در این نزدیکی کنار جاده یک میخانه است و میخانهچی مرد فقیریست. زن او، دور از جان شما، بخاطر بیماری سل مرد و بچههای کوچکی به جا گذاشت. من نمیدانم که اگر جسد را اینجا نمیآوردم میخانهچی چه کاری میتوانست به تنهائی با جسد انجام دهد ..."
"ستایش داور حقیقت رواست ... حالا؟ پول؟ خرج دفن؟"
"چه پولی؟ چه کسی پول دارد؟ میخانهچی مرد فقیریست، فقط کودکان برکتش هستند! ناظر شپسل، شما سعادت ابدی را بدست خواهید آورد!"
"سعادت ابدی؟ خوب، بسیار خوب! اما چگونه؟ بیمارستان؟ یهودیها! آنها هم فقیرند! همه!"
از آنجا که من نمیتوانستم منظور او را درک کنم، بنابراین او دوباره صورتش را به سمت دیوار برمیگرداند و به عبادت ادامه میدهد، اما نه دیگر با همان شوق قبلی. صدایش چند پرده عمیقتر شده بود و خود را خیلی سریعتر از قبل تاب میداد. او مانند قطار سریعالسیری عجله داشت. او با عجله دعایش را به پایان میرساند، شال و کمربندش را کناری میگذارد و با عصبانیت بزرگی با من برخورد میکند، انگار که من کسب و کارش را خراب یا عبایش را پاره کردهام باشم.
او به من میگوید: "رسوائیآور! شهر کوچک فقیر است و باید نیاز مردم فقیر خودش را برطرف سازد، و باید حتی وقتی که میمیرند به آنها کفن هم بدهد. و حالا برای ما از بیرون جسد میآورند! تمام اجساد جهان را اینجا پیش ما میآورند! ..." من به او در پاسخ میگویم که من در این ارتباط بی تقصیرم، که من داوطلبانه کار خدا پسندانهای بر دوش کشیدهام؛ مگر نباید آدم وقتی در جاده بین راه جسدی مییابد که باید به یک گور یهودی برده شود کمک کند.
من به او میگویم "اما شما یک انسان منصف و یک یهودی پرهیزکارید، و شما با این کار میتوانید سعادت ابدی را کسب کنید!" او بیشتر به من حمله میکند. تقریباً میتوانم بگویم که او مرا بیرون کرد؛ البته او مرا بیرون نینداخت، اما با کلماتش مرا چنان عاجز ساخت که من خودم از آنجا رفتم.
"واقعاً؟ شما یک مرد جوانید که سعادت ابدی برای بخشیدن دارد؟ بنابراین یک بار در میان شهر کوچک ما بروید و تماشا کنید که مردم از گرسنگی و سرما نمیمیرند. با این کار میتوانید واقعاً سعادت ابدی را کسب کنید! یک مرد جوان که با سعادت ابدی معامله میکند! با کالای خود پیش کافران بروید، آنها میتوانند آن را لازم داشته باشند. ما شایستگیهای مذهبی و کارهای الهی خود را داریم، و اگر یکی از ما میل به سعادت ابدی داشته باشد بدون شما هم پند پیدا میکند!"
ناظر شپسل اینطور با من حرف میزند و من را برای خارج شدن مشایعت میکند و در را پشت سر من میبندد. من برایتان قسم یاد میکنم ــ ما همدیگر را برای اولین و شاید هم آخرین بار میبینیم ــ، از آن صبح به بعد نفرت مخصوصی بر ضد تمام پرهیزکاران یهودی از مد افتاده که با شور و شوق عبادت میکنند پیدا کردم؛ یک نفرت بر ضد یهودیهائی که به خدا خدمت میکنند و وانمود میکنند که همه کارها را به نام خدا انجام میدهند. شاید به من انتقاد کنید که در نزد مردم مدرن و روشنفکر حقیقت و عدالت کمتری از مؤمنین وجود دارد؟ این ممکن است که حق با شماها باشد، اما بخاطر دیگران آدم کمتر عصبانی میشود، زیرا آنها حداقل از خدا صحبت نمیکنند! شما حتماً خواهید پرسید که چرا روشنفکران این همه از حقیقت و عدالت صحبت میکنند اما وقتی هنگام عمل میشود بهتر از دیگران نیستند؟ اما ایست! من دوباره از داستانم به دور افتادم ...
با اجازه باید بگویم که به این نحو ناظر شپسل مرا بیرون کرد. چه باید میکردم؟ حالا باید به جستجوی ناظرین دیگری میپرداختم. اما برایم معجزهای رخ میدهد، یک معجزه الهی: من مسیر تا خانه ناظرین را پسانداز میکنم، زیرا آنها خودشان به ملاقاتم میآمدند. من با آنها درست در برابر درب خانه ناظر شپسل برخورد میکنم.
"آیا شما همان مرد جوان با بز هستید؟"
"با چه بزی؟"
"آیا همان مرد جوانی هستید که جسد را به اینجا آورده است؟"
"بله من هستم ... چه شده است؟"
"برگردیم پیش ناظر شپسل، ما میخواهیم در باره جریان جسد صحبت کنیم."
من میگویم: "صحبت کنیم؟ چه صحبتی بکنیم؟ جسد را از من بگیرید و بگذارید که من به سفرم ادامه دهم و شماها هم با این کار سعادت ابدی را کسب کنید."
آنها به من میگویند: "آیا مگر کسی جلوی شما را گرفته است؟ با جسدتان هرجا که مایلید بروید، حتی به رادومیشل. ما به این خاطر حتی از شما سپاسگزار هم خواهیم گشت."
من میگویم: "و من هم بخاطر مشورت از شماها تشکر میکنم."
آنها به من میگویند: "قابلی ندارد" و هر سه پیش ناظر شپسل میرویم. سه ناظر شروع به صحبت، دعوا و فحش دادن میکنند. هر دو ناظری که من با آنها پیش شپسل رفته بودم به او میگویند که او مرد سختیست و هیچگاه نمیگذارد او را نرم سازند. او از خود توسط اشعاری از قبیل: "فقرای شهر خودتان مقدمترند." دفاع میکند. آن دو به او حمله میکنند:
"خب که چه؟ آیا میخواهید که این مرد جوان با جسد دوباره برگردد؟"
من میگویم: "خدا نکند! یعنی چه که من باید دوباره با جسد برگردم؟ من حالا نیمه مردهام و تقریباً زندگیام را در بیرون در بین راه گذاشتهام. مرد غیر یهود که عمر دراز داشته باشد میخواست مرا از درشکه بیرون بیندازد. من از شماها خواهش میکنم، رحم کنید، مرا از جسد رها کنید، شماها با این کار سعادت ابدی را کسب خواهید کرد."
یکی از آن دو، مردی بلند قد و لاغر اندام با انگشتانی استخوانی و دراز که او را الیزر موئیشه مینامیدند به من جواب میدهد: "سعادت ابدی مطمئناً لقمه خوبیست. ما میخواهیم جسد را از شما بگیریم و با آن آنچه را که حق است انجام دهیم. اما این کار برای شما چند روبلی خرج برمیدارد."
من میگویم: "یعنی چه؟ این کافی نیست که من کار خدا پسندانهای را بر دوش گرفتم، که من در بین راه تقریباً نزدیک به مردن بودم و اینکه مرد غیر یهود قصد داشت مرا از درشکه به بیرون پرتاب کند، ــ و حالا شماها از پول صحبت میکنید؟"
ناظر شپسل با چنان لبخند مبتذلی میگوید "اما شما برای این کار سعادت ابدی را کسب میکنید!" که میخواستم با کمال میل با چنگ و دندان به او حمله کنم؛ اما من بر خود مسلط میشوم، زیرا من در چنگ آنها اسیر بودم!
سومین ناظر که او را ناظر یوسی مینامیدند به من میگوید: " مرد جوان، بگذارید مطالب زیر را به شما بگویم، شما باید بدانبد که هنوز مشکل ناخوشایند دیگری هم در میان است: شما مدارکی به همراه ندارید!"
من از او میپرسم: "چه مدارکی؟"
ناظر بلند قد با انگشتان استخوانی، یعنی همان الیزر موئیشه به من میگوید: "ما از کجا باید بدانیم که جسد چه کسی است؟ شاید اصلاً جریان آنطور که شما تعریف میکنید اتفاق نیفتاده باشد؟"
من آنجا ایستاده بودم و به ترتییب به آنها نگاه میکردم. ناظر بلند قد با انگشتان استخوانی سرش را تکان میدهد، با انگشت باریکش مرا نشان میدهد و میگوید:
بله، بله، این ممکن است که شما یک زنی را، شاید هم زن خودتان را به قتل رسانده باشید، جسد را پیش ما آورده و داستان درازی از میخانهچی به هم میبافید و برای ما  از زن میخانهچی، از بیماری سل، بچههای کوچک و از سعادت ابدی تعریف میکنید ..."
هنگامیکه من این کلمات را شنیدم باید رنگم مانند رنگ مردهها گشته باشد، زیرا ناظر کوچک اندام که او را ناظر یوسی مینامیدند سعی کرد به من دلداری دهد. او به من میگوید که آنها خودشان چیزی بر ضد این کار ندارند؛ آنها اصلاً به من مشکوک نیستند و خیلی خوب میدانند که من راهزن و حتی قاتل هم نیستم. اما من در هر حال یک غریبه هستم، و یک جسد چیز کاملاً متفاوتی از یک گونی سیب زمینیست. او میگوید که جریان مربوط به جسد یک انسان است ... آنها برای این کار در شهر کوچک یک دفتر ثبت و یک اداره پلیس دارند ــ این دو مطمئناً از هم متفاوتند ــ، و باید یک گزارش تهیه شود ...
ناظر بلند قد به میان حرفش میدود و میگوید: "بله، بله، یک گزارش ! یک گزارش!" و با انگشت باریک و استخوانیاش مرا نشان میدهد و چنان به من نگاه میکند که انگار من واقعاً مرتکب قتلی شدهام ... من دیگر کلمهای برای گفتن پیدا نمیکنم. من فقط احساس میکنم که چطور عرق سرد بر پیشانیم مینشیند، من میتوانستم، خدا نکند برای شما پیش آید، از حال بروم. من وضعیت بغرنجم را به خوبی میدیدم و متوجه میگردم که چه وحشتناک به دام افتادهام، و همزمان احساس شرم و وحشت میکردم. بعد به خودم میگویم: حالا دیگر چرا باید داستان را کش بدهم؟ کیسه پولم را درمیآورم و به آنها میگویم:
"گوش کنید، مسئله این است: من میبینم که درست و حسابی به دام افتادهام. این حتماً کار شیطان بوده که من اتفاقاً در روزی به میخانه بروم که زن میخانهچی به یاد مردن میافتد، و اینکه من به میخانهچیای بربخورم و مرا قانع سازد که من سعادت ابدی کسب خواهم کرد. حالا باید برای این تجربه پول بپردازم. بفرمائید این کیسه پول من، در حدود هفتاد روبل داخل آن است؛ پول را بردارید و با آن هرچه میخواهید بکنید؛ فقط برای من آنقدری باقی بگذارید که من بتوانم با آن تا رادومیشل برسم. فقط جسد را از من بگیرید و بگذارید زنده از اینجا بروم."
در کلماتم احتمالاً نیروئی نهفته بود، زیرا هر سه ناظر نگاهی رد و بدل کردند، کیسه پولم را اصلاً لمس نکردند و گفتند که خدا را شکر من گذرم به شهر سدوم نیفتاده است؛ آنها میگویند که شهر بدون شک شهر فقیریست و در آن فقیر بیشتر از ثروتمند وجود دارد، اما آنها این سلوک را ندارند که مرد غریبهای را غارت کنند. اگر میخواهم به آنها چیزی بدهم، بنابراین این کار خوبیست: آنها نمیتوانند مجانی جسد را به خاک بسپرند، زیرا که شهر همانطور که گفته شد فقیر است و مردم برای خادم نمازخانه، برای حمل کنندگان تابوت، برای کفن، برای محل دفن در گورستان و برای سایر هزینهها پول احتیاج دارند؛ من لازم نیست ولخرجی کنم، زیرا که این کار اصلاً مرزی نمیشناسد!
خدای من، چه باید هنوز برایتان تعریف کنم؟ اگر میخانهچی حتی پنج بار صد هزار روبل هم میداشت نمیتوانست برای زنش مراسم خاکسپاری زیباتری از حالا میداشت! تمام شهر جمع شده بودند تا مرد جوانی که جسد را آورده بود تماشا کنند. یکی برای دیگران تعریف میکرد که مرد جوان مادرزن ثروتمندش را به خاک میسپرد؛ من واقعاً نمیدانم که آنها این را از کجا آورده بودند که جسد مادرزنم است! بنابراین همه آمدند تا به مردی که مادرزن ثروتمندش را به خاک میسپارد و ولخرجی میکند سلام کنند ... مردم با انگشت مرا نشان میدادند. و تعداد گداها به اندازه شن در کنار دریا بود! از زمانیکه من زندگی میکنم و از زمانیکه بر روی پاهایم ایستادم هرگز این اندازه گدا ندیده بودم! گداهائی که شب قبل از روز کفاره دربرابر کنیسهها جمع میشوند در برابرشان چیزی نبودند! ــ آنها آستینهای کتم را میکشیدند و به معنای واقعی تکه تکهام میکردند. این واقعاً چیز کوچکی نیست: یک مرد جوان که چنین ولخرجی میکند!
خوشبختانه ناظر به کمکم آمد و مانع گشت که من تمام پولم را به آنها بدهم. ناظر قد بلند با انگشتهای استخوانی لحظهای از کنارم تکان نمیخورد و مرتب به من میگفت: "مرد جوان، پولتان را اینطور دور نیندازید! این کار مرزی نمیشناسد ..." اما هرچه او بیشتر حرف میزد گداها هم بیشتر محاصرهام میکردند. آنها گوشت بدنم را میکندند. آنها فریاد میزدند: "این ضرری به او نمیرساند! اگر او میتواند مادرزن ثروتمندش را به خاک بسپرد بنابراین توان پرداختن چند روبل را هم دارد. از مادر زنش به اندازه کافی ارث برده است!"
یکی از گداها در حالیکه کتم را میکشید فریاد میزند: "مرد جوان! "مرد جوان! به هر دوی ما نیم روبل بدهید! یا حداقل بیست کوپک Kopeke! ما هر دو فلج به دنیا آمدهایم، یکی کور، دیگری کج، لااقل به ما یک انعام کوچک بدهید، یک انعام کوچک برای دو چلاق! دو چلاق در هر حال ارزش یک انعام کوچک را دارند! ..."
یک گدای دیگر فریاد میکشد "چرا گوش میکنید که او از فلجها چه تعریف میکند؟" و با لگد او را دور میسازد. "یک چنین آدمی خود را فلج مینامد؟ فلج زن من است، او نه دست دارد و نه پا، نه جسم دارد و نه زندگی، اما در عوض بچههای کوچک دارد که به گردنش آویزانند. مرد جوان، لااقل به من یک سکه پنج کوپکی بدهید، من برای مادرزن شما برای اینکه به بهشت برود سه بار در روز نماز مغفرت میخوانم!"
حالا من میخندم، اما آن زمان اصلاً میلی به خنده نداشتم. زیرا جمعیت گداها مانند خمیر باد میکرد و زیاد میشد: آنها در عرض نیم ساعت طوری تمام بازار را پر کرده بودند که دیگر حرکت دادن برانکارد به جلو غیر ممکن بود. مأمورین خاکسپاری عاقبت مجبور شدند مردم را با چوب از هم پراکنده سازند؛ به این جهت نزاع درمیگیرد، حالا غیر یهودها هم با زنان، دخترها و پسرهایشان میآیند، و در آخر مقام بلند رسمی دولتی، آقای پلیس، سوار بر اسب، با شلاقی در دست میآید و فقط با یک نگاه و چند ضربه حسابی شلاق تمام جمعیت را متفرق میسازد.
سپس او از اسب پیاده میشود، به سمت برانکارد میرود و میپرسد که در اینجا چه میگذرد و چه کسی مرده است و بخاطر چه مرده است و چرا مردم بازار را پر ساختهاند. او بهتر میبیند که اول مرا مخاطب قرار دهد و از من سؤال کند که من چه کسی هستم، از کجا میآیم و به کجا میروم. من از وحشت حرف زدن یادم رفته بود. من اصلاً نمیدانم که این ترس از کجا میآید: وقتی من یک پلیس را میبینم دست و پایم شروع به لرزیدن میکنند، گرچه من در تمام زندگی آزارم به مگسی هم نرسیده و میدانم که پلیس هم مانند بقیه انسانها فقط موجودیست که از گوشت و خون تشکیل شده است. و گرچه من یهودیهائی را میشناسم که با پلیس مانند دوست خوبی زندگی میکنند، به مهمانی پیش هم میروند، از او در روزهای تعطیل با ماهی پذیرائی میکنند و میگذارند که او به آنها تخم مرغ قرض بدهد و اصلاً دست نمیکشند پلیس را ستایش کنند، اما وقتی یک پلیس را میبینم فوری به راه میافتم. احتمالاً این ترس را از اجدادم به ارث بردهام. زیرا شماها باید بدانید که من از نسل <ضرب و شتم گشتهها> هستم، از یهودیهای قتل عام گشته دوران واسیلچیکوف Wassiltschikow؛ من میتوانم از آن برایتان داستانهای شگفت انگیزی تعریف کنم، اما میترسم که دوباره از داستانم منحرف گردم ...
حالا آقای پلیس از من سؤال میکند: من چه کسی هستم و چه کارهام و از کجا آمدهام و به کجا میروم. آیا باید برایش داستان درازی تعریف کنم که من در سووهیل در نزد پدر و مادر زنم رندگی میکنم و به رودمیشل میروم تا برای خود یک گذرنامه تهیه کنم؟ خدا به ناظرین عمر بلند ببخشد؛ آنها مرا از این تنگنا نجات دادند ــ یک از آنها، ناظر کوچک اندام با ریش کوتاه پشمی پلیس را به کناری میکشد و شروع میکند با او به زمزمه کردن؛ ناظر بلند قد با انگشتان باریک و استخوانی به من آموزش میدهد که به پلیس چه بگویم:
"شما باید به او بگوئید که اهل اینجائید اما خارج از شهر زندگی میکنید؛ که مادرزن شما مرده است و شما اینجا آمدهاید تا او را به گور بسپارید. و اگر شما هدیهای کف دستش بگذارید، باید به او اولین و معروفترین اسم را بنامید. ما مرد غیر یهود شما را به خانه میبریم و به او براندی تعارف میکنیم تا او در جلوی چشمان پلیس نباشد و به این ترتیب همه چیز خوب پیش خواهد رفت!"
پلیس مرا به اتاق میبرد و شروع به تهیه گزارش میکند. من نمیدانم آنجا چه چیزهائی سر هم کردم و گفتم. من فقط میدانم که آنچه به ذهنم میرسید میگفتم و او همه چیز را مینوشت.
"اسمت چیست؟"
"موئیشه."
"اسم پدرت چیست؟"
"ایتسکه Itzke."
"چند سالت است؟"
"نوزده سال."
"ازدواج کردهای؟"
"ازدواج کردهام."
"آیا بچه داری؟"
"بله."
"شغل؟"
"تاجر."
"جسد کیست؟"
"مادرزنم."
"اسمش چه بود؟"
"ینته Jente."
"و نام پدرش؟"
"گرسخوین Gerschoin."
"چند ساله بود؟"
"چهل سال."
"چطور مرده است؟"
"از وحشت."
"از وحشت؟"
"از وحشت."
او قلمش را به کناری میگذارد و میگوید "یعنی چه از وحشت؟" و  پس از روشن کردن سیگارش مرا از سر تا پا نگاه میکند. من احساس کردم که زبانم به سقف دهانم چسبیده است. من به خودم میگویم: حالا که شروع به پختن دروغ کردهای پس به آن ادامه بده. و من برایش یک داستان طولانی تعریف میکنم که چطور مادر زنم کاملاً تنها در اتاق نشسته بوده و در حال بافتن یک جوراب کاملاً فراموش میکند که پسرش افروجیم Efrojim در اتاق میباشد. پسر سیزده سال داشت اما یک کودک ابله کمیاب بود. پسر دستهایش را در پشت مادر طوری به هم نگاه میدارد که سایهای شبیه به بز بر روی دیوار میافتاد؛ و در این حال دهانش را باز میکند و صدای بز از آن خارج میسازد. در این وقت مادرزن وحشت میکند، از روی صندلی میافتد و میمیرد.
به این ترتیب برایش یک داستان طولانی تعریف میکنم و او نگاهش را از من برنمیداشت. وقتی تعریف کردنم تمام میشود او تفی میکند، به سبیل قرمزش دستی میکشد، با من به سمت برانکارد میرود، پارچه سیاه را بالا میبرد، به صورت جسد نگاه میکند و انگار بخواهد بگوید که داستان برایش کمی مشکوک به نظر میآید سرش را تکان میدهد. من او را تماشا میکنم، او مرا تماشا میکند و سپس به ناظر میگوید:
"حالا جسد را میتوانید نگاه دارید، اما مرد جوان را باید دستگیر کنم، تا اینکه تمام جریان را بررسی کرده و دریابم که آیا او مادرزنش میباشد و واقعاً در اثر وحشت مرده است یا نه."
شماها میتوانید تصور کنید که چه احساس تیره و تلخی داشتم. من خود را از او دور میسازم و مانند کودکی شروع به گریستن میکنم.
ناظر کوچک اندام که او را ناظر یوسی مینامیدند به من میگوید: "مرد جوان! چرا گریه میکنید؟" او مرا دلداری میدهد و میگوید که چیزی برایم اتفاق نخواهد افتاد، زیرا که من حقیقتاً بی گناهم. از چه چیزی باید بترسم؟ ناظر شپسل با چنان لبخند مبتذلی به حرف او میافزاید "کسی که سیر نمیخورد دهانش هم بوی سیر نمیدهد" که من میل زیادی پیدا میکنم دو کشیده به گونههای چاقش بزنم ... خدایا! تمام این داستان دروغ به چه دردم میخورد؟ چه احتیاجی دارم که مادرزنم را به میان بکشم؟ فقط این کم بود که او بفهمد من چگونه او را از وحشت به کشتن دادهام! ...
"وحشت نکنید، خدا با شما میباشد! آقای پلیس آنطور هم که شما فکر میکنید اصلاً انسان بدی نیست! چیزی در دستش بگذارید و به او بگوئید که او گزارش را باید از بین ببرد. او مرد باهوش و نیرنگبازیست، و خیلی خوب میداند تمام چیزهائی را که تعریف کردهاید فریب و دروغی بیش نیست."
این مطالب را ناظر الیزر موئیشه به من میگفت و انگشتان لاغر و استخوانیش را در مقابل بینیام تکان میداد. من اگر میتوانستم او را همانطور که آدم یک ماهی ساردین را به دو قسمت میکند به دو نیم میکردم. او بود که مرا به این چاه انداخت، امیدوارم که نامش و حافظهاش پاک شوند! ...
من دیگر برای گفتن چیز بیشتری ندارم. من نمیتوانم به یاد آورم که چه چیزهای دیگری پیش آمدند. شماها خودتان به تنهائی میتوانید انها را تصور کنید. آنها تمام پولم را برداشتند، مرا در زندان انداختند و به دادگاه بردند. اما همه اینها در مقابل جار و جنجالی که من دیرتر تجربه کردم هیچ چیز نبودند. هنگامیکه پدر و مادرزنم متوجه گشتند که دامادشان بخاطر یک جسد که در بین راه بدستش رسیده زندانی شده است ... واضح است که آنها به آنجا آمدند و خود را بعنوان پدر و مادرزنم معرفی کردند. در این وقت تازه داستان درست شروع میشود: زیرا اولاً پلیس از من میپرسد: "پسر، اگر مادرزنت ینته دختر گرسوخین زنده است پس جسد چه کسی میباشد؟ ... " این شماره یک بود. و دوماً مادرزن، که امیدوارم زندگی درازی بکند، شروع به پرسش میکند: "به من یک چیز را بگو: چطور توانستی مرا زنده زنده در خاک کنی؟!" البته در دادگاه معلوم گشت که من مانند طلای نابی پاک هستم؛ میخانهچی و بچههایش بعنوان شاهد آورده میشوند و عاقبت من آزاد میگردم. اما آنچه را که من بخاطر این جریان تحمل کردم، مخصوصاً از طرف مادرزنم، برای بدترین دشمنانم هم آرزو نمیکنم! ...
از آن زمان به بعد همیشه از سعادت ابدی فرار میکنم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر