از دفتر خاطرات یک مورچه.(2)

نوزدهم شکار خورشیدی.
کلید گنجه به صدا میافتد، ما به داخل دستبند فرار میکنیم. اما، آه چه وحشتناک! درب جعبه مقوائی گشوده میشود ــ ما خود را در دورترین پیچ مخفی میسازیم ــ، دستبند از درون جعبه برداشته میشود و لیدیا آن را به دست میبندد! ما همدیگر را محکم نگه میداریم. زمان آهسته میگذشت، ما به سختی تکان میخوردیم، اما هوای تازه از چشم مار به درون میوزید ــ هوای جنگل! عاقبت تکان خوردن ما به پایان میرسد ــ همه چیز آرام میشود. من جسارت به خرج میدهم و به عنوان مأمور اکتشاف بیرون میروم ــ ما در کنار نهر کوچک هستیم! لیدیا آنجا آرام مینشیند ــ شاید بتوانیم که فرار کنیم؛ من به رفقایم اشاره میکنم. در این لحظه قدمهائی نزدیک میشوند، او همان مرد است! لیدیا او را میبیند، از جا میجهد و با سرعت به سمت دیگر میرود، او از مرد فرار میکرد، و مرد با نگاه غمگینی خود را آماده رفتن میکند.
ناگهان ــ یک فریاد ــ، لیدیا دستبند را پرت میکند ــ رالف بی احتیاط رفقا را به بیرون هدایت کرده بود، آنها میخواستند فرار کنند، اما لیدیا با اولین لمس کردن دستش متوجه میشود که مورچه ها از داخل دستبند بیرون میآیند ــ، زندان طلائی با تمام هیئت تحقیقاتی در چمن پرت شده است. من هنوز لیدیا را میدیدم که مانند سنگ ایستاده و به دستش خیره شده بود، من میبینم که مرد بازمیگردد و خود را نزدیک میسازد و  از او میپرسد که آیا زخمی شده است، او دست لیدیا را میگیرد، به آن نگاه میکند و بعد به لبش میفشرد ــ حالا عاقبت به یاد لیدیا میافتد که قصد فرار داشته است. ــ رفقای من در حال رفتن به سمت طبقهاند، فقط من به لباس لیدیا چسبیدهام و نمیتوانم تصمیم به فرار بگیرم، تا اینکه میشنوم ــ
مرد میگوید: "به من اعتماد کن. من از آن تو هستم، برای تمام عمر از آن تو خواهم ماند. من موفق شدم تمام موانع را بشکنم. یک سرنوشت متواضعانه، اما یک سرنوشت آزادانه. جهان بدون تو چه ارزشی برای من دارد؟ تو سعادت و امید من هستی، من فقط در عشق تو نیرویم را بدست میآورم. من بخاطر تو خواهم جنگید، از هیچ چیز نترس!" لیدیا ساکت است و آهسته گریه میکند. عاقبت زمزمه کنان میگوید: "من کار دیگری نمیتوانستم انجام دهم. من برای تو و خودم خیلی تلاش کردم ــ اما من ضعیف بودم. ولی حالا برایم مهم نیست. من دیگر چیزی بجز عشق تو نمیشناسم!" مرد خود را به سمت پای لیدیا خم میکند و من به زمین میافتم. حالا من هم باید به دنبال رفقایم بروم.
اما عشق یعنی چه؟ من جواب این سؤال را بدست نیاوردم. بالاترین سعادت و بالاترین بدبختی انسانها؟ آنها عشق را دور میاندازند، و بعد همه چیز را بخاطر عشق فراموش میکنند؟ تمام دولت را برای یک مرد، جهان را بخاطر یک زن؟ چه جنسیت بیچاره و رقتانگیزی! چه خردمندانه است ترتیبهای مورچهها! و چه باشکوه است <ناخودآگاه رفتار اجتناب ناپذیر!>" ــ فردا روز اول عروس خورشیدیست. به این ترتیب یک سال مانند سال قبل میگذرد و این چیز خوبیست.

سوم عروسی خورشیدی.
دوباره در طبقه ساکن میشوم. آن دو انسان میتوانند هرکاری که مایلند انجام دهند، من وظایف بالاتری از توجه کردن به مزخرفاتی که انسان آن را عشق مینامند دارم. در طبقه ما همه چیز نامرتب است. وقت آن رسیده که مردان خوراکخوار بی مصرف حذف گردند.

پنجم عروسی خورشیدی.
در روز زیبای آفتابی فردا مراسم عروسی را جشن خواهیم گرفت. در حقیقت حیف است که دوست خوبم کالکس  Klx حیوان نریست. تا چند روز دیگر همه چیز برای او به پایان خواهد رسید. اگر او بعنوان یک رهبر سر از پیله درمیآورد میتوانست به جائی برسد؛ بعنوان یک حیوان نر بیش از حد فکر و خیال میکند. به نظر میرسد که انگار ما همگی واقعاً اندکی آلوده به بوالهوسی و نارضایتی انسان گشتهایم. به این خاطر کالکس از من پرسید که چرا بعد از عروسی باید بمیرد. چه سؤال احمقانهای! زیرا که او پس از آن دیگر بی استفاده میگردد. و میپرسد بعد از مرگ برای او چه اتفاقی رخ میدهد؟ و آیا این حقیقت دارد که او به زمین میرود، به طبقه بزرگ مورچهها، جائیکه فقط رهبران وجود دارند و بی زمستان است؟ و اینکه در سال بعد دوباره حیوان نر وجود خواهد داشت؟ و اینکه آیا در پشت جنگل باز هم جنگلهائی وجود دارند که در آنها فقط و فقط مورچهها هستند؟ و چرا باید در آن جنگلها اصلاً این همه مورچه نر وجود داشته باشد وقتیکه نمیتوانند با هم بجنگند و پیله به غنیمت بگیرند؟ و اینکه اغلب وقتی فکر میکند که می‏داند همه چیز اینطور است و اینطور خواهد شد و اینطور به جلو خواهد رفت یک احساس عجیب در او پیدا میشود، گرچه او فکر نمیکند که برایش این اتفاق رخ دهد، زیرا که او هنوز بالها و شاخکهایش را دارد و بخاطر زندگیش خوشحال است. من به او گفتم که البته هر کس به نوعی آن را احساس میکند اما نباید در باره آن صحبت کرد، زیرا با هیچ کلمهای نمیتوان آنچه که قلب یک مورچه در خود تجربه میکند را بیان کرد، و اگر او بخواهد از دیگران با شاخکهایش سؤال کند بنابراین چیز دیگری از آنچه در درون خود حس میکند خواهد شنید و این کار باعث ایجاد صحبتهای اشتباه و کشمکشهای بیهوده خواهد گشت و در نهایت بالهایش را خواهند کند. اما بعد او میخواست بداند که آیا حیوانات نر در نزد انسانها هم پس از عروسی میمیرند ــ در این وقت به او فرمان دادم که شاخکش را نگهدارد و احتیاجی نیست که از انسان اصلاً چیزی بداند، زیرا که این مطلبی مربوط به آموزش و پرورش است و فقط به رهبران ربط دارد. و با این حرف او را بیرون فرستادم. تا جائیکه من میدانم حیوانات نر در نزد انسانها پس از ازدواج زنده میمانند، آنها فقط کمی کندتر میگردند. آنجا باید وضعیت عجیبی برقرار باشد. احتمالاً جشنهای بزرگ عمومی هم دارند، اما به پای مراسم جشن عروسی ما نمیرسد. بخصوص به نظر میآید که مهمترین مسائل اجتماعی برایشان چیزیست شخصی. شگفت انگیز است!

پانزدهم عروسی خورشیدی.
دیروز روز بزرگی بود. خورشید نرم و گرم میتابید. جنجال عروسی در هوا بود! ازدواجی مبارک، امروز زندگی و لذت و بعد همه چیز به پایان میرسد. امروز تقریباً همه افراد نر مردند، همچنین مورچههای ماده زیادی را پرندگان شکار کردند. قسمت بزرگی از آنهائیکه باقی ماندهاند را ما به سلولهای زمستانی بردیم. برای آینده طبقه مراقبت کامل به عمل آمده است، و حالا این سال میتواند به پایان برسد.

اول زمستان خورشیدی.
عاقبت بقیه هیئت علمی از مأموریت تحقیقاتی خود بازگشتند، هزاران سوسک کوچک کور با مطالب ضبط گشته بر رویشان را با خود به همراه آوردهاند، ما باید فضاهای کتابخانه خود را توسعه دهیم. دانشمندان ما چند کتاب انسانها را ترجمه کردهاند، من یکی از آنها را خیلی خواندم اما کم فهمیدم. باید بسیاری از انسانها هم آن را نفهمیده باشند. انسانها چه تصوراتی میکنند! آنها خود را سرور مخلوقات مینامند و نمیدانند که آنها فقط از زمین رشد کردهاند تا ما توسط آنها هوشمان را تمرین دهیم و ذهنمان را سرگرم سازیم. وگرنه من نمیدانستم که آنها اصلاً به چه دردی میخورند.

پنجم زمستان خورشیدی.
حسابرسی کردن در باره فتوحاتمان به پایان رسیده است. امسال سال متوسطی بود، تلفات بسیار بود، اما بردههای بسیاری هم گرفتیم و برعکس پیله کم تاراج کردیم. در دفتر خاطراتم هیچ چیز در باره جریانهای جنگ نمینویسم، ارزشش را ندارد. انسانها از جنگهایشان خیلی حرف میزنند، اما دلیل آن این است که چون آنها جنگ را بر ضد دوستان خود و نه بر ضد دشمنانشان هدایت میکنند. زیرا به آنها تأکید شده است که باید دشمنان خود را دوست بدارند. اما این واژه غیر قابل درک <عشق> دوباره آنجاست.

هشتم زمستان خورشیدی.
امروز بار دیگر بیرون بودم، شاید برای آخرین بار. شاخ و برگ درختها میریزند و عنکبوتهای زمستانی در میان هوا معلقند. ما دوباره آن مرد را میبینیم، زن هم همراه او بود. خیلی دوستانه به نظر میرسیدند، زیرا که آنها همدیگر را نوازش میکردند و میبوسیدند ــ در حالیکه با وحشت بزرگی از آن صحبت میکردند که انسانهای دیگر میتوانند آنها را ببینند.
چرا انسانهای دیگر نباید از آن چیزی بدانند؟ ناگفتنیها را در برابر تجمعات بزرگی میگویند و از آنچه به رشد طبقه بستگی دارد میترسند صحبت کنند، و فقط در تنهائی جرئت میکنند خود را ببوسند. با وجود تمام شباهتهای مورچهگانهشان ــ اما آنها همیشه فقط انسان باقی میمانند!

شانزدهم زمستان خورشیدی.
هوا سرد شده است. راههای ورود به طبقه را قفل و مسدود کردیم. امروز بالهای آخرین مورچه ماده را کندیم و او را در سلولش قرار دادیم. حالا ما آرامش داریم!
من در کتابخانه در یکی از کتابهای انسان داستان عجیبی میخوانم که نمیتوانم آن را باور کنم. یک انسانی بود، احتمالاً یک رهبر، که از دیگران بیشتر میدانست و به آنها همه چیز را میگفت، زیرا که او معتقد بود این کار برای جامعه خوب است؛ و من هم این کار را کاملاً طبیعی میدانم. اما رهبران دیگر از کار او خوششان نمیآمد، زیرا که او برای بردهها هم صحبت میکرد و میگفت که آنها از رهبران کمتر نیستند. در این وقت او را میگیرند و به او میگویند اگر شاخکهایش را نگه ندارد بنابراین او را تا حد مرگ نیشگون خواهند گرفت. و این هم کاملاً درست است، زیرا کسی که به رهبران و به طبقه زیان برساند باید هم تا سرحد مرگ نیشگون گرفته شود. حالا اما چیزی اتفاق میافتد که من نمیتوانم آن را درک کنم. این انسان اما نه تنها ساکت نمیشود بلکه به نگاه داشتن و اظهار عقیده خود ادامه میدهد. این چطور ممکن است که کسی نظری بجز نظر رهبر داشته باشد؟ و حالا در حالیکه او را نیشگون میگرفتند باز هم از حرف زدن دست نمیکشد، بلکه در برابر تمام انسانها صدایش را بلند میکند و میگوید: "شماها نمیتوانید در باره وجدانی که به من فرمان میدهد حقیقت را اعلام کنم قضاوت کنید. بالاتر از زندگی آزادی عقیده است. شماها میتوانید مرا تا حد مرگ نیشگون بگیرید اما کلمات من باقی خواهند ماند، و من با کمال میل بخاطر آزادی میمیرم!"
تمام اینها چه معنی دارد؟ آزادی؟ چه مزخرفاتی! من به درون سلول زمستانیام میخزم.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر