از دفتر خاطرات یک مورچه.(1)

دوازدهم بالهای خورشیدی.
امروز مورچه غریبهای اشتباهاً به ساختمان وارد شده و در طبقه ما سرگردان بود. او تلاش میکرد خود را مخفی سازد، اما چند برده فوری شاخکهای او را میگیرند. ما قبل از آنکه اجازه بدهیم او را بیرون کنند از ساخت و ساز ساختمان او تحقیق کردیم. ساختمانش در گودالهای خیابان قرار دارد. جائیکه همه روزه انسان از آنجا میگذرد، و به نظر میرسد که اوضاع زیبائی در آنجا برقرار باشد. اگر به این نحو پیش برود آنجا از مورچه خالی خواهد گشت. آنها بالهای نوزادان را برای اینکه نتوانند آزادانه در هوا بچرخند و جولان دهند بلافاصله پس از بیرون خزیدن از پیله میکنند. آنها همگی باید به دانشمندان و رهبرانی با سر بزرگ تعلیم و پرورش داده شوند و به این خاطر بعنوان غذا به آنها سیب لهیده میدهند تا در صورت امکان یک شیشه دواتدان مانند انسانها بدست آورند. از صبح تا شب آنها را با پیلههای خشکانده نسل پیشین که معتقدند از درونشان خردمندان نابغهای به بیرون خزیدهاند لمس میکنند. از نامهای نوابغ ترانهای میسازند و کودکان بال کنده شده بیچاره باید آنها را بخوانند و بر روی سوسک کوچک کور ضبط گردد. یکی از آن ترانهها چنین است:

بعنوان پیلهای جنگاور و اصیل توجه کن:
پاسر Psr، کالکس Klks، آمگس  Mgs، شانز  Schns، پابز Prbs، هامس  Hms و زاک Zrk.
کاکس Kks 25 برده گرفت،
گاکس Grx 20 و 22 نفر لانگ Lng.

و ادامه تربیت کردنشان اینطور پیش میرود. کودکان باید بدانند که هر رهبر سالخورده چه تعداد برده و پیله داشته و چه تعداد دشمن کشته است. من چنین روشی را مناسب نمیدانم، جوانکها بالهای خود را از طبیعت بدست آوردهاند و خود بخود آنها را وقتی دیگر لازم نداشته باشند از دست میدهند. نباید قبل از زمانش کودکان را بی بال ساخت. شاید برای مدتی این روش خوب پیش برود، اما در سال بعد خواهند دید که چه کاری انجام دادهاند. در این وقت این موجود گستاخ جواب میدهد که در نزد انسانها هم به همین ترتیب است. او از طبقه به بیرون انداخته میشود. باید از انسانی شدن پرهیز کرد!

سیزدهم بالهای خورشیدی.
هیئت اعزامی چند صد سوسک را که تجربیات دانشمندان در باره انسانها بر رویشان ضبط شده بود پس میفرستند. حالا مطالبی برای مطالعه کردن وجود دارد. تک تک اصلاً قابل فهمیدن نیستند. در نزد ما هر کارگری فوری میداند که چه کاری باید برای ساختمان انجام گیرد و بدون اتلاف وقت به همراه سوسکی مشغول به کار میگردد. در نزد انسانها ــ و این را اساسرر کشف کرد ــ هر کس یک عقیده متفاوت دارد؛ خیلی از آنها هر روز عقایدشان را عوض میکنند. دلیل آن برای ما هنوز کاملاً مشخص نیست، اما چنین به نظر میرسد که این تعویض عقیده با مسیر باد باید در ارتباط باشد.
گزارش زیر که بیان یک انسان است قابل درک نمی‏باشد: "همسر محبوبم، من 30000 مارک Mark در قرعهکشی برنده شدهام، اما به کسی در این باره چیزی نگو وگرنه مالیاتمان را بالا میبرند." ــ <مارک> ظاهراً همان بت مشهور با عکسی از یک سر بر رویش است و <قرعهکشی> باید یک بازی ملی باشد که در آن برگزارکنندگان پاداش دریافت میکنند. بجز این اما همه چیز نامفهوم است. اولاً: همسر محبوبم! <عشق> چه است و <همسر> چه است؟ یک جنس ماده بدون بال؟ بنابراین باید یک مادر و ملکه باشد، پس چطور میتواند یک جنس مذکر جرئت کند و او را همسر محبوبم بنامد؟ و مالیات ــ مالیات چه است؟ باید حتماً یک چیز بدی باشد، زیرا که این مرد میخواهد از آن اجتناب کند. اما بنا بر توضیح دانشمندانمان باید مالیات در پیش انسانها یکی از دلایل اصلی زندگی باشد ــ پس چگونه میتواند چیز بدی نامیده شود؟ اما آنچه بیشتر از هر چیز مرا متحیر میسازد این عبارت است: "به کسی نگو" چگونه میشود چیزی را که وجود دارد آدم نخواهد بگوید؟ چیزی که وجود ندارد را نمیشود اصلاً گفت و آنچه که وجود دارد نمیتواند توسط گفته شدن عوض گردد. یا اینکه میتواند در نزد انسان این امکان وجود داشته باشد که چیزی برای عدهای قابل دیدن باشد و برای عده دیگری چنین نباشد؟ به نظرم این تضادی حل ناشدنیست.

پانزدهم بالهای خورشیدی.
با تعدادی از رهبران و 56 نفر از کارگران به شکار رفتیم. در این وقت همان انسان مذکر را میبینیم که یک بار به ما حمله کرده بود، اما این بار یک انسان مؤنث هم همراه او بود. به نظر میآمد که آنها خیلی جدی در باره موضوعی با هم صحبت میکنند. مرد شاخکهایش را به دفعات به شاخکهای زن نزدیک ساخت که زن اما آن را به عقب میزد. من خودم را با به یک دوربین زیر دریائی اختراع کرش و یک شاخک ارتعاشی اختراع هلمز مسلح میسازم و جسورانه تا موی زن بالا میروم. به نظرم آمد که مو از جنس همان حلقه موئیست که ما به تازگی پیدا کرده بودیم. با کمک دستگاه شاخک ارتعاشی امیدوار بودم که بتوانم صحبت آنها را بفهمم، اما من فقط توانستم بفهمم که زن چند بار گفت: "نه، نه ــ ما اجازه نداریم دوباره همدیگر را ببینیم؟ بعد مرد خیلی اندوهگین از آنجا میرود، اما قبل از رفتن کاغدی به زن میدهد که او آن را در پوستش، یا بهتر است آنطور که ما حالا میدانیم بگویم در پوست مصنوعی که انسانها بر روی پوست طبیعی خود میپوشند فرو میکند. بعد از رفتن مرد چند قطره اشگ از چشمان زن به بیرون میغلطد و من چون زن به صورت و موی خود دست میکشید در خطر جانی بزرگی قرار گرفته بودم. بعد زن در زیر درختی مینشیند و کاغذ را در مقابل چشمانش نگاه میدارد. عاقبت آن را روی زانویش قرار میدهد و مدت درازی بی حرکت مینشیند. حالا من گردنش را نیشگون میگیرم. او از جا میجهد، کاغذ به پائین میافتد و باد آن را با خود به سمت بوتهها، جائیکه او به آن دسترسی نداشت میبرد. کارگرهائی که کمک آورده بودند آماده گشته و 200 کارگر به حمل کاغذ به درون ساختمان میپردازند. ما باید موزه انسانشناسی خود را توسعه میدادیم. بر روی کاغذ یک شعر نوشته شده بود که ما با کمک چند دانشمند بازگشته از سفر تحقیقاتی آن را ترجمه کردیم. شعر این است:

من معشوقهای انتخاب کردهام،
که عشق و اشعارم به او تعلق دارند!

قطعاً عجیب است که چنین حیوان خامی مانند انسان میتواند یک چنین کار هنریای خلق کند. اما البته معنائی نمیشود در آن یافت. اولاً بی معناست که یک رهبر ــ و یک چنین کسی اما باید انسان باشد، زیرا معمولاً حیوان نر و کارگر نمیتوانند شعر بگویند ــ اجازه دهد یک جنس مؤنث به او دستور دهد. و بعد، عشق اصلاً چه است؟ یک واژه که انسان با کمال میل آن را به کار میبرد، اما من فکر نمیکنم که آنها خودشان هم در حال به کار بردن آن به چیزی فکر کنند. حداقل ما آن را نمیفهمیم. از کرمها و پیلهها نگاهداری و برای رفاه دولت تلاش کردن، اما همه اینها طبیعیاند ــ و عشق؟ این باید یک غریزه انسانی باشد که ما در کنارش با توجه به شأن مورچه بودنمان در جایگاه بلندتری ایستادهایم.

بیست و پنجم بالهای خورشیدی.
در تسلط بر زبان و خط انسان پیشرفت خوبی کردهام. هیچ فرصتی را برای مطالعه انسانی  که اغلب در نزدیک ما حضور دارد از دست نمیدهم.

بیست و ششم بالهای خورشیدی.
من هرچه بیشتر انسانها را میشناسم بیشتر هم برای این مخلوق بیچاره باید متأسف شوم. آنها فقط چیزی را درک میکنند که حسشان مستقیم بر آن متمرکز شده باشد، و حسهایشان چه محدود است! زمین این حمل کننده تمام زندگی جهان لطافتهای بی پایانش را بر آنها میبندد تا چشمان ابلهشان قادر به دیدن درون او نشوند. و اگر هم قادر به دیدن گردند باز هم فقط مقدار خیلی کمی از آن را میتوانند تشخیص دهند! زیرا که تمام تنوع و پیچش سریع اتر بدون هیچ ردی از کنار اعصاب زمخت آنها میگذرد. آنها نه ضربان مغناطیسی نبض زمین را احساس میکنند، نه نیروی متبلور گشتن عناصر و نه خویشاوندی عصارهها و هیجان سلولهای گیاهان را. قادر به شنیدن رشد علف نیستند و از شنیدن موسیقی قارچ شکافدار محرومند. فقط در نور بی حس کننده روز قادر به پیدا کردن راه خود میباشند و پاهای پهنشان بر روی شگفتی های خلقت بیتوجه کوبیده میگردند. سر آنها در هوای تو خالی و بی شکل که در آن هیچ تفاوت و فرآوردهای قابل تشخیص نمیباشد به بیرون زده است. چه نماد ظریفی طبیعت در این قرار داده که انسان سرش را در خالی پوچی راست نگه میدارد و مورچهها اما سر خود را به سمت زمین پر از زندگی و محل زندگی مورهای اولیه خم نگاه میدارند. و در حالی که ما اینجا از قوانین زندگانی با روش مدیریتی مطمئن پیروی میکنیم انسان سرگردان است، یک فرد منفرد رقتانگیز که متمایل بر غرایض لرزانش در عدم اطمینانی دائمی در اطراف سرگردان می‏چرخد! یکی از بزرگترین رهبران آنها گفته است: "دو چیز روح را با شگفتی و احترام همیشه تازه و افزایش یافتهای پر میسازد: "آسمانی ستاره دار بر بالای سرم و قانون اخلاقی در درونم." ــ اگر این بهترین چیزیست که آنها دارند بنابراین قابل تأسف میباشند، زیرا که من هیچ معنائی در آن نمیبینم. بر بالای من، و وقتی من از بلندترین درخت بالا میروم آنچه را که آنها ستاره مینامند نمیبینم؛ و در درونم ــ من فقط میدانم که همه چیز آنطور است که میباشد. این فرمان یعنی چه: که باید باشد؟ یا باید هنوز چیزی وجود داشته باشد که حتی خود ما هم قادر به درکشان نمیباشیم؟

بیست و دوم شکار خورشیدی.
پس از یک وقفه طولانی دوباره به سراغ کتابم میروم.
عشق چیست؟ این سؤال راحتم نمیگذاشت. همیشه بازمیگشت، و من همیشه برای پیدا کردن جواب سرم را بی فایده به درد میآوردم. به نظرم میآمد که این یک سرشکستگی برای مورچههاست اگر نتوانیم موفق به شناخت و توضیح مختصات متفاوت انسان زمخت شویم، و از آنجائیکه موضوع عشق به وظایفی که صراحتاً برای هیئت  اعزامی تعیین شده بود تعلق نداشت، بنابراین اشتیاق دانش مرا تحریک کرد ــ من فقط اعتراف میکنم، گرچه این تقریباً مانند سرایت انسان به نظر میرسد ــ همچنین یک نوع بلند پروازی باعث گشت که جواب سؤال را با خریدن خطر به جان به تنهائی انجام دهم. این یک بی مبالاتی بود! من با وحشت به این روزها فکر میکنم، روزهائی را که باید میگذراندم ــ اینکه توانستم جان سالم به در برم یک معجزه بود!
من اغلب تا آنجائیکه ممکن بود به محلی میرفتم که ما آن دو انسان را زیر نظر گرفته و شعرش را تصرف کرده بودیم. تقریباً هر روز انسانها را آنجا نشسته بر روی تنه یک درخت میدیدم که از روی آب نهر کوچک به دور دستها نگاه میکردند، بدون آنکه من قادر به کشف وسیلهای باشم که توجه یک انسان به آن برایم با ارزش به نظر آید. عاقبت، در روز دوم شکار خورشیدی تقریباً کل طبقه در مسیرهای جنگی بودند، من دوباره بر بالای سر مرد در کنار محل قدیمی به سر میبردم ــ عاقبت در مسیر انسانها در کنار ساحل آن سمت نهر متوجه آن زن میشوم، اما او تنها نبود؛ بلکه آنطور که من از گام برداشتنهای آهستهاش متوجه گشتم یک زن مسنتر او را همراهی میکرد. مرد با دیدن او از جا میجهد، اما فوری با وحشت دوباره مینشیند و خود را پشت شاخ و برگها مخفی میسازد. مدتی او به این شکل باقی میماند، سرش را به دست تکیه داده و غمگین نشسته بود. همیشه با دیدن زن ــ انسانها یک دختر را چنین مینامند ــ سریع و شاد به سمتش میرفت، و حالا او خود را مخفی میسازد؟ این برایم غیر قابل توضیح بود. او ورق کاغذی را پیش میکشد. من بدون جلب توجه کردن خود را نزدیک میسازم، و چون من حالا دیگر تمرین کافی در خواندن خط انسان را دارا هستم موفق میشوم آنچه را که او کاملاً آهسته و با مکث مینوشت بفهمم. نوشته این بود:

من مسیر آن سمت نهر کوچک را پنهان مینگرم
که آیا تو، معشوقم، قدم زنان میآئی ــ
آه، شاخههای بیش از حد به زمین خم گشته
نگاهم را مانع میگردند!

تا ابد سطح تاریک حسود جدا میسازد
مسیر ما را از هم
و به این سمت فقط میلرزد
لرزش شبح تصویرت.

بله، اما چرا؟ کافیست که او به آن سمت نهر برود. ــ انسانها چه ابلهاند! من تصمیم میگیرم نهایت جرئت را به خرج دهم تا جواب این <چرا> را پیدا کنم. مرد خود را آماده رفتن میکند. من به روی او میروم، من میگذارم که او مرا با خود ببرد ــ به غربت، به ناشناختهها و احتمالاً به سمت مرگ! اما من میخواستم بدانم: عشق چیست؟
راه طولانی بود، مورچهها حتماً برای پیمودن این مسیر به یک روز احتیاج دارند. در این وقت ناگهان انسان چنان توقف میکند که من نزدیک بود به پائین پرت شوم. و بعد ناگهان دوباره به راه میافتد. هر دو زن به سمت او میآمدند. حالا او به آرزویش رسیده است، حالا او میتوانست مانند همیشه با زن صحبت کند. و من انتظار داشتم که زن به سمت او بجهد. اما چه اتفاق افتاد؟ زن اصلاً به او نگاه نکرد. مرد دستش را در سکوت به طرف سرش بلند میکند ــ من تعادلم را از دست میدهم و در هوا معلق میشوم. وقتی دوباره به خودم میآیم بین مرد و آن دو زن مقداری فاصله افتاده بود و من بزودی مرد را از برابر صورتم گم میکنم. و حالا طوریکه متوجه شده بودم بر لباس دختر نشسته بودم. من خود را آنجا مخفی ساختم، نمیدانم چه مدت.
یک تکان قوی و ناگهانی لباس زن مرا بر روی زمین پرت میکند. وقتی قادر گشتم به اطراف نگاه کنم خود را در یک خانه انسانی یافتم. زن تنها بود، اما حالا یک لباس سفید بر تن داشت. اتاق تاریک بود و فقط بر روی میزی که زن در کنارش نشسته بود یک شعله نورانی میدرخشید. من ابتدا وحشت زده به دنبال پناهگاهی میگشتم اما بعد به یاد مأموریتم میافتم و با شجاعت به سمت نور میروم. به میز میرسم و خود را در دسته گلی که آنجا بود مخفی میسازم و میتوانم زن را دقیقاً زیر نظر بگیرم. او عکسی ــ انسانها بطور عجیب و ماهرانهای هر چیزی را که میبیند تقلید میکنند ــ در دست داشت.
من با حیرت میبینم که عکس تصویر مردی را نشان میدهد که زن امروز از کنارش چنین سرد گذشته بود. و حالا ــ غیر قابل درک ــ آن را لمس میکرد و لبش را به آن میفشرد، درست همانطور که مرد با حلقه موی زن انجام داده بود. من حالا میدانم که این نشانه بزرگترین موافقت انسانهاست، اما چطور قابل توضیح است که حالا زن این کار را میکند در حالیکه همین حالا با او چنین بد رفتار کرده بود؟ و در این حال از چشمانش قطراتی میچکیدند. حالا او شروع به نوشتن میکند. برای خط او هم زمان کافی برای مطالعه داشتم:

دوست عزیز پر ارزش!
از اینکه نامهای از من بدست شما میرسد خوشحال نباشید، این نامه برای شما یک ناامیدی میآورد. اما من باید آن را مینوشتم. برایم روشن شده است که دیگر نمیتوانم زندگیام را که زندگی دروغینی میباشد تحمل کنم. من به پدر و مادرم به خاطر شما دروغ میگویم و به این خاطر در وحشت دائمی برملا گشتن آن زندگی میکنم. مادرم مشکوک شده است، من به این خاطر از شما اجتناب ورزیدم ــ هرچند برایم خیلی سخت بود. اما باید هنوز سختتر هم شود، من اجازه ندارم شما را دوباره ببینم. من راه دیگری نمیشناسم. برملا گشتن برایم وحشتناک است، و ما را بعد با توهین و رسوائی از هم جدا خواهند کرد. من نمیتوانم از عشق شما انتظار بیجا داشته باشم. بنابراین ما داوطلبانه از هم جدا میشویم. زیرا راه دیگری که ما در آن عشق خود را اعتراف کنیم، که ما همه چیز را قبول کنیم و بخاطر عشقمان با جهان مقابله کنیم درش به روی ما بسته است. هرگز غرورم به من اجازه نمیدهد که شما بخاطر من حرفه درخشانتان را که برایش آفریده شدهاید از دست بدهید، که شما از وظایفتان که به زندگی مدیونید غفلت کنید، که شما تمام موانع را بشکنید و در جنگ با مشکلات و بدبختیها یک هستی تازه ایجاد کنید ــ و شما خوب میدانید که طور دیگری ممکن نیست. و اینکه من هم اگر با شما، با یک غریبه، با شخصی که دارای دین دیگر است بیایم زندگیام را برای همیشه از دست خواهم داد.
نه، این درست نیست، و خود شما اگر هم که میخواستید نمیتوانستید این کار را بکنید. عشق شما ابدی نیست. شما لیدیا Lydia را بزودی فراموش خواهید کرد. من میدانم، زمان درازی نخواهد گذشت و عکس دیگری عکس مرا از قلبتان خواهد راند. ــ خوشبخت شوید، اینطور خیلی بهتر است.
من میدانم که چقدر گنهکارم، من اجازه نداشتم وقتی شما آنقدر مهربانانه صحبت میکردید به شما گوش بدهم ــ اما خدا شاهد است که در نزدیک شما همه چیز را، آنچه میخواستم بگویم و باید میگفتم را فراموش میکردم. مرا ببخشید. دیگر هرگز دوباره با یک مرد مهربان نخواهم بود، این کفاره من است. من شما را دوست دارم، من میخواهم شما را مانند یک دوست و یک برادر دوست بدارم و تمام عمر از شما بخاطر ساعات خوش، ساعات بی نهایت خوش عشق شما سپاسگزار باشم. حالا ما آزاد هستیم، و با گفتن این حرف به شما یک خروار بار از روی قلبم میافتد.
دیگر برایم چیزی ننویسید، شما نمیتوانید تصمیمم را تغییر دهید، نامه شما فقط میتواند به برملا گشتن منجر گردد.
لیدیا.
من همیشه فکر میکردم عشق غریزهایست که آن را به همه چیز ترجیح میدهند؛ حالا میدیدم که عشق انسانها را از هم جدا میسازد. چه کسی میتواند آن را درک کند! ــ من در هیجان تحقیقم در حالیکه لیدیا ــ از آن نامهای انسان است که نمیشود اصلاً ادایش کرد ــ نامه را تا میکرد با شجاعت به روی میز رفته بودم. در این لحظه درب اتاق باز میشود. لیدیا فرصت نمیکند عکس و نامه را بردارد و درون گنجه کوچکی که به میز تعلق داشت مخفی سازد. زن سالخورده داخل اتاق شده بود. این زن آنطور که من بزودی متوجه گشتم <مادر> لیدیا بود؛ چون انسانها هر کدام یک <مادر> دارند ــ یک مفهوم کاملاً ناروشن برای من. او از اینکه لیدیا هنوز مشغول نوشتن است خشمگین بود و میپرسد که او چه چیزی را با عجله مخفی میسازد؟ و دستش را به ورقی که روی میز جا مانده بود دراز میکند، اما حالا چشمش به من میافتد و با فریاد میگوید: "یک مورچه! من از این حیوان تا سر حد مرگ بیزارم!" و به سمت من ضربهای میزند. من به زیر وسیله نوشتن فرار میکنم، او آن را به کناری میزند و همچنان مرا تعقیب میکند، عاقبت اما موفق میشوم خودم را مخفی سازم و آنطور که توانستم از مخفیگاهم متوجه شوم لیدیا در این بین آخرین ورق را هم نجات داده بود. دوباره یک مثال دیگر از ویژگیهای انسان که بعضی چیزها را از یکدیگر مخفی میسازند!
نور ناپدید شده بود. من توانستم بعد از استراحت کوتاهی جرئت خارج گشتن از پناهگاهم را بدست آورم و به سفر تحقیقاتیم ادامه دهم، زیرا که انسانها در تاریکی هیچ چیز نمیبینند. هدف من گنجه بود که از سوراخ کلید به داخلش نفوذ میکنم. من جعبه کوچکی با زیورآلات، گلهای خشک شده، کاغذ و نامهها مییابم و تصمیم میگیرم در آنجا به تحقیقاتم ادامه دهم. اگر جائی برای کشف کردن اینکه عشق چیست وجود داشته باشد باید همینجا باشد، زیرا به نظر میآمد لیدیا دقیقاً بداند که عشق چیست.
بیهوده به دنبال غذا میگشتم. گرسنهام شده بود و من دوباره گنجه را ترک میکنم. من فاصلهای طولانی را تحت مشقت و خطرات پیاده روی میکنم، من احساس تنهائی میکردم و بخاطر کنجکاویم متأسف بودم. روز نزدیک میگشت و من باید به مخفی ساختن خود فکر میکردم. ناگهان ــ نفس راحتی میکشم ــ در نزدیکی خود عسل را احساس میکنم. من از شکاف یک کمد نفوذ میکنم، من ذخیره بزرگی مییابم ــ اما مورچههای دیگری هم در آنجا بودند! آنها به من هجوم میآورند ــ من در جنگ حتماً شکست میخوردم و یا حداقل به بردگی گرفته میشدم! اما من میخواستم دلیرانه بمیرم و خودم را برای جنگیدن آماده کردم. اولی را با انبرهایم میگیرم، در این وقت شاخکهایم او را لمس میکنند و ــ من رالف Rlf را میشناسم! آنها از قبیله خودمان بودند، افراد هیئت تحقیقاتی که در اینجا انبار ذخیره خود را داشتند. آنها با شادمانی مرا به مخفیگاه خود در زیر تخته کف اتاق میبرند. آنها برایم از کشفیات خود تعریف میکنند، آنها تعداد زیادی سوسکهای کوچک کور نشانم میدهند که کتابخانه باشکوهی را تشکیل میدادند، اما من قبل از هر چیز احتیاج به غذا و خواب داشتم که این هر دو را برایم فراهم میسازند.
من در شب بعد یک گروه از هیئت تحقیق و تعداد کافی سوسک کور را به گنجه مخفی لیدیا هدایت میکنم تا پرونده عشق را مطالعه و ضبط کنیم. ما شروع به ترجمه و ضبط کردن میکنیم و بخاطر هیجان و تلاش متوجه نمیگردیم که روز در بیرون  مدتهاست شروع شده است، و ما توسط صدای بلند مادر متوجه این موضوع میشویم. هنوز امیدوار بودیم که او ما را نبیند. ما توسط شاخکهای مخصوص خود میشنیدیم که او با لیدیا دعوا میکرد و از او کلید گنجه را میخواست. ناگهان ما توسط نوری که با باز شدن درب گنجه داخل میشود چشمانمان کور میشود.
مادر به داخل گنجه نگاه میکند و قبل از آنکه ما بتوانیم خود را نجات دهیم او دوباره در را میبندد و فریاد میکشد: "دوباره مورچه! یک لانه کامل! و به روی عسلها هم رفتهاند. الکل کجاست؟ ما میخواهیم آنها را درون الکل بیندازیم، الکل مورچه برای رماتیسم خوب است. من میروم یک قابلمه بیاورم."
الکل مورچه! وحشتناک است! میخواهند با ما چه کنند؟ میخواهند ما را له کنند؟ غرق سازند؟ و هیچ کجا ناجیای نیست؟ ما به سمت سوراخ کلید بالا میرویم؛ راه عبور مسدود بود و کلید درون جاکلیدی قرار داشت ــ و سوسکهای کوچک کور هم به زحمت میتوانستند خود را با فشار از آن خاج سازند. هیچ کجا نه شکافی بود و نه شکستگیای، همه جا صیقل داده شده بود ــ ما بدون فکر کردن به این سو و آن سو میدویدم که در این وقت یک بار دیگر برای لحظهای در باز میشود، دست لیدیا داخل میشود و پاکت کاغذها را برمیدارد و آنها را با سرعت داخل جیبش میکند. در این هنگام بعضی از ما به بیرون پرتاب گشته و میمیرند. در دوباره بسته میشود. ما برگشتن زن سالخورده را میشنویم، او میپرسید که الکل کجاست ــ چون هنگام بیرون کشیدن کاغذها درب جعبه مقوائی کوچکی کمی کنار رفته بود ما از شکاف تنگی داخل آن میخزیم. یک دستبند به شکل مار پیچخورده از جنس پارچه براقی روی پنبه قرار داشت، چیزی که انسانها به مچ دست خود میبندند. مار بر روی سر دارای دو چشم بود که در یکی از آنها سنگ قرمزی قرار داشت و دیگری خالی بود. ما در درون خالی مار میتوانستیم خود را مخفی سازیم! رهبر، کارگر و سوسکهای کوچک کور، همه در پیچهای دستبند جا میگیریم. ما صدای مادر را در حال سرزنش کردن لیدیا میشنیدیم ــ او نه کاغذها را مییابد و نه ما را!
وحشتناکترین روزهای زندگی من فرا میرسند. گنجه بسته مانده بود و سوراخ کلید هم مسدود بود. برای ما فرار کردن ممکن نبود. هرگاه صدائی بلند میشد ما خود را در دستبند مخفی میساختیم. اینجا خسته از گرسنگی و فشرده به هم نشسته بودیم. بعد از یک چنین فراری کاغذها را دوباره در گنجه پیدا میکنیم، ما با وجود وضع اسفناک به مطالعه ادامه میدهیم. کلید از جاکلیدی خارج شده بود، اما جسم سنگینی جلوی آن کشیده بودند که مانع از بیرون رفتن ما میگشت. هنوز هم هیچ چشماندازی برای نجات نبود! ما تلاش میکردیم کاغذ را بخوریم، اما باب میلمان نبود.
در روز هفدهم شکار خورشیدی یکی از رهبران به نام اماس Mrs و پنج کارگر می‌میرند. سوسکها هنوز تندرستند. در روز هجدهم شکار خورشیدی یک رهبر و ده کارگر را از دست میدهیم. ما تصمیم میگیریم یک تلاش برای نجات خود انجام دهیم. جرئت بیرون رفتن از گنجه هنگام باز شدن درب مرگ حتمی خواهد بود. ما اما متوجه میشویم در سمتی که درب باز میگشت یک درز باریک ایجاد میشد. یک رهبر و ده کارگر مأمور میشوند که هنگام باز شدن درب خود را از آن محل به بیرون برسانند. اگر این جسارت با موفقیت انجام میگرفت، به این ترتیب بقیه هم میتوانستند تلاش کنند که از این راه خارج شوند. داوطلبین در نقطه مناسبی منتظر باز شدن درب بودند، اما ــ هنگامیکه در باز میگردد، ما با وحشت شاهد له شدن ظالمانه آنها در بین لبه به جلو آمده درب میگردیم! ما در ناامیدی به سر میبردیم و مأیوسانه آنچه در گنجه قرار میگرفت را بررسی میکردیم ــ کاغذهای جدید. حالا آنها به چه دردمان میخوردند؟ اما ناگهان یک بسته کوچک، با عطری شیرین ــ ما کاغذ را جویدیم ــ، یک توده سیاه و شیرین ــ ما آن را نمیشناختیم، اما طعم آن فوقالعاده بود! ما موقتاً از مرگ در اثر گرسنگی نجات یافته بودیم.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر