حیوان.

I
پدر من در زمان خودش یک دادستان بسیار مشهور بود. بسیاری از موردهای مهم به او واگذار میگشت، و او اغلب به این خاطر در سفر بود. در خانه فقط مادر، من و خدمتکاران میماندند.
مادرم آن زمان هنوز بسیار جوان بود و من یک پسر کوچک شیطان بودم.
داستانی که من اینجا تعریف می‎کنم زمانی رخ داد که من ابتدا پنج ساله بودم.
این ماجرا در فصل زمستان رخ داد. زمستان در آن سال چنان سخت بود که گوسفندها شبها اغلب در اصطبلهایشان یخ میزدند و زاغچهها منجمد بر روی زمین سخت یخزده سقوط میکردند. در آن زمان پدرم بخاطر موردی اداری در جلیس بود و حتی نمیتوانست برای کریسمس هم به خانه برگردد. بنابراین مادرم میخواست خودش پیش او برود تا پدرم در این جشن زیبا و شاد تنها نباشد. او مرا بخاطر سرمای وحشتناک هوا همراه خود نبرد، بلکه پیش خواهرش و خالهام که با یک زمیندار به نام اورژول ازدواج کرده بود گذاشت. این عمو اورژول از شهرت خوبی برخوردار نبود. او ثروتمند بود، پیر و بیرحم. از برجستهترین ویژگیهای شخصیتیش بدخواهی و نبخشیدن بود؛ او به این خاطر ابداً ناخشنود نبود، بلکه به این ویژگیها که به عقیده او نشاندهنده قدرت مردانگی و قدرت روحی غیر قابل انعطاف بودند افتخار هم میکرد.
او میکوشید که فرزندانش را هم برای همان قدرت مردانگی و قدرت روحی تعلیم دهد. یکی از پسرانش اتفاقاً همسن و همبازی من بود.
همه از عمو اورژول وحشت داشتند؛ اما من بیشتر از همه از او میترسیدم، زیرا او میخواست مرا هم به قدرت مردانگی تعلیم دهد؛ یک بار زمانیکه من سه ساله بودم و از رعد و برق بینهایت وحشت داشتم او مرا هنگام رعد و برقی شدید در بالکن قرار داد و درب آن را از پشت قفل کرد تا با این روش ترسم را از بین ببرد.
البته من با کمال میل به مهمانی به خانه یک چنین عموئی نمیرفتم. اما همانطور که گفتم در آن زمان من فقط پنج سالم بود، و خواستههای من و تمایلاتم در تصمیمگیریهائی که باید از آنها پیروی میکردم به هیچ وجه مورد توجه واقع نمیگشتند.

II
بر روی ملک عمویم یک عمارت قصر مانند سنگی و بسیار بزرگ قرار داشت. و آن ساختمانی نازیبا و حتی زشت دو طبقه با یک گنبد گرد و یک برج بود که در بارهاش انواع داستانهای وحشتناک تعریف می‎کردند. در اینجا زمانی پدر دیوانه مالک فعلی زندگی میکرد؛ بعد در این اتاقها یک داروخانه دایر میگردد. همچنین این کار هم به دلایلی چیزی وحشتناک به حساب میآمد؛ اما وحشتناکتر از همه وسیلهای مانند چنگ بود که در آخرین پنجره قوسی شکل باز برج قرار داده شده بود. وقتی باد از میان این آلت موسیقی بوالهوس میوزید از خود صداهای غیر منتظره و عجیب در میآورد، که از صدای آرام بغبغو یک کبوتر و قمری به یک آه کشیدن وحشی و یک غوغای دیوانهوار ختم میگشت، و چنین به گوش میآمد که انگار یک گروه ارواح وحشت‎زده در حال گریز از میان سیمهای چنگ میگذرند. هیچ یک از ساکنین خانه نمیتوانستند این چنگ را تحمل کنند و فکر میکردند که چنگ به صاحب سختگیر ملک چیزی میگوید که او جرأت نافرمانی از آن را ندارد و این او را اما بیرحمتر و غیر قابل انعطافتر میسازد ... اما یک چیز مشخص بود: وقتی شبها یک طوفان آغاز میگشت و چنگ بر روی برج طوری با صدای بلند به غرش میافتاد که صدایش از روی پارک و برکه میگذشت و به دهکده نفوذ میکرد، بعد ارباب تمام شب چشم بر هم نمیگذاشت و در صبح تاریکتر و سختتر از همیشه بود؛ و شروع میکرد به دادن دستورهای بیرحمانهای که قلب تمام بردههایش را به لرزش وامیداشت.
این قانون خانه بود که هر جرمی سختگیرانه و بیگذشت مجازات میگشت و هیچکس و تحت هیچ شرایطی عفو دریافت نمیکرد. این قانون هم برای انسانها و هم برای حیوانها معتبر بود و حتی برای کوچکترین موجودات. عمو اصلاً رحم نمیشناخت، رحم را دوست نداشت و آن را نقطه ضعف به شمار میآورد. او اسرار در نبخشیدن را برتر از عفو میدانست. بنابراین در خانه و در بسیاری از روستاهائی که به این مالک ثروتمند تعلق داشتند یک اندوه ابدی در انسانها و حیوانات حاکم بود.

III
عموی مرحوم من عاشق پر شوق شکار بود. او عادت داشت اغلب سوار بر اسب و با سگهای شکاریش گرگها، خرگوشها و روباهها را شکار کند. در لانه سگهایش تعدادی سگ مخصوص شکار خرس وجود داشتند. این سگها را <زالو> مینامیدند. آنها چنان محکم گوشت شکار را به دندان میگرفتند که آدم نمیتوانست آنها را از شکار جدا سازد. گاهی پیش میآمد خرسی که از طرف چنین سگی دندان گرفته میگشت او را با یک ضربه پنجه وحشتناکش میکشت یا پاره میکرد، اما هیچگاه پیش نمیآمد که زالو زنده حیوان را رها ساخته باشد.
امروزه، زمانیکه شکار خرس فقط با نیزه و با ایجاد سر و صدا انجام میشود چنین به نظر میرسد که نژاد سگهای زالو در روسیه منقرض گشته باشد؛ اما در زمانیکه این داستان رخ داد، زالوها جزئی از هر لانه سگ بودند: در منطقه ما در آن زمان همچنین خرسهای زیادی وجود داشتند و شکار خرس از محبوبترین سرگمیها بود.
اغلب وقتی شکارچیان موفق میگشتند کل خانواده یک خرس را به دام اندازند تولهها را زنده به خانه میبردند. آنها معمولاً در یک دخمه بزرگ با پنجرههای کوچک تعبیه شده در سقف نگهداری میگشتند. پنجرهها اما به جای شیشه فقط میلههای محکم آهنی داشتند. گاهی توله خرسها با قرار گرفتن بر روی همدیگر تا پنجرهها بالا میرفتند و با پنجههای قویشان خود را محکم به میلهها نگاه میداشتند. آنها فقط به این طریق میتوانستند از زندان به جهان آزاد خدا نگاه کنند.
وقتی ما را قبل از ظهر برای قدم زدن میبردند، با کمال میل به کنار این اسطبل میرفتیم تا خرسهای مضحکی را که از میان میلهها نگاه میکردند تماشا کنیم. کولبرگ معلم خصوصی آلمانی ما سعی میکرد توسط یک چوب بلند به آنها تکههای نانی را بدهد که ما برای این کار هنگام صبحانه ذخیره میکردیم.
یک شکارچی جوان به نام فراپون از خرسها مراقبت میکرد و به آنها غذا میداد؛ مردم نمیتوانستند این نام را راحت بیان کنند و او را کراپون یا اغلب کراپوشکا مینامیدند. من هنوز میتوانم او را خوب به یاد آورم. کراپوشکا دارای قدی متوسط، چابک و قوی بود و حدود بیست و پنج سال سن داشت. او پسر خوش منظری به حساب میآمد: صورتی سفید، گونههای گلگون، موی فرفری و چشمانی درشت سیاه داشت. علاوه بر آن خود را توسط شجاعتی غیر معمولی از دیگران ممتاز میساخت. خواهرش آنوشکا که دستیار پرستار بچهها بود اغلب چیزهای بسیار سرگرم کنندهای در باره شجاعت غیر معمول برادر جسورش برای ما تعریف میکرد و از دوستیش با خرسها میگفت، و از اینکه عادت داشت در زمستان و تابستان در اسطبل خرس‎ها بخوابد، در حالیکه خرسها به دور او جمع میشدند و سرهایشان را بر روی او مانند یک متکا قرار میدادند.
در مقابل خانه عمویم یک باغچه بزرگ گرد قرار داشت که توسط پرچینی تزئینی محاصره شده بود، در پشت آن دروازه گستردهای خود را بلند ساخته بود؛ در وسط باغچه، روبروی دروازه، یک چوب بلند صاف رنده شده قرار داشت که آن را دکل مینامیدند و در رأس آن یک سکوی کوچک نصب کرده بودند.
در میان خرسهای جوان اسیر همیشه باهوشترین، یعنی یکی که قابل اطمینانترین و باهوشترین تأثیر را بر جا میگذاشت انتخاب میشد. این خرس از بقیه جدا میگشت و اجازه داشت کاملاً آزاد در حیاط و در پارک پرسه بزند، اما متعهد بود که در کنار دکل مقابل دروازه نگهبانی بدهد. او بیشتر ساعات روز را به نگهبانی دادن میگذراند. و اغلب بر روی کاه در کنار دکل دراز میکشید و یا با شوق مخصوصی آن بالا بر روی سکوی کوچک مینشست، جائیکه او از مزاحمت انسانها و سگها در امان بود.
همه خرسها حق چنین زندگی آزاد و زیبائی را نداشتند، بلکه تنها باهوشترین و خوشخوترینشان و آن هم نه برای تمام عمر، بلکه فقط تا زمانیکه آنها خصوصیات حیوانی خود را که نامتناسب با همزیستی با موجودات دیگر بود نشان نمیدادند، یعنی، تا زمانیکه آنها آرام  رفتار میکردند و نه غازها و مرغها را لمس میکردند، و نه گوسالهها و انسانها را.
هرگاه خرسس حتی فقط برای یک بار آرامش قلعه را مختل میساخت فوراً محکوم به مرگ میگشت، و هیچ قدرتی در جهان نمیتوانست عفو او را به دست آورد.

IV
انتخاب این <باهوشترین> خرسها به کراپون سپرده شده بود. از آنجا که او بیشتر از بقیه با خرسها سر و کار داشت و به عنوان متخصص بزرگ شناخت شخصیت خرسها به حساب میآمد، البته چنین فرض شده بود که او بهتر از دیگران میتواند از عهده این انتخاب برآید. کراپون همچنین مسؤلیت تمام عواقب ناشی از انتخابش را بر عهده داشت. او فوری برای اولین بار یک خرس بسیار مطیع و دانا را انتخاب میکند، و یک نام بسیار عجیب به او میدهد؛ در حالیکه تقریباً تمام خرسها در روسیه <میشکا> نامیده میشدند، این خرس به نام اسپانیائی <اسقاناریه> مفتخر میگرد. او پنج سال در آزادی زندگی کرد و مرتکب حتی یک شوخی احمقانه هم نگشت. وقتی آدم از خرسی صحبت میکرد که <شوخی دستی> میکند، منظورش این بود که او طبیعت حیوانیاش را به نحوی نشان داده است.
یک چنین شوخیکنندهای را در خندقی که بر روی علفزار پهناور میان زمین خرمنکوبی و جنگل ایحاد شده بود مینشاندند؛ پس از مدتی توسط یک تیر چوبی که در خندق فرو میکردند و خرس خودش از آن بالا میرفت، او را بر روی علفزار بیرون میآوردند، و زالوهای جوان را برای حمله به او رها میکردند. وقتی سگهای جوان نمیتوانستند از پس خرس برآیند و این خطر وجود داشت که خرس بتواند به جنگل فرار کند، دو شکارچی ماهر که در کمینگاه مخفی بودند با سگهای شکاری انتخاب شدهشان وارد عمل میگشتند و خرس را سریع به قتل میرساندند.
و اگر این سگها هم ناشیانه عمل میکردند و خرس میتوانست به <جزیره> یعنی، به جنگل که به جنگلهای وسیع بریانسکر متصل میگشت فرار کند، بنابراین یک تیرانداز آماده با تفنگ دراز و سنگین سهپایه داری گلوله کشنده را شلیک میکرد.
هنوز پیش نیامده بود که خرسی توانسته باشد با وجود تمام این خطرات جان سالم به در برده و گریخته باشد؛ این میتوانست همچنین بسیار وحشتناک باشد، زیرا که مسئولان فرار خرس به سختی میتواستند جان سالم به در برند.

V
طبیعت هوشمند و قابل اعتماد اسقاناریه این نتیجه را در پی داشت که یک چنین شکاری یا اعدام خرس پنج سال انجام نشده بود. اسقاناریه در این زمان به یک خرس بزرگ با قدرتی غیر عادی، زیبا و چابک رشد کرده بود. او پوزهای گرد و زبر  داشت و یک اندام بسیار باریک بلند، طوریکه بیشتر به یک پودل عظیمالجثه شبیه بود تا به یک خرس. کفلش کمی لاغر و از پشمی کوتاه و براق پوشیده شده بود، اما شانهها و گردنش تکامل نیرومندی یافته و پر مو بود. اسقاناریه مانند یک پودل ماهر بود و میتوانست بعضی از کارهای هنری را انجام دهد که در نزد خرسها نادر بود: او خیلی زود و خوب میدانست که چطور بر روی پاهای عقب خود بایستد و به جلو و همچنین به عقب حرکت کند، طبل بزند و با یک چوب بلند که مانند یک تفنگ رنگ شده بود مانند سربازها رژه برود؛ همچنین با کمال میل و حتی با شادی بزرگ همراه کشاورزان سنگینترین کیسهها را به آسیاب میبرد و با ظرافت مضحک غیر قابل تقلیدی یک کلاه نمدی بلند نوک تیز را که با یک پر طاووس تزئین شده بود بر سر حمل میکرد.
اما همچنین برای اسقاناریه هم زنگ ساعت سرنوشت به صدا میآید: طبیعت حیوانی بر او غالب میشوداسقاناریه مدت کوتاهی قبل از به مهمانی رفتن من به خانه عمو مرتکب چندین خطا شده بود که یکی سنگینتر از دیگری بود.
رفتار مجرمانه اسقاناریه همان رفتاری بود که قبلاً خرسهای مجرم دیگر هم انجام داده بودند: او بعنوان اولین آزمایش قدرت بال یک غاز را پاره میکند، سپس پنجهاش را بر روی کره اسبی که به دنبال مادرش میرفت قرار میدهد و ستون فقراتش را میشکند، در آخر یکی از گداهای کور پیر و رهبرش اظهار نارضایتی میکنند؛ او آنها را در برف غلطانده و دست و پایشان را خرد کرده بود.
گدای کور و رهبرش به بیمارستان برده میشوند، کراپون اما دستور بردن اسقاناریه به خندق را دریافت میکند، که از آن فقط مسیر به سوی مرگ وجود داشت.
هنگامیکه آنوشکا من و پسر عموی کوچکم را شب به بستر خواب میبرد برایمان تعریف میکند که انتقال اسقاناریه به خندق، جائیکه مجازات مرگ انتظارش را میکشید صحنه تکاندهندهای بودکراپون حلقه بینی او را نکشید و اصلاً  هیچ خشونتی به کار نبرد، بلکه فقط گفت:
"حیوان، با من بیا!"
خرس خود را بلند میسازد و فوری با او میرود. بخصوص وقتی خرس کلاه با پر طاووس را بر سر میگذارد خندهدار به نظر میرسید، او کراپون را مانند یک دوست در آغوش گرفت و با او تا خندق رفت.
بله آنها دوستانی واقعی بودند.

VI
البته کراپون همدردی بزرگی با اسقاناریه داشت، اما اصلاً نمیتوانست به او کمک کند. در خانه، جائیکه این اتفاق صورت میگرفت، همانطور که گفته شد، هیچ جرمی بخشیده نمیگشت، و اسقاناریه که این چنین به شهرتش آسیب زده بود باید کفاره شوخیهایش را با مرگی وحشتناک میپرداخت.
شکار باید به عنوان یک سرگرمی بعد از ظهر برای میهمانهائی که در خانه عمویم بخاطر جشن کریسمس جمع شده بودند انجام میگرفت. دستورات این شکار در همان زمانی داده میشود که کراپون دستور بردن اسقاناریه گناهکار به خندق را دریافت میکند.

VII
خرسها را با شیوه بسیار سادهای در خندق قرار میدادند. بر روی دهانه خندق شاخههای سبک و ضعیف قرار میدادند، با خاشاک آن را میپوشاندند و رویشان برف میریختند. سوراخ چنان ماهرانه پوشانده میگشت که خرس نمیتوانست اصلاً متوجه تله شود. حیوان مطیع را تا آنجا میآوردند و میگذاشتند به رفتن ادامه دهد. حیوان یک یا دو گام برمیداشت و ناگهان در خندق عمیق سقوط میکرد و نمیتوانست دیگر از آن بیرون آید. خرس تا فرا رسیدن ساعت شکار در آنجا مینشست. سپس تیر چوبی چهار متری را کج درون خندق قرار میدادند و خرس از آن بالا میآمد و از خندق خارج میشد، و بلافاصله شکار آغاز میگشت. اما اگر حیوان باهوش فاجعه را بو میکشید و نمیخواست از خندق خارج شود، بعد او را به این کار مجبور میساختند، به این نحو که با نیزههای بلند آهنی بر بدنش زخم میزدند، کاههای آتش زده شده درون خندق پرتاب میکردند، یا با تفنگ و تپانچه به اطرافش شلیک میکردند.
کراپون پس از بردن خرس به سمت خندق عمیقاً غمگین به خانه بازمیگردد. او برای خواهرش و پرستار ما تعریف میکند که چطور حیوان مطیعانه به دنبال او آمده بود، که چطور وقتی از میان خاشاک به خندق سقوط کرد خود را بر روی زمین نشاند، پنجههای جلوئیش را مانند دست روی هم قرار داد و شروع به گریستن کرد.
کراپون به خواهرش میگوید که او تا جائیکه میتوانسته سریع از کنار خندق فرار کرده است تا ناله رقتانگیز اسقاناریه را که قلبش را میشکافت نشنود.
او اضافه میکند: "من فقط خدا را شکر میکنم که اگر او فرار کند دستور شلیک به کس دیگری داده میشود و نه به من. اگر این وظیفه به من محول شود تمام مجازاتها را میپذیرم، اما بخاطر هیچ چیز در جهان به حیوان شلیک نخواهم کرد."

VIII
آنوشکا تمام اینها را به اطلاع ما می‎رساند، و ما آنها را برای کولبرگ معلم خصوصی خود تعریف کردیم. کولبرگ اما برای سرگرمی عمویم آن را برایش تعریف میکند. هنگامیکه عمو آن را میشنود میگوید: "کراپوشکا خوب است!" و سه بار به کف دستش میزند.
این علامتی بود برای پیشخدمت مخصوص پیر فرانسوی، اوستین پتروویچ، یک اسیر سابق از جنگ 1812.
اوستین پتروویچ، یا در حقیقت جاستین، در فراک تمیز بنفش رنگ با دگمههای نقرهای ظاهر میشود، و عمویم به او دستور میدهد که برای شکار قریبالوقوع خرس باید فلگونت که تیرش هرگز خطا نرفته و کراپون به عنوان تیرانداز تعیین شوند.
عمو ظاهراً از تضاد احساسات در روح پسر بیچاره انتظار یک تفریح بزرگ را داشت. اگر به فکر کراپون میرسید که به خرس یا اصلاً شلیک نکند یا به عمد به هدف نزند، به این ترتیب میتوانست این کار برایش گران تمام شود؛ اما فلگونت مطمئناً با شلیک دوم حیوان را میکشت.
اوستین تعظیم میکند و خارج میشود تا دستور را ابلاغ کند. ما کودکان اما تازه متوجه میشویم که چه دسته گلی به آب دادهایم، و حس میکردیم که وقوع چیز وحشتناکی نزدیک است. خدا میداند که ماجرا چطور باید به پایان میرسید. ما تحت این شرایط نه به خاطر غذای خوشمزه کریسمس که طبق رسم در اواخر شب خورده میشد واقعاً خوشحال بودیم و نه بخاطر تعداد زیاد مهمانها که بخشی با فرزندان خود آمده بودند.
اسقاناریه و فراپون ما را متأسف میساختند، و ما نمیدانستیم که با کدام یک از آن دو بیشتر همدردی داشتیم.
ما هر دو، یعنی، من و پسر عموی کوچکم، در بسترمان مدتی طولانی میغلتیدیم. دیروقت به خواب میرویم، خواب خرسها را میدیدیم و چندین بار فریاد کشان از خواب بیدار گشتیم. و وقتی پرستار میگفت که لازم نیست از خرس وحشت داشته باشیم زیرا که او در خندق نشسته است و باید فردا به ضرب گلوله کشته شود، بیقراری من بزرگتر میگشت.
من حتی از او پرسیدم که آیا اجازه است برای اسقاناریه دعا کنم. اما این سئوال خارج از صلاحیت مذهبی او بود، و او در حال خمیازه کشیدن و رسم کردن صلیبی در برابر لبش می‎گوید که جواب آن را به طور یقین نمیداند، زیرا تا حال هرگز در این باره از کشیش نپرسیده است؛ خرس اما قطعاً یک مخلوق خداست و در کشتی نوح هم وجود داشته است.
یادآوری کشتی نوح مرا به این فکر انداخت که رحمت بینهایت خدا نه فقط شامل انسانها، بلکه همچنین شامل تمام موجودات دیگر هم میشود. من در دعای کودکانه بر روی بسترم به سجده میروم، صورتم را به متکا میفشرم و از خدا التماس میکنم که خواهشم را به عنوان یک گناه به حساب نیاورد و اسقاناریه را نجات دهد.

IX
اولین روز کریسمس شروع میشود. ما با لباسهای جشن به همراه معلم خصوصی و پرستارمان به سمت میز صبحانه میرویم. علاوه بر تعداد زیادی از خویشاوندان و مهمانان همچنین کشیش، دیکون و دو متولی کلیسا در سالن بودند.
هنگامیکه عمو داخل سالن میشود، کشیش شروع به خواندن یک آواز مذهبی میکند. سپس پس از نوشیدن چای یک صبحانه سبک خورده میشود. نهار زودتر از معمول، یعنی ساعت دو بعد از ظهر خورده شد. بلافاصله بعد از نهار باید شکار خرس آغاز میگشت: آدم نمیتوانست این کار را تا ساعت دیرتری به تعویق اندازد، زیرا در این فصل از سال شب زود فرا میرسید و خرس میتوانست در تاریکی آسان فرار کند. همه چیز دقیقاً طبق برنامه تعیین گشته پیش میرفت. بلافاصله پس از غذا به ما پالتوی پوست خرگوش و چکمه پشمالو از پشم بز بافته شده میپوشانند و ما را برای رفتن به شکار در سورتمه مینشانند. در سمت راست و چپ خانه تعداد زیادی سورتمههای دراز سه اسبه و با فرش پوشیده شده آماده قرار داشتند. دو مهتر افسار اسب قهوهای رنگ انگلیسی را محکم نگاه داشته بودند.
عمو با یک پالتوی کوتاه و یک کلاه نوک تیز که هر دو از پوست روباه بودند از خانه خارج میشود، و به محض نشستن بر زینی پوشیده شده با پوست سیاه خرس و تزئین شده با فیروزه و سرهای مار ردیف طولانی سورتمهها به حرکت میافتد. ما در ده یا پانزده دقیقه به مقصد می‎رسیم. همه سورتمهها خود را در یک نیمدایره بر روی مزرعه لیز پوشیده از برف قرار میدهند و توسط زنجیرهای از شکارچیان سواره با فاصله اندکی تا جنگل احاطه می‎شوند.
مخفیگاه تفنگها را کاملاً نزدیک جنگل میان بوتهای تعیین کرده بودند و در پشت آن باید فلگونت و کراپوشکا خود را مخفی میساختند.
خود تیراندازان دیده نمیگشتند؛ اما بعضیها تفنگها را که به سختی قابل رویت بودند و باید به وسیله آنها اسقاناریه هدف قرار میگرفت به همدیگر نشان میدادند.
خندقی که خرس در آن نشسته بود دیده نمیشد، و ما بنابراین توجهمان را به سواران آراسته متمرکز میسازیم که به زیباترین سلاحها مجهز بودند؛ تفنگها محصولات مشهورترین اسلحهسازان بودند: استرابوس سوئدی، مورگنرات آلمانی، مورتامر انگلیسی و کولت از ورشو.
عموی من خود را با اسبش در مقابل زنجیره انسانی قرار میدهد، ریسمان دو زالوی جوان را به دستش میدهند و بر روی زین در مقابل او یک پارچه سفید قرار میدهند.
بسیاری از سگهای جوانی که باید در کنار اسقاناریه به مرگ محکوم شده هنرشان را نشان می‎دادند بسیار خودآگاه رفتار میکردند و یک بیقراری آتشین و عدم کنترل از خود نشان میدادند. آنها ناله میکردند، پارس میکردند و در اطراف اسبها میجهیدند؛ و شکاربانان یونیفورم پوش با شلاقهایشان میکوبیدند تا سگهای بسیار به هیجان آمده را سر عقل بیاورند. آنها برای هجوم بردن به حیوان که نزدیکی او را با شامه تیزشان فوری بو کشیده بودند از بیصبری میسوختند. حالا لحظه خارج کردن اسقاناریه از خندق و تحویل دادنش به آنها فرا رسیده بود.
عموی من با دستمال سفیدی که در برابرش بر روی زین قرار داشت اشاره میکند و میگوید: "شروع!"

X
از گروه شکارچیانی که ستاد عمو را تشکیل میدادند تعداد ده نفر خود را جدا میسازند و بر روی مزرعه به سمتی میروند.
هنگامیکه آنها تقریباً دویست قدم دور میشوند توقف میکنند و از درون برف یک تیر چوبی نه چندان قطوری را که تا حال از چشم ما پنهان بود بیرون میکشند.
این کار در محل نزدیک خندقی که اسقاناریه در آن نشسته و برای ما قابل مشاهده نبود انجام گرفت.
تیر چوبی به بالا بلند میشود و ته آن را در خندق فرو میکنند. تیر چوبی تقریباً کج در زمین فرو رفته بود، طوریکه حیوان بدون تلاش ویژهای میتوانست از روی آن مانند پله بیرون بیاید.
سر دیگر تیر چوبی بر لبه خندق قرار داشت و تقریباً نیم متر از خندق بیرون آمده بود.
تمام چشمها با هیجان این آماده سازی که ما را به جالبترین لحظه نزدیک میساخت تعقیب میکردند. آدم انتظار داشت که اسقاناریه فوری از خندق خارج شود؛ اما او خطر را بو کشیده بود و در خندق باقی میماند.
حالا شروع کرده بودند با گلولههای برف به زدن او و با میلههای بلند در خندق به اطراف چرخاندن؛ آدم صدای نعره او را میشنید، اما او هنوز نمیگذاشت دیده شود. چند گلوله در خندق شلیک میکنند؛ اسقاناریه عصبانیتر میغرید، اما باز هم بیرون نمیآمد.
حالا از پشت گروه محافظ یک سورتمه ساده که فقط یک اسب آن را میکشید و شبیه به سورتمههای کود حمل کردن بود با سرعت به سمت خندق میرفت. در سورتمه توده بزرگی کاه قرار داشت.
اسب بزرگ و لاغر بود، یکی از آن اسبهائی که از زمین خرمنکوبی محصول حمل میکنند؛ اسب با وجود سن بالا و لاغریش با دمی بالا آورده و یالی سیخ ایستاده چهار نعل میتاخت؛ کاملاً مشخص نبود که آیا این تب و تاب فقط باقیمانده نیروی باقی مانده جوانیاش یا در نتیجه ترس و تردیدی بود که نزدیکی خرس در اسب پیر برانگیخته بود. احتمال آخر واقعیتر بود؛ اسب بجز لگام با ریسمان محکمی دهنه زده شده بود که لبهای خاکستری پیرش را پاره کرده و آن را خونین ساخته بود. مهتری که بر رویش میتاخت، بیرحمانه ریسمان را میکشید و همزمان با شلاق زخیمی بر پشت اسب میکوبید؛ اسب با سرعت وحشیانه میتاخت و خود را به هر سو پرتاب میکرد.
کاه به سه کپه تقسیم میشود، آنها را آتش می‎زنند و همزمان از سه سمت مختلف به درون خندق می‎اندازند. فقط آن سمت از خندق که سر تیر چوبی بیرون آمده بود از آتش در امان میماند.
حالا یک نعره گیج کننده، خشمگین و با ناله مخلوط گشته طنین میاندازد، اما خرس هنوز هم بیرون نمیآمد.
مردم به هم میگفتند که پوست اسقاناریه سوخته است؛ و او پنجههایش را به روی چشمانش فشرده و در گوشهای از خندق چنان محکم قرار گرفته است که آدم نمیتواند به هیچ وجه او را بیرون بیاورد.
اسب با لبهای بریده گشته و خونین همانطور چهار نعل بازمیگردد ... همه فکر میکردند که میخواهد یک سری دیگر کاه بیاورد. در میان تماشاگران صدای سرزنش بلند میشود: چرا به اندازه کافی کاه آماده نساختهاند؟ عمویم خشمگین شده بود و چیزی فریاد میزد که من نمیتوانستم در این سر و صدا، ناله سگها و صدای بلند شلاقها آن را بفهمم.
تمام این چیزها اما یک حالت خاص و هماهنگی خودش را داشت. اسب پیر نفس نفس زنان و در حالیکه خود را دوباره به هر سمتی پرتاب میکرد چهار نعل به سمت خندقی که اسقاناریه در آن قرار داشت میتاخت. این بار اما کاه حمل نمیکرد: فراپون در سورتمه نشسته بود.
دستوری که عمویم در خشم صادر کرد این بود که کراپوشکا باید به داخل خندق برود و دوستش را از آنجا به بیرون هدایت کند ...

XI
فراپون حالا در برابر خندق ایستاده بود و بینهایت هیجانزده به نظر میرسید، اما قاطعانه و جدی عمل میکرد. بدون آنکه بر علیه دستور جیک بزند، از سورتمه طنابی را که قبلاً کاه با آن بسته شده بود برمیدارد، آن را به تیر چوبی بیرون آمده از خندق میبندد، سر دیگر طناب را در دست میگیرد و آهسته داخل خندق می‎شود. نعره وحشتناک اسقاناریه فوری قطع میگردد و آدم فقط صدای یک زوزه خفه را میشنید.
صدا اینطور به گوش میرسید که انگار حیوان پیش دوستش در مورد رفتار ظالمانه شکایت میکند؛ حالا این صدای خفه هم خاموش میشود و سکوت برقرار میگردد.
یکی از مردها که کنار خندق ایستاده بود گزارش میدهد: "او کراپوشکا را در آغوش گرفته و میلیسد!"
در میان مردم که در سورتمهها نشسته بودند، بعضی با خیال راحت نفس عمیق و بعضی دیگر چهره در هم می‎کشند.
بسیاری ظاهراً با خرس همدردی داشتند و دیگر از شکار لذت نمیبردند. تمام این تأثیرات ناگهان توسط یک رویداد که غیرمنتظرهتر از تمام ماجراهای قبلی و بسیار تکاندهنده بود قطع می‎شوند.
از دهانه خندق سر فرفری کراپوشکا با کلاه گرد شکاری مانند از دنیای مردگان ظاهر میشود. او همانطور که داخل خندق شده بود از آنجا خارج میشود؛ او در حالیکه سر طناب را محکم در دست نگاه داشته بود بر روی تیر چوبی گام برمیداشت، فراپون اما تنها بیرون نیامد: در کنارش اسقاناریه قرار داشت که پنجه بزرگش را بر روی شانه او قرار داده بود. خرس بدخلق بود و کاملاً رقتانگیز دیده میگشت. تیره و لاغر گشته، احتمالاً کمتر بخاطر درد و رنج جسمانی خسته و کوفته بود تا توسط شوک اخلاقی، به طور قابل توجهای لیر شاه را به خاطر میآورد. چشمان خونآلودش از خشم میگداختند. او هم مانند لیر شاه ژولیده، پوشیده از کاه و اینجا و آنجای بدنش سوخته بود. به طور غریبی اسقاناریه هم مانند آن پادشاه بدبخت تاجش را حفظ کرده بود. او شاید برای خوشامد فراپون، شاید هم کاملاً بر حسب تصادف در زیر پنجهاش کلاهی را حمل میکرد که کراپوشکا روزی آن را به او هدیه داده بود و او آن را حتی در خندق هم همراه خود داشت. خرس این هدیه دوستانه را حفظ کرده بود؛ حالا زمانیکه قلبش در آغوش دوست یک آرامش ناگهانی احساس میکرد، به محض خارج شدن از خندق کلاه مچاله شده را از زیر بغلش بیرون آورده و بر سر میگذارد.
خیلیها با دیدن این صحنه میخندیدند، برای بسیاری هم این منظره دردناک به نظر میرسید. بعضی حتی برای اینکه مجبور به دیدن صحنه اجتنابناپذیر پایان بیرحمانه حیوان نشوند از آنجا میروند.

XII
حالا هیجان سگها به اوج خود رسیده بود و نمیشد آنها را دیگر نگاه داشت. حتی شلاقها هم دیگر بر آنها تأثیر نمیگذاشتند. زالوهای جوان و پیر وقتی اسقاناریه را میبیند آماده میشوند، بر روی پاهای عقب ایستاده زوزه میکشیدند، نفس نفس میزدند و تقریباً در حلقههای دور گردن خود در حال خفه شدن بودند. کراپوشکا اما در همان سورتمه به سر پست خود در کنار جنگل بازمیگردد. اسقاناریه که تنها مانده بود پنجهاش را که اتفاقی به طنابی که سر چوب تیر وصل بود و شارپوشکا فراموش کرده بود آن را با خود ببرد بیصبرانه در هوا به این سو و آن سو تکان میداد. ظاهراً حیوان میخواست خود را از گره طناب رها سازد یا آن را پاره کند تا به دنبال دوستش برود؛ او اما با وجود هوش و ذکاوتش مانند همه خرسها ناشی بود: با تکان پنجه خود به جای باز کردن گره طناب آن را محکمتر میبست.
هنگامیکه میبیند قادر به گشودن طناب نیست، برای پاره کردن آن شروع به کشیدن میکند؛ طناب اما بیش از حد محکم بود و پاره نمیگشت، تیر چوبی اما به هوا پرتاب و به صورت عمودی از خندق خارج میشود. وقتی اسقاناریه به اطراف خود نگاه میکرد دو زالو که در این لحظه رهایشان ساخته بودند حملهور میشوند و گردنش را از پشت محکم به دندان میگیرند.
اسقاناریه چنان مشغول باز کردن طناب بود که در لحظه اول بخاطر این حمله غافلگیر کننده بیشتر شگفتزده بود تا خشمگین؛ اما بعد از نیم ثانیه وقتی یکی از زالوها او را رها می‎کند تا دندانش را عمیقتر در گوشت او فرو کند ضربهای با پنجه به او میزند و سگ را با شکمی پاره شده تا فاصله زیادی از خود پرتاب میکند. او در حالیکه امحاء و اعشاء سگ بر روی برف خونین گشته میافتند سگ دیگر را زیر پنجههای عقبش له میکند ... اما وحشتناکتر و غیرمنتظرهتر چیزی بود که با تیر چوبی اتفاق افتاد. هنگامیکه اسقاناریه برای ضربه زدن و دور کردن زالوها پنجهاش را بالا میبرد، با این حرکت تیر چوبی را که سر دیگر طناب به آن بسته شده بود از خندق بیرون میآورد، و تیر چوبی در هوا زوزه میکشید. حالا تیر چوبی در اطراف اسقاناریه در دایرهای میچرخید و در اولین چرخش خود نه با دو یا سه سگ بلکه با تعداد زیادی از آنها برخورد میکند. یکی دو تا از سگها در دست و پنجه نرم کردن با مرگ از درد مینالیدند، بقیه اما بیجان آنجا افتاده بودند.

XIII
خرس بیش از حد باهوش بود که متوجه نشود تیر چوبی چه اسلحه مفیدی برایش بوده است؛ یا اینکه این فقط درد پنجه پیچیده در طناب بود؟ ــ در هر حال او نعرهای میکشد و طناب را محکمتر میکشد، طوریکه تیر چوبی در سطح افقی برابر با پنجهاش قرار میگیرد و مانند یک فرفره غولپیکر شروع به غژغژ کردن میکند. تیر چوبی هر چیزی که بر سر راهش میآمد از بین میبرد و خرد میکرد. اما اگر محلی از طناب به اندازه کافی قوی نبود و پاره میگشت بنابراین میتوانست تیر چوبی توسط نیروی گریز از مرکز تا فاصله دوری پرتاب شود. فقط خدا میداند که تیر چوبی تا چه فاصلهای میتوانست پرتاب شود و در بین راه چه چیزهائی را میتوانست خرد کند.
خطر بزرگی همه را ــ انسانها، اسبها و سگها، که آنجا ایستاده بودند تهدید میکرد، و همه از روی غریزه بقای خویش آرزو میکردند طنابی که اسقاناریه با آن تیر چوبی غول پیکرش را میچرخاند پاره نشود. اما چطور باید تمام این چیزها پایان گیرد؟ هیچکس، بجز تعدادی شکارچی و دو تیراندازی که در کمینگاه کنار جنگل نشسته بودند مایل نبود انتظار پایان را بکشد. مهمانها و خویشاوندان عمو که به عنوان تماشاگر در این مراسم شرکت کرده بودند دیگر هیچ لذتی از آن نمیبردند. همه به سورتمهچیهای خود دستور میدادند تا حد امکان سریع محل خطرناک را ترک کنند، و سورتمهها به سرعت در حال سبقت از یکدیگر و برخورد با هم به سمت خانه حرکت میکردند.
در این فرار مضحک و نامنظم تعدادی تصادف و سقوط کردن وجود داشت، بعضی از صحنهها خندهدار اما بیشترشان بسیار وحشتناک بودند. افرادی که از سورتمهها به بیرون پرتاب می‎شدند تصور میکردند که تیر چوبی خود را از طناب جدا ساخته و بر بالای سرشان غژغژ میکند و حیوان خشمگین به سمتشان میآید.
مهمانهائی که به خانه رسیدند توانستند خود را بزودی آرام سازند؛ اما کسانیکه جا ماندند چیزی به مراتب وحشتناکتر دیدند.

XIV
حالا دیگر رها ساختن زالوها بر علیه اسقاناریه ممکن نبود، زیرا واضح بود که او با تیر چوبیاش به راحتی بسیاری از سگها را از بین خواهد برد. خرس اما در حال چرخاندن تیر چوبی به سمت جنگل حرکت میکند، جائیکه فراپون و تیرانداز معروف فلگونت در کمینگاه نشسته بودند و مرگ انتظارش را میکشید.
یک گلوله خوب نشانه رفته میتوانست جریان را سریع به پایان برساند.
سرنوشت اما با خرس فوقالعاده مساعد بود: پس از آنکه سرنوشت یک بار در این جریان مداخله کرده بود، بنابراین حالا میخواست خرس را به هر ترتیب که شده نجات دهد.
درست همان لحظهای که اسقاناریه به محلی که تفنگهای فلگونت و کراپوشکا به سمت او نشانه رفته بودند میرسد طناب پاره میشود. تیر چوبی مانند تیر از کمان رها گشتهای به سمتی به پرواز میآید و خرس با از دست دادن تعادل خود سقوط میکند.
به آنهائیکه در مزرعه باقی مانده بودند حالا یک تصویر وحشتناکتر ارائه میگردد: تیر چوبی سه پایه نگهداری تفنگ و خاکریزی برفی را که در پشت آن فلگونت در کمینگاه نشسته بود خیلی ساده میروبد و افقی در انبوهی برف فرو میرود، اما اسقاناریه زمان از دست نمیدهد؛ او سه یا چهار بار معلق می‎زند و مستقیم به سمت مخفیگاه کراپوشکا میرود ...
اسقاناریه فوراً دوستش را میشناسد، از گلو با نفس گرمش به او میدمد و قصد داشت صورتش را بلیسد که ناگهان از سمت دیگر از تفنگ فلوگنت یک گلوله شلیک میشود. خرس به جنگل میگریزد، و کراپوشکا بیهوش بر زمین میافتد.
او را معاینه میکنند: گلوله بازویش را سوراخ کرده بود، اما در محل زخم همچنین دستهای از پشم خرس قرار داشت.
شهرت فلوگونت به عنوان بهترین تیرانداز خدشهدار نمیگردد: او با عجله فراوان با تفنگ سنگین بدون حمایت سه پایه شلیک کرده بود، هوا هم دیگر به اندازه کافی روشن نبود، و خرس و کراپوشکا بیش از حد تنگ در کنار هم ایستاده بودند.
تحت چنین شرایطی باید این شلیک هم که فقط به اندازه یک مو به خطا رفته بود به عنوان یک شلیک استادانه در نظر گرفته می‎گشت.
اینطور یا آنطور ــ اسقاناریه به هر حال فرار کرده بود! تعقیب او در همان شب در جنگل کاملاً ناممکن بود، صبح روز بعد اما روح کسی که اینجا به تنهائی دستور میداد از یک خلق و خوی جدید روشن شده بود.

XV
هنگامیکه عمو پس از عدم موفقیت توصیف گشته به خانه بازمیگردد، خشمگینتر و سختتر از همیشه بود. قبل از به پائین جهیدن از زین اسب دستور میدهد که فردا صبح خیلی زود رد خرس را در جنگل تعقیب و او را طوری محاصره کنند که نتواند دیگر فرار کند.
البته یک شکار صحیح اجرا گشته باید به یک نتیجه کاملاً متفاوت منجر میگشت.
حالا همه منتظر بودند که عمو در باره کراپوشکا زخمی شده چه دستوری میدهد. همه فکر میکردند که چیز وحشتناکی در انتظار اوست. او لااقل بخاطر مسامحه گناهکار شمرده خواهد شد، که چرا زمانیکه خرس او را با پنجههایش نگاه داشته بود بلافاصله با کارد شکاری خود در سینهاش فرو نکرده است. و بعلاوه هنوز این سوءظن جدی و منطقی وجود داشت که کراپوشکا نمیخواست بر علیه دوست پشمالو خود دست بلند کند و عمداً اجازه فرار به او داده است.
دوستی میان کراپوشکا و اسقاناریه که برای همه آشکار بود احتمال فرضیه دوم را بسیار زیاد میکرد.
نه فقط شکارچیها، بلکه تمام مهمانها هم چنین فکر میکردند.
ما صحبتهای بزرگسالانی که شب در سالن به دور درخت روشن کریسمس جمع شده بودند و در باره شارپوشکا و ترس بخاطر سرنوشتش می‎گفتند استراق سمع میکردیم.
از اتاق نشیمنی که عمو از میانش از طریق راهرو به اتاقش رفته بود این شایعه در سالن می‎پیچد که او اصلاً هنوز اشارهای به نام کراپوشکا نکرده است.
کسی زمزمه میکند: "آیا این یک نشانه خوب است یا یک نشانه بد؟" و این زمزمه در جو خفقانآور عمومی در تمام قلبها یک پژواک زنده میسازد.
این شایعه همچنین به کشیش پیر روستا پ. آلکسیف هم میرسد. او آهی میکشد و آهسته میگوید:
"به نجاتدهندهای دعا کنید که امروز برایمان زاده گشت!"
او با این کلمات صلیبی بر سینه رسم میکند، و تمام حضار، بزرگسالان و کودکان، اشراف و بردهها همان کار را انجام دادند. به محض پائین آوردن دستهای خود که توسطشان صلیب رسم شده بود درب کاملاً گشوده میشود و عمو با یک عصا در دست داخل سالن میشود. دو سگ شکاری مورد علاقهاش و جاستین پیشخدمت مخصوص او را همراهی میکردند. جاستین سینی‎ای حمل میکرد که بر روی آن دستمال سفید ابریشمی و انفیهدان منقش به تصویر ژان پل یکم اربابش قرار داشت.

XVI
صندلی راحتی دستهداری را برای عمو بر روی یک فرش کوچک ایرانی در وسط اتاق در برابر درخت کریسمس قرار داده بودند. او در سکوت بر روی صندلی مینشیند و از دستهای جاستین دستمال و انفیهدان را میگیرد. هر دو سگ فوراً خود را کنار پاهایش مینشانند و پوزه‎های بلند خود را در برابر خود کش میدهند.
عمو یک لباس خانه ابریشمی آبی رنگ سوزندوزی شده با سگگ نقرهای و فیروزههای بزرگ تزئین شده پوشیده بود و یک چوب نازک اما نیرومند از درخت آلبالوی قفقازی در دست داشت.
او این چوب را این دفعه برای تکیه دادن لازم داشت: هراس همگانیای که با آن شکار خرس پایان داده شده بود حتی به اسب قهوهای رنگ انگلیسی عمو هم سرایت کرده بود؛ او بخاطر ترسی وحشی خود را به سمتی پرتاب کرده و پای اربابش را محکم به یک درخت گیر داده بود.
عمو درد شدیدی در پا احساس میکرد و حتی کمی میلنگید. این وضعیت جدید البته باعث نشده بود تا قلب در هر صورت عصبانیاش را نرمتر سازد. همچنین لال شدن ناگهانی ما با ظاهر شدن عمو تأثیر بدی بر جای گذارده بود. او مانند تمام انسانهای بدگمان نمیتوانست چنین چیزی را تحمل کند، و پ آلکسیف برای شکستن این سکوت وحشتناک با عجله شروع به صحبت میکند.
کشیش ما کودکان را که به دور او ایستاه بودیم با این سؤال مورد خطاب قرار میدهد که آیا ما معنی سرود «مسیح زاده خواهد گشت» را میفهمیم؟ معلوم میشود که این معنی نه فقط برای ما کودکان بلکه همچنین برای بزرگسالان هم روشن نبود. کشیش شروع میکند به توضیح دادن معنی کلمات «ستایش»، «آواز نیایش» و «برخیزید»؛ هنگامیکه او به آخرین کلمه میرسد میگوید البته با روح و قلب خود برخیزید. او از «هدیه» صحبت میکند، که امروز هم مانند آن زمان همچنین فقیرترین آدم میتواند در برابر گهواره کودک الهی بیاورد و این هدیه شایستهتر و با ارزشتر از طلا، صمغ و مُرِّ سه پادشاه فرزانه مقدس است. اما زیباترین هدیه یک قلب ارشاد گشته توسط آموزشهای ناجی‎ست. پیرمرد از عشق صحبت میکرد، از عفو کردن و از وظیفه مردم که باید به نام مسیح از دوست و دشمن خود دلجوئی کنند.
کلمات او فوقالعاده صریح و مؤثر بودند ... ما همه فهمیدیم که او منظورش چیست، و با احساس عجیبی به او گوش میکردیم: ما در واقع دعا میکردیم که کلمات او بتوانند به هدف‎شان برسند، و از چشم بعضی از ما اشگ جاری گشت.
ناگهان چیزی به زمین میافتد. آن عصای عمو بود ... کسی آن را برمیدارد، او اما آن را لمس نکرد: او کاملاً قوز کرده نشسته بود، دستش از لبه صندلی به پائین آویزان و انگشتانش یکی از فیروزههای بزرگ را نگاه داشته بود. سنگ از دستش میافتد، اما کسی برای برداشن آن عجله نمیکند.
همه به صورتش نگاه میکردند. چیزی غیر معمولی خود را به چشمان ما ارائه میکرد: او میگریست!
کشیش به نرمی ما را به کنار میزند، به سمت عمویم میرود و برای او دعای خیر میکند.
عمو صورتش را بالا میآورد، دست کشیش را میگیرد، آن را غیر منتظره میبوسد و آهسته میگوید: "متشکرم!"
سپس به جاستین نگاه میکند و دستور میدهد فراپون را صدا کند.
او ظاهر میشود، رنگپریده و با بازوئی پانسمان گشته.
عمو با نشان دادن فرش مقابل صندلیش به او دستور میدهد: "بیا جلو!"
کراپوشکا نزدیکتر میرود و به زانو میافتد.
عمو میگوید: "بلند شو! من تو را میبخشم."
کراپوشکا دوباره به زانو میافتد. عمو با صدائی عصبی و هیجانزده شروع میکند: "تو حیوان را چنان زیاد دوست داشتی که یک انسان نمیتواند آنطور انسان دیگری را دوست داشته باشد. تو به این خاطر مرا تکان دادی و سخاوتمند ساختی. حالا احسان من را بشنو: من به تو اجازه آزادی و صد روبل برای خرج سفرت میدهم. برو، هر جا که میخواهی."
کراپوشکا بلند میگوید: "من سپاسگزارم، اما نمیخواهم به جائی بروم."
"چی؟"                              
فراپون تکرار میکند: "من از اینجا به هیچ کجا نمیروم."
"پس چه میخواهی؟"
"بخاطر احسانی که شما به من کردید میخواهم حالا به عنوان انسانی آزاد وفادارانهتر از زمان برده بودنم به شما خدمت کنم."
عمو با یک دست دستمال ابریشمی سفید را به چشمانش میکشد و اشگش را پاک میکند و با دست دیگر فراپون را در آغوش میگیرد.
ما همه از جایمان بلند شدیم و چشمانمان را پاک کردیم. برای ما این احساس کافی بود که اینجا برای خدای عالم زیباترین حرمت ثابت شده بود و بجای ترس سرکوبگر صلح مسیح شکوفا میشود.
همان احساس را هم همه مردم روستا که عمو برایشان چند بشکه آبجو فرستاده بود داشتند. همه جا آتش شادی روشن میشود، و مردم به شوخی میگفتند:
"امروز ما شاهد بودیم که همچنین حیوان در سکوت شب مقدس رفته است تا ناجی را ستایش کند!"
دیگر رد اسقاناریه گرفته نشد. فراپون که آزادیش را به دست آورده بود جانشین جاستین پیر میشود و نه تنها وفادارترین پیشخدمت بلکه همچنین بهترین دوست تا هنگام مرگ عمویم بود. او با دستهای خودش چشم عمویم را میبندد و او را در واگانشکاوشن در مسکو به خاک میسپرد، جائیکه سنگ قبرش تا امروز باقی مانده و در پای آن فراپون خفته است.
امروز هیچکس وجود ندارد که بتواند این گورها را با گل تزئین کند؛ اما در زیرزمینهای آپارتمانهای مسکو و در پناه‎گاهها هنوز هم انسانهائی وجود دارند که یک پیرمرد باریک و مو سفیدی را به یاد میآورند که همیشه میتوانست حدس بزند که کجا درد واقعی پنهان است و به موقع برای کمک می‎شتافت یا خدمتکار خوب خود را با هدیه فراوان به آنجا میفرستاد.
این دو حامیان واقعی که هنوز چیزهای بسیار زیادی از آنها برای گفتن وجود دارد عموی من و فراپون بودند که عمویم به شوخی او را "رام کننده جانوران" مینامید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر