یک فصل از انقلاب.

قطار برای طی کردن مسافت کوتاه میان کورسک و وورونژ بیشتر از هجده ساعت احتیاج داشت. یک روز سرد و شفاف زمستانی بود. خورشید از یک آسمان آبی تیره و تقریباً جنوبی برای چند ساعت چنان نیرومند درخشید که مردها در هر ایستگاه از واگنهای سرد و تاریک بیرون پریدند، کتهایشان را مانند پس از یک کار سخت در تابستان داغ درآوردند، خود را با برف که خش خش میکرد شستند و گذاشتند توسط باد و خورشید خشک شوند. در طول این روز کوچک همه آنها مانند مردم ارتفاعات ورزشی سوئیس در زمستان صورتهای برنزه به دست آورده بودند. اما غروب ناگهانی آمد، و یک باد تیز، بلورین، یکنواخت و آوازخوان سرمای تاریک شب طولانی را تشدید کرد و به نظر میرسید که یخبندان را برای اینکه برندهتر شود دائماً با سائیدن تیز میکند. پنجره واگنها شیشه نداشتند. به جای شیشه تخته، ورقهای روزنامه و پارچههای ژنده نصب کرده بودند. اینجا و آنجا یک شمع کوچک، محکم چسبیده بر روی میلهای که از یک دیوار یا یک درب بیرون زده بود و دلیل وجودشان را دیگر هیچکس نمیتوانست توضیح دهد سوسو میزد و گرچه میلهها فقیرانه دیده میگشتند، اما ایام لوکس دوران گذشته قطار و سفرهایش را به یاد میآوردند. حالا واگنهای درجه یک و درجه سه به هم میرسند و به هم وصل میگردند، اما همه مسافرها از سرما میلرزیدند. هر بار یک نفر بلند میشد، چکمهاش را درمیآورد، درونش ها میکرد، پاها را با دست میمالید و دوباره با دقت چکمه را میپوشید، طوریکه انگار در طول این شب دیگر هرگز مجبور نخواهد شد آن را دوباره از پا خارج سازد. دیگران ترجیح میدادند هر چند دقیقه یک بار خود را بر روی نوک انگشتهای پا قرار دهند و جست و خیز کنند. همه به همدیگر حسادت میکردند، همه معتقد بودند که همسایهاش وضعیت بهتری دارد، و آدم در تمام قطار فقط در مورد خوبی و گرمای فرضی این پالتو و آن کلاه میشنید. یکی از سربازها در زیر آستینهای رفیقش مچبند خاکستری و قرمز راه راهی کشف میکند که صاحب آن خودش هم به یاد نمیآورد آن را کی و کجا به دست آورده است. او قسم میخورد که آنها اصلاً هیچ فایدهای ندارند. یکی از افراد، مردی چهل ساله، با ریش ژولیده قرمز رنگی که جلادها، اشباح جنگلی و آهنگران را به یاد میآورد و تا دو سال قبل یک تاجر صلحجو مواد غذائی بود میخواست حتماً مچبند را ببیند. از زمان انقلابی که او در آن همه چیز را از دست داده بود از یک ارتش به ارتش دیگر میرفت، تا عاقبت در ارتش سرخ باقی میماند. او نقش یک مرد بسیار با تجربه و پیامبری که میتوانست همه چیز را پیشبینی کند بازی میکرد. و برخی چیزها را هم درست حدس میزد. اما با وجود بیآزاری قلب نمیتوانست بدون دعوا کردن یک ساعت زندگی را بگذراند. او طوری دیده میگشت که انگار هستی متنوعش حوصله او را سر برده است. صاحب مچبند یک جوان روستائی خجالتی از منطقه تامبوف بود که از روی خجالت نمیخواست مچبند را بدهد. اما عاقبت باید اجازه میداد تا همسایهاش که یک ملوان، یک شعبدهباز، یک آشپز و یک خیاط با صورتی شبیه به یک بازیگر شهرستانی بود آن را از دستش درآورد. ملوان چنین اشیائی را میشناخت و توضیح میدهد که انگلیسیها مچبند را اختراع کردهاند و تمام زندگی انسان در واقع در نبضها قرار دارد. بنابراین برای صرفه جوئی در پوست خز لازم بود که فقط از آن محافظت کنند. آنها یکی پس از دیگری مچبند را به دست میکردند و توضیح میدادند که واقعاً مانند اجاق گرم میکند. ملوان تعریف میکند دختری که این مچبند را به جوان از منطقه تامبوف هدیه داده است خیلی بهتر گرم میکند، و همه میپرسیدند که آیا این حقیقت دارد.
مردهائی که حالا در مورد گرما صحبت میکردند از جبهه جنگ سیبری میآمدند، جائیکه آنها سپاهیان چک را به عقب رانده و امیدوار بودند مدتی طولانیتر آنجا بمانند و بخاطر پیروزیای که در چشمهایشان یک پیروزی کلیدی بود، اما در واقع فقط یک معنای موفقیت موقتی میداد، چند هفته استراحت کنند. اما آنها به جای آن باید به اوکراین میرفتند، جائیکه سرما بیرحمانهتر از سیبری به نظرشان میآمد، با وجود آنکه فرمانده آنها، رفیق برژیف، هر روز با یک دماسنج در دست به آنها ثابت میکرد که سرمای هوا از بیست و پنج گراد زیر صفر پائینتر نرفته است. مرد ریش قرمز میگفت هیچ چیزی نامطمئنتر از جیوه وجود ندارد. او خودش یک بار تب داشته و دکتر یک دماسنج را در دهانش داخل کرده است. هنگامیکه او آن را بیرون میکشد، دماسنج چیزی بیشتر از سی و شش درجه نشان نمیداد. اما دکتر گفت که ضربان نبض برای چنین درجه حرارتی بیش از حد سریع است و دلیل آن در نهایت سرما است. چرا باید دو یا حتی سه نوع از درجه سرما و گرما وجود داشته باشد؟ چون حتی مردان علم هم متفقالقول نیستند که آیا سلسیوس بهتر است یا مقیاس رومیر.
در واقع افراد گروهان بیشتر به این خاطر سردشان شده بود، چون کندتر پیشروی میکردند، دوباره باید عقب مینشستند و چون آنها در جنوب با نیروهای بیشتری از دشمن که بهتر سازماندهی شده بودند در جنگ بودند. همچنین هنوز از سفر طولانیای که  آنها پس از آن فوری دوباره به جبهه جنگ فرستاده گشتند خسته بودند. حملات کوچک برقآسا همانطور که در جنگ جهانی اول معمول بود چنان برایشان طبیعی شده بود، و همچنین، آنطور که آنها صبورانه ماهها در مقابل قلعه پرزمیسی و در کوههای کارپات دراز کشیده و انتظار کشیده بودند که البته حالا برایشان به راهپیمائیهای سریع کوتاه، به سفرهای کند با قطار، به حفاری شتابزده خاک، به حمله به یک روستا و جنگ به خاطر یک ایستگاه قطار، درگیری در کلیسا و تیراندازی ناگهانی در خیابانها تبدیل شده بود. آنها میدانستند که فردا به محض ترک کردن قطار چه باید بکنند، اما آنها به جنگ نمیاندیشیدند، بلکه به دماسنج و مچبند، به چیزهای کلی و روزانه، به سیاست و به انقلاب. بله، به انقلابی که آنها طوری از آن صحبت میکردند که انگار خودشان با آن کم سر و کار دارند و انگار یک جائی خارج از صفوف خودشان در جریان است، و انگار حالا خودشان در صدد نیستند بخاطر آن خون بریزند. فقط گاهی، وقتی یکی از اعلامیهها و یکی از روزنامهها به دستشان میرسید آگاه میگشتند که آنها خودشان دقیقاً انقلاب هستند. در این قطار فقط یک نفر وجود داشت که یک لحظه هم فراموش نکرد به چه خاطر و به نام چه کسی میجنگد و آن را مرتب به سربازها میگفت: او فریدریش بود.
او پس از سه ماه طولانی که برایش سالها به نظر رسیده بودند دوباره در کورسک با برژیف ملاقات میکند. برژیف میگوید: "هربار من دوباره تو را میبینم به نظرم تغییر کرده میآئی. آن زمان هم وقتی ما همیشه هنگام فرار باید از هم جدا میشدیم همینطور بود، آدم میتونه بگه که تو چهره خودتو سریعتر از نامت تغییر میدی."
فریدریش از زمان بازگشت به روسیه نام مستعاری داشت که تحت آن نام در روزنامهها مقاله منتشر میکرد. او حتی به برژیف هم اعتراف نکرد که در خفا نام جدیدش را مانند یک نوع رتبه که او به خودش میدهد دوست دارد. او آن را بعنوان بیان وجود معشوق جدیدش دوست میداشت. او لباسی را که حالا بر تن داشت دوست میداشت، افکاری که در مغزش و بر روی زبانش قرار داشتند و آنهائی را که او بدون خستگی میگفت و مینوشت، زیرا که او لذت خاصی در تکرار مییافت. صد بار در مقابل سربازها همان چیزها را گفته بود، صد بار در اعلامیهها همان چیزها را نوشته بود، و هر بار متوجه شده بود کلمات مخصوصی وجود دارند که هرگز فرسوده نمیگردند. آنها شبیه ناقوسهائی بودند که همیشه آهنگ قدیمی را تولید میکردند، اما همچنین همیشه یک وحشت جدید را، زیرا آنها بسیار بالا و غیر قابل دسترس بر بالای سر انسانها آویزان هستند. اصواتی وجود داشتهاند که از زبانهای انسانی شکل نگرفته بلکه  در میان هزاران کلمات زبانهای زمینی توسط بادهای ناشناخته از افلاک معنوی حمل گشته بودند. کلمهای وجود داشت: "آزادی". یک کلمه، چنان پهناور مانند آسمان، چنان غیر قابل دسترس مانند یک ستاره. با این وجود خلق گشته توسط اشتیاق انسانهائی که همیشه به دنبالش هستند و خون سرخ میلیونها کشته را به او مینوشانند. چندین بار او این عبارت را گفت: ما یک دنیای جدید میخواهیم، و همیشه افکار هم مانند آنچه بیان میکردند جدید بودند. و دوباره و دوباره مانند یک نور ناگهانی بر روی یک سرزمین دوردست میافتاد. کلمهای وجود داشت: "خلق". وقتی او در مقابل سربازها که آنها را از خلق میدانست از خلق صحبت میکرد، طوری بود که انگار در برابر یک نور آینهای قرار داده است تا آن را تقویت کند. چه زیاد او در آن زمان، هنگامیکه هنوز در برابر کارگران جوان سخنرانیهای هوشمندانه انجام میداد به خاطر کلمات جدید و واضحتر تلاش میکرد، و چه اندازه کم در واقع برای گفتن وجود داشت. زبان تا زمانیکه کلمات اندکِ ساده هنوز حق خود را، اندازه و واقعیت خود را نداشتند چه زیاد کلمات بیفایده را میشمرد. نان تا زمانیکه آن را همه نمیخوردند و تا زمانیکه طنینش توسط صدای گرسنگی مانند یک بدن توسط سایهها همراهی شود نان نبود. افکاری اندک، چند کلمه و یک شور و شوق که نامی نداشت برای آدم کافی بود. این همزمان همان نفرت و عشق بود. او فکر میکرد که آن را مانند یک نور در دستش نگاه داشته است، که با آن آدم نور میتاباند و با آن آتش میزند. قتل برایش مانند نوشیدن و خوردن معمولی شده بود. نوع دیگری از نفرت وجود نداشت. نابودی، نابودی! فقط جسد دشمن دیگر دشمن نبود. آدم دیگر نمیتوانست در کلیساهای آتش گرفته و سوخته دعا کند. به نظر میرسید که او تمام نیرویش را مانند یک هنگ در میدان جنگ تنها در این یک شور و شوق جمعآوری کرده است. در این شور و شوق جاهطلبی دوران روزهای جوانیش، نفرت از عموی مادرش و روئسای اداره، حسادت به کودکان خانه ثروتمندان، اشتیاق برای <جهان>، انتظار توقع احمقانه زن، رحمت شگفتآوری که آدم در آن غرق میگشت، تلخی ساعات تنهائیش، کینهتوزی ذاتیش، ذهن آموزش دیدهاش، تیزی چشمانش و حتی بزدلی و تمایلش به وحشت. بله، او همچنین با استفاده از ترس در جنگها پیروز میگشت، و با آن ذکاوت سریعش قوانین استراتژی نظامی بیگانه را درک میکرد. آنچه کینهتوزی ذاتی از دوران اولیه جوانیش به او دیکته کرده بود را به تاکتیکهای نظامی ترجمه میکرد. او یک استاد در هنر استراق سمع از دشمن میشود. با چهرههای مختلف به روستاها و شهرهای دشمن میرفت، برای تخیل گستاخانهاش، تمایلات عاشقانه طبعش و برای سفرهای کوتاه خطرناکی که کنجکاوی خصوصیاش به او دیکته میکردند هیچ محدودیتی وجود نداشت. نه در سردرگمی این جنگ داخلی میتوانست یک دستور ابلاغ شده بر او نظارت کند، نه دشمن به اندازه کافی سازمان داده شده بود تا طبق قوانین هوشیارانه جنگهای مدرن یک عملیات هوشیارانه شروع کند. فریدریش فکر میکرد اگر آدم خطر را نشناسد آن را بیش از حد تخمین میزند. در واقع این یک کیفیت است که آدم خود را به آن مانند به یک زندگی بورژوازی با ساعات منظم نهار عادت میدهد. آدم میتواند تقریباً از خطر یک طبقه متوسط صحبت کند. سؤال قدیمی: آیا شما آن را لازم داشتید؟ او لبخند زنان در گوشش میشنود و لبخند زنان جواب میدهد: بله. او آن را لازم داشت! آدم بیدفاع، بیوطن و منفور در یک جهان متخاصم نمیآید. آدم به اندازه کافی عقل ندارد تا او را در خدمت به حماقت متهم کند، و چشمهائی ندارد که نابینایان را هدایت کند. او به رغم تمام چیزها با غرور اندکی میگفت: "من میتوانستم وزیر شوم. اما ترجیح میدهیم وزرا را دار بزنیم."
برژیف پاسخ میدهد: "من تو را عاقلتر تصور میکردم، تو چنان هوشمندانه مردد بودی، چنان دلپذیر بیمسیر، چنان خصوصی بدون شوق عمومی ــ ــ"
فریدریش حرف او را قطع میکند: "این جهانی که من تصادفاً توسط تولد در آن افتادهام جهان من نیست، من هیچ کاری در آن نداشتم. من همیشه با این احساس زندگی میکردم که زمان را از دست دادهام، من نمیدانستم که آن را هنوز تجربه خواهم کرد."
او جنگ خودش را رهبری میکرد، او شخصاً با جهان تسویه حساب داشت. او تاکتیک خودش را داشت، برژیف آن را ضد نظامی مینامید. فریدریش پاسخ میداد: "این یک نام غیر بورژوائیست که برای ژنرالهای بورژوا یک چیز بیکلمه و بنابراین چیزی بی روح است. فرمانده بورژوائی با کمک فرمان میجنگد و ما با کمک صحبت کردن میجنگیم." و او دوباره یک بار دیگر رفقایش را جمعآوری میکند، و یک بار دیگر کلمات قدیمی و جدید را میگوید: "آزادی" و "دنیای جدید".
"افسرانتان در جنگ بزرگ به شماها فرمان «خبردار» دادند، ما، رفقای فرمانده شماها عکس آن را ندا میدهیم: «به پیش!». افسرانتان به شماها فرمان میدادند دهانتان را ببندید و خفه شوید، ما از شماها میخواهیم <زنده باد انقلاب!> فریاد بزنید. افسرانتان فرمان اطاعت کردن به شماها میدادند ما از شماها خواهش میکنیم که درک کنید. آنجا به شماها میگفتند برای تزارها بمیرید، و ما به شماها میگوئیم: زندگی کنید، اما اگر قرار باشد بمیرید بنابراین فقط بخاطر خودتان بمیرید."
یک فریاد شادمانی برمیخیزد. مردم فریاد میکشند: "زنده باد انقلاب". برژیف با شرم زمزمه میکند:
"تو یک عوامفریبی.
فریدریش پاسخ میدهد: "من به هر کلمهای که ادا میکنم باور دارم."
او به محض آنکه آنها به یک محل تصرف گشته میرفتند میگذاشت شهروندان دستگیر شده را پیشش هدایت کنند و با صورتها در یک ردیف مقابلش قرار دهند. یک جنون ساکت او را در اختیار میگرفت. او شباهتهائی میان افراد غریبه و چهره افراد شناخته شده مییافت. او از تمام طبقات نفرت داشت، همانطور که آدم از نوع خاصی از حیوانات متنفر است. یکی مانند نویسندهای دیده میگشت که او در نزد هیلده ملاقات کرده بود، دیگری شبیه به دکتر زوسکیند بود و سومی مانند رهبر حزب سوسیال دموکرات که او را در اثنای جنگ در آلمان ملاقات کرده بود. او گذاشت همه آنها دوباره بروند. یک بار یک مدیر بیآزار بانک که صورتش برای او آشنا به نظر میآمد به چنگش میافتد. او میپرسد: "اسمت چیه؟" مرد زمزمه میکند: "کارگان" ــ "آیا تو برادر کارگان از تریئست هستی؟" ــ "پسر عموش هستم." فریدریش میگوید: "وقتی برایش نامه مینویسی از من بهش سلام برسون." مرد به گمان اینکه برایش دام پهن کردهاند وحشتزده میشود و میگوید: "من هرگز برای او نامه نمینویسم." فریدریش میپرسد: "دارائیت چقدر است؟" مرد با لکنت میگوید: "همه را از دست دادم" و ادامه میدهد: "من یک کسب و کار پر رونق داشتم. پنجاه کارمند در بانک و یک کارخانه کوچک فشنگ سازی." فریدریش به برژیف میگوید: "تصویر یک حکمران. در زمان فئودالی یک ارباب کسی بود که بیش از پنجاه کارمند داشت. او یک حلزون است، پسر عموی مادر من." و تماشا میکرد که چطور اشگهای درشت بر روی صورت مدیر میدوند.
یک بار در خیابان به مردی برخورد میکند، که هنوز کمی از باقیمانده خوشپوشی قدیمی را نگاه داشته بود. برژیف میگوید: "بیا، بگذار برود" فریدریش میگوید: "من نمیتونم، من باید به خاطر بیارم که او شبیه به چه کسی است." مرد شروع به دویدن میکند. آنها او را تعقیب میکنند، او را محکم میگیرند. فریدریش او را خوب تماشا میکند و فریاد میزند "من میدونم" و مرد غریبه را ول میکند. "او به<ل> آهنگساز اپرا شباهت دارد. آیا آن عکس در مجلات مصور را به خاطر میاری؟ او دارای یک شجاعت رقصان در صورت است." و راضی شروع به خواندن میکند: "چیزهائی وجود دارند که باید آدم فراموششان کند، آنها بیش از حد زیبایند که بتوانند واقعی باشند."
البته او نمیدانست که او خودش به تدریج شروع کرده است به یک موضوع مجلات مصور و نه مجلات مصور جهان بورژوازی که قسمت اعظم آن هنوز نابود نشده بود تبدیل شود. او نمیدانست که گزارشگران ده روزنامه بزرگ اغلب وقتی هیچ چیز دیگر برای اطلاع دادن نداشتند نام او را تلگراف میکردند، و اینکه ماشینآلات قدرتمند افکار عمومی او را در اختیار گرفته است، همان مکانیزمی که وقابع شگفتانگیز و مواد خام تاریخ جهان را تولید میکند. او هیچ روزنامهای نمیخواند. او نمیدانست که هر سه روز یک بار در ردیف مردانی ظاهر میشود که تحت نام «دژخیم خونین» یک ستون دائمی در کنار ستون در باره بوکسورها، آهنگسازان اپرا، دوندههای ماراتن، اعجوبهها و هوانوردان در مطبوعات دارند. او مانند همه رفقای صاحب نظرش تکنیک مرموز اسرارآمیز روش تدافعی اجتماع را دست کم میگرفت، که از این تشکیل شده بود چیزهای استثنائی را توسط اغراق همچنین توسط شرح مفصل جزئیات معمولی سازد و توسط هزار منابع بسیار آگاه به تأیید برساند که رمز تاریخ معاصر از حوادث موثق تشکیل گشتهاند. او نمیدانست که این جهان برای غوغا پیر شده است و اینکه تکنیک میتواند بر مواد افسانهای تسلط یابد، تا حقایق جاودانه را مناسب زمان دگرگون سازد. او فراموش کرده بود که گرامافونها به این خاطر آنجا هستند تا غرش تاریخ را دوباره به گوش رسانند، و دوربینها آنجا هستند تا از حمام خون مانند مسابقه اسبدوانی فیلمبرداری کنند.
او سادهلوح بود ــ ــ ــ زیرا او یک انقلابی بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر