اولین دروغ سیزده.

چند ساعت است به مغزم فشار میآورم، مانند فیلسوفها گاهی چشمهایم را بیفایده ریز میکنم، با انگشت اشاره دست راست که تکیهگاه سر ساختهام به شقیقه چنان فشار میآورم که نزدیک است این نقطه از جمجمه را سوراخ کند و چیزی که به دنبالش میگردم را از ذهنم بیرون بکشد.
من، کسیکه در طول سال یک حرف راست از ذهن و دهان و قلم و قلبم نمیگذرد حالا ساعتهاست که مشغول فکر کردنم تا یک ماجرایِ دروغ برای شیرین ساختن نحسی سیزده عید خلق کنم، اما مانند مجسمهای روبروی لپتاپ نشستهام و قادر نیستم یک جمله دروغ بسازم.
در عوض ناگهان چشمم به ساعت میافتد و متوجه میشوم که زمان برای رفتن به سر کار کم کم در حال تنگ شدن است. بنابراین باید عجله میکردم.
کاش لااقل هفته پیش لاتاری بازی میکردم و میتوانستم امروز به دروغ ادعا کنم که میلیاردر شدهام! و یا وقت بیشتری داشتم و مینوشتم که مستر <ب>، یکی از سردمداران حزب جمهوریخواه با استفاده زیرکانه از آدرس پست الکترونیکی خانم کلینتون برایم یک ایمیل محرمانه فرستاده و نوشته: دیروز دوازده ظهر، در جلسه محرمانهای که هیئت اجرائیه حزب تشکیل داده بود، همه به پیشنهاد تو رأی مثبت دادند! و بلافاصله پیک مخصوص ما پیش باراک رفت و  به او اطلاع داد که جمهوریخواهان قول میدهند که اگر به حزب ما بپیوندی دو دوره دیگر به ریاست جمهوری میرسی! و باراک هم بلافاصله جواب داده: وای نات!
اما حالا خبر خوشتر: چون هفته پیش لاتاری بازی نکردی و میلیاردر نشدی، بنابراین ما تصمیم گرفتیم به خاطر پیشنهادی که به حزب دادی تو رو کاندید صلح نوبل کنیم تا لااقل میلیونر بشی.

در این بین نگاه دیگری به ساعت میاندازم، قبل از خاموش کردن لپتاپ با عجله به خودم میگویم دروغگو دشمن خداست، و با گذاشتن نقطهای در انتهای ماجرای دروغ نانوشتهام ختم قائله را اعلام میکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر