برگ‌های پژمرده.

اگر آدم مدتی طولانی فقط به یک عکس نگاه کند میتواند خسته شود؛ اما وقتی به عکسهای زیادی نگاه کند باید خسته شود. به این خاطر پلکها در گالریهای بزرگ چنین سنگین میشوند، و به این خاطر محلهای نشستن در گالریها مانند یک اتوبوس در روز یکشنبه چنین اشغالند.
سعادتمند آنکه به اندازه کافی بر خود کنترل کافی دارد و قادر است از این گوناگونی بزرگ تعداد اندکی  تصویر انتخاب و هر روز زیارتشان کند.
گرچه عکسها در سالنهای بزرگ پخشاند، اما آدم با این روش میتواند ــ بدون آنکه نگهبانان متوجه شوند ــ یک گالری کوچک کاملاً خصوصی تصاحب کند. هر آنچیزی که به این مجموعه خصوصی تعلق ندارد به بوم نقاشی تنزل مییابد، به یک دکوراسیون که آدم از کنارش میگذرد اما چشم را خسته نمیسازد.
بعضی اوقات این اتفاق میافتد که آدم عکسی کشف میکند که تا حال به آن توجه نکرده بوده است، اما پس از تماشای نزدیکتر آن را به عکسهای انتخابی میافزاید. به این ترتیب مجموعه خصوصی مدام خود را گسترش میدهد، و بنابراین قابل تصور است که آدم از طریق اجرای سیستماتیک این روش یک مجموعه بزرگ عکس را به یک نوع مالکیت خصوصی تبدیل سازد.
اما آدم معمولاً وقت ندارد و بنابراین کسب سریع اطلاع مهم است؛ آدم در کاتالوگ در کنار عکسهائی که در نظر دارد به ضمیمه پیوند دهد یک ضربدر میکشد، درست مانند جنگلبانی که هنگام عبور از جنگل درختهایش را علامت گذاری میکند.
این کلکسیونهای خصوصی البته انواع بسیار مختلفی دارند. آدم در آنها اغلب بیهوده به دنبال شاهکارهای بزرگ به رسمیت شناخته شده میگردد، در حالیکه میتواند یک عکس کوچک غیر مهم را در جایگاه مخصوص ییابد، و بهترین کار برای درک تنظیم عجیب بسیاری از این کلکسیونهای کوچک این است که آدم توسط گردآورندهاش راهنمائی گردد.
اینجا فقط یک عکس از یک چنین گالری خصوصی.
در یک گوشه از سالن اثری از نقاش انگلیسی اورتون سینزبوری آویزان بود. عکس به هیچ وجه توجه را به خود جلب نمیساخت. عکس نه بزرگ بود و نه به اندازه کافی کوچک که بتواند باعث کنجکاوی بیاهمیتی گردد؛ همچنین نه در رنگآمیزی ردی از مبالغه مدرن پیدا میگشت و نه در سَبک.
هنگامیکه آدم از کنار عکس میگذشت به آن یک نظر خیرخواهانه میانداخت، زیرا عکس تأثیری مناسب بر جای میگذاشت، و سوژه ساده بود و آسان قابل درک.
عکس دو عاشق را نشان میداد که کمی اختلاف پیدا کرده بودند. و مردم لبخند میزدند، در حالیکه همه در سکوت در حس مخفی خود به این نزاعهای کوچک دوستداشتنی میاندیشیدند که بسیار طوفانی و کوتاهند؛ آنها از متنوعترین و باورنکردنیترین علل به وجود میآیند، اما همیشه توسط یک بوسه به پایان میرسند.
و با این حال این عکس به تدریج یک جماعت کوچک را به دور خود جمع میکند؛ آدم میتوانست ببیند که این عکس در چندین کلکسیون خصوصی پذیرفته شده بود.
وقتی آدم به آن گوشه مشهور میرفت آنجا را اغلب توسط یک فرد اشغال شده میدید که غرق در تفکری عمیق در برابر عکس ایستاده بود. افراد مختلفی عکس را میدیدند، اما همه در برابر این نقاشی حالت چهره یکسانی به خود میگرفتند؛ نقاشی طوری بود که انگار بازتاب رنگ زرد کمرنگی را پرتاب میکند.
بعد وقتی آدم نزدیکتر میگشت دوباره با کمال میل خود را از نقاشی دور میساخت: طوری بود که انگار در حال حاضر فقط یک نفر میتواند از این اثر هنری لذت ببرد و ترجیح میدهد با آن تنها باشد.
در یک گوشه از باغ، نزدیک به دیوار بلند یک آلاچیق قرار دارد که از تختههای باریک سبز رنگ به شکل نیمدایره بزرگی ساخته شده است. تمام آلاچیق با تاک وحشیای پوشیده شده است که خود را از سمت چپ به سقف گنبدی شکل بالا کشیده و به صورت شاخههای دراز از سمت راست به پائین آویزان کرده است.
اواخر پائیز است؛ آلاچیق شاخ و برگ انبوه روی سقفش را از دست داده است. تنها ساقههای بسیار عالی تاک وحشی هنوز برگهایشان را حفظ کردهاند. و تابستان پیش از آنکه به پایان برسد تمام رنگهائی که برایش باقی ماندهاند را به برگها میبخشد؛ و برگها مانند حلقه گلهای زرد و قرمز هنوز مدتی آنجا آویزان باقی میمانند و باغ را با شکوه سوداوی پائیزی تزئین میدهند.
برگهای سقوط کرده در سراسر باغ بر روی زمین قرار دارند؛ و باد به ویژه در مقابل آلاچیق با کوشش فراوان زیباترین تپه کوچک و گرد و ظریف را با جمعآوردن برگها به دور هم ساخته بود.
درختها طاس شدهاند، و بر روی شاخه لختی آواز خوان کوچک باغ با سینهای به رنگ قرمز مایل به قهوهای نشسته است ــ شبیه به یک برگ پژمرده ــ و خستگی ناپذیر آوازی را تکرار میکند که هنوز از آواز بهاری به خاطر دارد.
تنها گیاه رشد کرده در تمام نقاشی پیچک عشقه است. زیرا پیچک عشقه مانند نگرایست و خود را در تابستان و زمستان تازه نگاه میدارد.
پیچک عشقه با شاخکهای احساس کننده نرمش به اطراف میخزد، او خود را در کوچکترین شکافها قرار میدهد، او در نامرئیترین منافذ نفوذ میکند؛ و ما ابتدا وقتی او بزرگ و قوی گشته است متوجه میشویم که دیگر اجازه ریشهکن ساختنش را نمیدهد، و او همچنان خستگی ناپذیر رشد میکند و کل ساختمان را ویران میسازد.
اما پیچک عشقه هم مانند نگرانی خوب تربیت شدهایست؛ او اثر تخریب خود را با برگهای زیبا و درخشنده میپوشاند. و انسانها با چهره درخشان طوری لبخند میزنند که انگار نمیدانند در زیر خرابههای با پیچک عشقه پوشانده شده قدم میزنند.
در وسط آلاچیق یک دختر جوان بر روی یک صندلی حصیری نشسته است؛ هر دو دستش بر روی زانویش قرار دارند. او با سری به پائین خم کرده آنجا نشسته و حالت عجیبی در چهره زیبایش نمایان است. آنچه که حالت چهره بیان میکند نه رنج است، نه خشم بسیار و نه یک اخم کردن معمولی؛ نه، این حالت خیلی بیشتر یک ناامیدی عظیم و تلخ را نشان میدهد. اینطور دیده میشود که انگار دختر در صدد است چیزی را که قدرت محکم نگاه داشتن آن را ندارد از دست بدهد؛ ــ انگار که برای او نیز چیزی در حال پژمرده شدن است.
پسر که با یک دست به صندلی دختر تکیه داده است شروع میکند به درک کردن اینکه وضع از آنچه فکر میکند جدیتر شده است. او تمام تلاشش را به کار میبرد تا دختر این نزاع بیاهمیت را فراموش کند؛ او عاقل بودن موعظه میکند، او با شوخی کردن سعی در این کار میکند؛ او تقاضای بخشش میکند و خود را خفیف میسازد ــ شاید حتی بیشتر از آنچه میخواست ــ؛ اما همه بیهوده. به نظر میرسید که هیچ چیز نمیتواند دختر را از حالت نیمه مرده روحیای که در آن غرق است جدا سازد.
بنابراین او خود را مضطرب بر روی دختر خم میکند:
"اما تو به خوبی میدونی که ما همدیگر را دوست داریم."
"پس چرا ما راحت نزاع میکنیم و رفتارمون با هم اینطور تلخ و خشمگینه؟"
"اما، عزیزم، همه چیز در آغاز بسیار جزئی بود."
"اتفاقاً به همین دلیل! ــ آیا به یاد میآری که ما به هم چه گفتیم؟ و چطور با هم رقابت میکردیم تا کلماتی پیدا کنیم که قادر باشند عمیقترین صدمه را بزنند؟ آه ــ فکرش را بکن، ما از شناختی که از همدیگر داریم در این راه استفاده میکنیم تا جاهائی را پیدا کنیم که کلمات بد بیشتر زخمی میسازند!! ــ و ما این را عشق مینامیم!"
پسر در حالیکه تلاش میکرد لحن خوشتری برگزیند جواب میدهد: "عزیزم ــ موضوع را اینطور جدی نگیر. حتی وقتی انسانها همدیگر را خیلی دوست داشته باشند باز هم لحظاتی میآیند که آنها با هم ناسازگارند، و نمیشود کاریش کرد!"
دختر میگوید: "چرا میشه، میشه! باید یک عشقی وجود داشته باشه که براش یک نزاع غیر ممکن است؛ یا همچنین ــ ــ همچنین من هم اشتباه کردم و آنچه را که ما عشق مینامیم، چیزی نیست، بجز، بجز ــ ــ ــ"
او با حرارت حرف دختر را قطع میکند: "به عشق شک نکن!"؛ و با کلمات گرم و شیوا احساسی را که انسانها را میپالاید توصیف میکند، احساسی را که به ما میآموزد با نقاط ضعف دیگری گذشت داشته باشیم؛ احساسی که به ما بزرگترین سعادت را هدیه میدهد و ما را با وجود تمام اختلافات کوچک با زیباترین ریسمان متحد میسازد.
دختر فقط نیمه به او گوش داده بود. نگاهش بر روی باغ پژمرده پرسه میزد؛ او هوای سنگین زندگی در حال مرگ گیاهان را استنشاق کرده بود ــ و او به بهار اندیشیده بود، به امید و به عشق متعالی که مانند یک گل در پائیز میپژمرد.
دختر آرام میگوید: "برگهای پژمرده" و در حالیکه از جا بر میخواست با پا تمام برگهای زیبا را که باد با زحمت زیاد دور هم جمع کرده بود پخش میسازد.
دختر از مسیر خیابان مشجری که به خانه منتهی میگشت میرود؛ پسر با فاصله کوتاهی به دنبالش میرفت. او سکوت کرده بود، زیرا کلمهای برای گفتن نمییافت. یک احساس خسته از ترس و ناتوانی او را در اختیار خود گرفته بود؛ او از خودش میپرسید که آیا میتواند هنوز به دختر برسد، یا اینکه دختر صد کیلومتر از او دورتر است.
دختر با سری به پائین خم کرده میرفت و به باغچهها نگاه میکرد. در آنجا گلهای مینا مانند گلهای کاغذی پاره بر روی گیاه سیبزمینی ایستاده بودند؛ گلهای کوکب با زنگولههای چاقشان آویزان بودند ــ با سرهای تکیه داده به ساقههای خم گشته، گیاه ختمی دارای غنچههای کوچک و از رشد افتاده در رأس ساقهها بودند و گلهای بزرگ، خیس و فاسد گشته در پائین ساقهها داشتند.
و تلخی و ناامیدی قلبهای جوان آنها را پر ساخته بود. گلهای در حال مرگ به استقبال بالغ گشتن زمستان زندگی میرفتند.
به این ترتیب آن دو در انتهای خیابان مشجر ناپدید میگردند. اما صندلی خالی در آلاچیق باقی میماند، در حالیکه باد دوباره مشغول جمع کردن برگها به صورت تپه کوچک مدوری بود. ــ ــ ــ
و به تدریج همه ما ــ همه به نوبت ــ بر روی صندلی خالی در یک گوشه از باغ مینشینیم و به تپه کوچکی از برگهای پژمرده خیره میشویم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر