شخصیت.

هوا دلپذیر نبود، باران نمیبارید، نه ابری در آسمان دیده میگشت که خورشید را از چشم پنهان سازد و نه شب بود که بتوان از خود پرسید پس این ماه کجاست.
یک ساعت تا شروع نیمه دوم روز باقی مانده بود و من هنوز نمیدانستم چگونه باید تکلیفم را با این روز روشن کنم که ناگهان ایده نوشتن یک داستاه کوتاه و به پایان رساندنش تا ساعت دوازده ظهر فکرم را از ماه و خورشید دزدید!
پس از نشستن بر روی صندلی در حالیکه کمی حرکات نرمشی به دستها و گردن و شانههایم میدادم سوژه را در مخیلهام پروراندم و مرد بیماری را به نزد روانپزشک روانه ساختم.

مرد از مطب روانپزشک بیرون آمده بود و نمیدانست از خوشحالی چه باید بکند! وقتی پزشک گفته بود که او دارای چند شخصیت است باور نمیکرد که حرف پزشک را درست شنیده است! بعد با عجله از دکتر خواهش کرده بود که آن جمله را دوباره برایش تکرار کند!
مرد با شنیدن دوباره این حرف از دهان بهترین روانپزشک شهر مطمئن گشت که خبر باید خبر موثقی باشد و نباید به آن شک کند.
البته او به خاطر کمخوابی و بیحوصله بودن نزد پزشک رفته بود و امیدوار بود شاید بتواند با مصرف شربت و قرص این ماجرا را ختم به خیر کند.
با اینکه همیشه به او میگفتند "بیشخصیت" اما او هیچوقت باور نکرده بود که بیشخصیت است، هرچند در واقع نمیدانست <شخصیت> یعنی چه!
و حالا به خاطر برتری خویش از دیگرانی که مرتب به او میگفتند <بیشخصیت> داشت حقیقتاً بال درمیآورد که پرواز کند.

مرد در حالیکه خود را برای پرواز کردن آماده میساخت و به این میاندیشید که <چند شخصیتی بودن کجا و یک شخصیت داشتن کجا!> برای اطمینان زیر چشمی به شانههایش نگاه میکند، اما بالی نمیبیند، کمی تعجب میکند، سپس سرش را بیشتر به عقب میچرخاند و به سمت پائین کمرش نگاهی میاندازد، اما بلافاصله چهره شادش حالت غم به خود میگیرد، سرش را پائین میاندازد، آهی میکشد و به خود میگوید: "نه بالی برای پرواز، نه دُمی برای شکستن گردو!" و ناامید به سمت داروخانه به راه میافتد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر