ریکه.

اسبابکشی.
از آنجا که موعد اسبابکشی فرا رسیده بود، بنابراین آقای برجره و خواهرش خانه قدیمی و زوال یافته خیابان د سن را ترک میکنند تا در یک آپارتمان مدرن در خیابان ووجیرا ساکن شوند، زیرا که زوئی و سرنوشت این تصمیم را گرفته بودند. ریکه تمام ساعات طولانی اسبابکشی در اتاقهای متروک سرگردان بود. او میدید که مزاحم عادات مورد علاقهاش میشوند. آدمهای ناشناس، بدلباس، پر سر و صدا و خشن آرامشش را از بین میبردند و او را وحشت زده از جا میپراندند. آنها تا آشپزخانه میآمدند و با پاهایشان به بشقاب غذای او و کاسه آبش لگد میزدند. و مرتب فرشها و صندلیها را بسیار خشن از زیر کفل بیچارهاش میکشیدند و با خود میبردند، طوریکه او عاقبت دیگر نمیدانست باید در کجای خانه خودش بنشیند.
ما میخواهیم به خاطر غرورش بگوئیم که او ابتدا اندکی مقاومت از خود نشان داد. هنگامیکه مردها حوضچه و فواره را میبردند او به دشمن با خشم پارس کرد. اما هیچکس با پارس کردن او نیامده بود. او میدید که کسی او را تشویق نمیکند، برعکس، در این شکی وجود نداشت که او شکست خورده بود. دوشیزه زوئی خیلی کوتاه به او گفته بود: "ساکت!" و پولین گفته بود: "ریکه، مسخره بازی در نیار."
بنابراین او از هشدار دادنهای بیفایده صرفنظر میکند و تصمیم میگیرد فقط برای سلامتی عمومی بجنگد. او در سکوت خانه متروک شکایت میکرد و بیهوده از یک اتاق به اتاق دیگر به دنبال کمی آرامش میگشت. هنگامیکه باربران به اتاقی میآمدند که او به آنجا فرار کرده بود برای احتیاط خود را در زیر یک میز یا یک کمد که هنوز آنجا بود مخفی میساخت. اما این بیشتر به او لطمه میزد تا برایش سود برساند، زیرا به زودی مبلمانها بر بالای سرش به لرزش میافتادند، خود را بلند میساختند، دوباره بر روی او میافتادند و او را به له گشتن تهدید میکردند. او با نگاه خیره و موهای سیخ شده به مخیفگاه دیگری فرار میکرد، جائیکه وضعش از جای قبلی بهتر نبود ...
اما این ناراحتیها، آری حتی خطرها در مقایسه با رنج و عذابی که قلبش میکشید چیزی نبودند. در او احساس اخلاقی، آنطور که آدم میگوید، به سختی صدمه دیده بود.
مبلمانهای خانه برای او اشیاء مرده نبودند، بلکه آنها برایش زنده بودند، موجوداتی خیرخواه، نوابغی خوب که بردنشان فاجعه سختی را اعلام میکرد. بشقابها، قوطیهای شکر، اجاق گاز و قابلمهها، همه خدایان آشپزخانه، صندلیها، فرشها، بالشها، همه طلسمهای اتاقهای نشیمن، لارسهایش را که خدایان خانهاش به شمار میآمدند برده بودند. او فکر میکرد که یک چنین فاجعه وحشتناکی هرگز دوباره جبران نخواهد گشت.
این روح کوچک او را از غم و اندوه فوقالعادهای پر میساخت. خوشبختانه اما شبیه به روح انسان حواسش راحت به جای دیگر میرفت و آماده بود همه شرارتها را فراموش کند.
از آنجا که در خلال غیبت طولانی باربران جاروی آنجلیکای پیر گرد و غبار قدیمی را از گوشههای اتاق جاروب میکرد، بنابراین او بوی یک موش را احساس میکند، به دنبال رد یک عنکبوت میرود، و در این کارها افکارش به جای دیگر کشیده میشدند. اما به زودی دوباره دچار غم و اندوه بزرگش میگشت.
هنگامیکه او در روز اسبابکشی میبیند که جریان مرتب بدتر میشود دچار ناامیدی میگردد. به ویژه بستهبندی کردن لباسها در جعبههای تاریک به نظرش وحشتناک میآمد. پولین با شادی و عجله لباسهایش را در یک چمدان قرار میداد، و ریکه طوریکه انگار پولین مرتکب یک عمل خلاف میشود خود را از او دور میسازد. او در یک گوشه چمباته میزند و فکر میکند ــ این کار از همه کارها بدتر است!

حالا طوری بود که او فکر میکرد اگر میتوانست پولین را دیگر نبیند همه چیز متوقف خواهد گشت، او عمداً به سمتی که پولین بود نگاه نمیکرد. پولین هنگام به این سمت و آن سمت رفتن تصادفاً متوجه وضعیت ریکه میشود. وضعیت به اندازه کافی شکوهآمیز بود، اما پولین این را مضحک مییابد و شروع به خندیدن میکند. و در حال خنده میگوید: "بیا، ریکه، بیا!" اما او به خود حرکتی نمیدهد و حتی سرش را هم برنمیگرداند. او در این لحظه حوصله ناز و نوازش کردن صاحب کوچک خود را نداشت، و در اثر یک غریزه مخفی، بخاطر نوعی حدس شرورانه، وحشت داشت خود را به چمدان گشوده نزدیک سازد. چند بار پولین او را صدا میزند، و وقتی او نمیرود، پولین او را بلند میکند و در بغل جای میدهد.
پولین میگوید: "وای، ببین چه ناخشنود دیده میشه! آدم چقدر باید براش متأسف باشه!
او این را طنزآمیز گفت. اما ریکه اصلاً طنز نمیشناخت. او لاقیدانه و مرده در آغوش پولین قرار داشت و وانمود میکرد که هیچ چیز نمیشنود و نمیبیند.
"ریکه، به من نگاه کن!"
سه بار تذکر داده میشود، اما سه بار بیهوده.
در این وقت پولین تظاهر به یک خشم شدید میکند و با کلمات: "برو گمشو، حیوان احمق" ریکه را در چمدان میاندازد و درش را میبندد.
در این لحظه عمهاش او را صدا میزند، پولین از اتاق خارج میشود و ریکه را در چمدان باقی میگذارد.
ریکه بسیار نگران بود و قادر نبود حدس بزند که از روی سرگرمی و شوخی در چمدان حبس شده است، او تلاش میکرد این وضعیت کاملاً شوم را توسط نادانیاش بدتر نسازد. بنابراین خودش را چند لحظه کاملاً بیحرکت نگاه میدارد و جرأت نمیکرد نفس بکشد. سپس تحقیق در باره زندان سیاه مفید به نظرش میرسد.
او با پنجههایش لباسهای زیر و پیراهنهائی را که پولین او را چنین بیرحمانه رویشان پرت کرده بود لمس میکند، و یک راه خروج از این محل شوم میجوید. او دو یا سه دقیقه به این کار مشغول بود که آقای برجره آماده برای خارج گشتن از خانه به اتاق داخل میشود و میگوید:
"بیا، ریکه، بیا! ما میخواهیم در قبرستان قدم بزنیم. محل واقعی استراحت کردن آنجا است. آنجا یک ایستگاه قطار بسیار ناهنجار و زشتی ساختهاند. هنر معماری یک هنر از دست رفته است. خانه گوشه خیابان دو باک را که چنین خوب دیده میگشت تخریب میکنند. البته به جایش یک ساختمان جدید زشت خواهند نشاند. کاش لااقل معماران در کنار کِه دوخسه ما این استیل بربری را جانشین نمیکردند، که مانندش را در مسیر شانزهلیزه در گوشه خیابان واشینگتون چنین وحشتناک انجام دادهاند ... ما میخواهیم در قبرستان قدم بزنیم. محل واقعی آسایش آنجا است. اما معماری از زمان گابریل و لوئی بسیار پائین آمده است ... این سگ کجاست؟ ... ریکه! ریکه!" صدای آقای برجره یک تسلی بزرگ برای ریکه بود. او جواب میدهد، به این نحو که با پنجههایش دیوانهوار به دیوارهای چمدان چنگ میکشید.
آقای برجره از پولین که با یک پشته لباس بازگشته بود میپرسد: "سگ کجاست؟"
"پاپا، او در چمدان است."
آقای برجره میگوید: "چی؟ او در چمدان است، چرا؟"
پولین پاسخ میدهد: "چون او احمق بود."
آقای برجره دوستش را از چمدان آزاد میکند، و ریکه با جنباندن دم به دنبال اربابش به راهرو خانه میرود. در این وقت یک فکر به ذهنش میرسد. به سرعت میچرخد، به پیش پولین میدود، با پنجههای جلوئیاش خود را روی لباس پائولین بلند میکند، و ابتدا پس از آنکه به نشانه ستایش او را دیوانهوار میبوسد خود را در کنار پلهها به اربابش میرساند. او فکر میکرد که از زیرکی و احترام به دور است اگر عشقش را به انسانی که قادر است او را در یک چمدان عمیق غرق سازد به اثبات نرساند.
در خیابان منظره رقتبار مبلمانهای قرار گرفته در پیادهرو خود را به آقای برجره و ریکه ارائه میدهد.
کمد دوشیزه زوئی در حالیکه باربران در رستوران گوشه خیابان یک لیوان آبجو مینوشیدند عابران را دوباره منعکس میساخت: کارگران، محصلین، دختران جوان، بازرگانان، ماشینها و گاریها و داروخانه را با چوبدست اسقلبیوس. پدربزرگ برجره در قاب خود تکیهداده به یک سنگ قبر، با حالت ملایم چهره رنگپریدهاش در زیر موهای به پرواز درآمده لبخند میزد. آقای برجره با احترامی دوستداشتنی به پدرش بر روی سنگ قبر نگاه میکرد و ریکه را از سنگ قبر به کنار میکشد. و همچنین میز کوچک زوئی را که انگار خجالت میکشید در خیابان باشد در محل امنی میگذارد.
در همین حال ریکه با پنجهاش به شلوار صاحبش چنگ میاندازد و با چشمهای زیبا و غمگینش طوری به او نگاه میکند که انگار میخواست بگوید:
"باید تو، کسی که زمانی چنان ثروتمند و قدرتمند بودی، فقیر گشته باشی؟ صاحب عزیز، باید تو بیقدرت شده باشی؟ تو میگذاری مردمی که لباسهای ژنده بر تن دارند به اتاقت نفوذ کنند، در اتاق خوابت، در اتاق غذاخوریت، اجازه میدهی که آنها به جان مبلمانت بیفتند و آنها را با خود بیرون ببرند. صندلی راحتیت را، که ما در آن تمام شب و گاهی هم صبحها تنگ کنار همدیگر استراحت میکردیم، آنها آن را از راه پلهها کشیدند و با خود بردند. من میشنیدم که چطور صندلی راحتی ما در زیر دستهای خشن مردان آه میکشید، صندلی راحتی خوب قدیمی ما که یک طلسم بزرگ است و یک روح خیرخواه. تو در مقابل این مهاجمان وقتی برایت هیچ نابغهای که خانهات از آنها پر بود باقی نگذاشتند و حتی خدایان کوچکی که تو هر روز صبح وقتی از تخت بیرون میجستی به پا میکردی و من آنها را بازیکنان به دندان میگرفتم با خود بردند هیچ مقاومتی نکردی. وقتی تو چنین فقیر، چنین درمانده شدهای، آه صاحب، پس حالا بر سر من چه بلائی باید بیاید؟"

افکار یک سگ
1
هرچه آدم خود را به انسانها، حیوانات و سنگها نزدیک سازد آنها همیشه بزرگتر میشوند، و وقتی آنها خود را بر بالای سر من مییابند عظیمالجثه هستند. اما من برعکس همیشه به یک اندازه باقی میمانم، هر جا که باشم.
2
وقتی صاحبم از زیر میز لقمهای به طرفم دراز میکند که میخواهد در دهان خودش بگذارد، بنابراین او این کار را به این خاطر انجام میدهد تا مرا بیازماید و مرا اگر به وسوسه گرفتار شوم مجازات کند.
3
بوی سگها خوش طعم است.
4
وقتی من در پشت سر صاحبم بر روی صندلی راحتیاش دراز میکشم او مرا گرم نگاه میدارد. دلیل آن این است که او یک خدا است. همچنین در مقابل شومینه کاشیهای مرمرینی وجود دارند که گرم هستند. این کاشیها هم الهیاند.
5
من فقط وقتی که دوست داشته باشم صحبت میکنم. از دهان صاحب من هم اصواتی خارج میشوند که معنای مخصوصی دارند. اما مانند آنچه من توسط صدای بلندم بیان میکنم بسیار واضح نیستند. در دهان من همه چیز یک معنا دارد، از دهان صاحب من سر و صداهای غیر ضروری خارج میشوند. افکار صاحب را حدس زدن سخت اما ضروریست.
6
غذا خوب است. اما غذا خوردهام بهتر است. زیرا دشمنی که در کمین دراز کشیده تا غذای یکی را از دهانش بقاپد هوشمند و چالاک است.
7
همه چیز سپری میگردد و دارای یک پایان است، فقط من باقی میمانم.
8
من همیشه خود را در مرکز مییابم و انسانها، حیوانات و چیزها مرا خیرخواهانه یا خصمانه در محاصره گرفتهاند.
9
در خواب میشود انسانها، سگها، خانهها، درختها، هیبتهای دلپذیر و وحشتاک را دید. در وقت بیداری این هیبتها ناپدید میگردند.
10
مشاهده. من صاحب خود را دوست دارم، زیرا او قدرتمند و وحشتناک است.
11
یک عملی که به خاطرش میتوان کتک خورد یک عمل بد است. یک عملی که به خاطرش ناز و نوازش یا خوردنی دریافت میشود یک عمل خوب است
12
وقتی شب فرا میرسد نیروهای شیطانی در اطراف خانه پرسه میزنند، من پارس میکنم تا با این کار صاحبم متوجه شود و آنها را فراری دهد.
13
آه خدای من، خدای خونین! من تو را میپرستم. خدای وحشتناک، ستایش تو را رواست! خدای بزرگوار، تو را ستایش میکنم. من در میان پاهای تو میخزم، من دستهایت را میلیسم. تو قدرتمند و زیبائی، وقتی در کنار میز غذا یک توده بزرگ گوشت را حریصانه میبلعی. تو قدرتمند و زیبائی، وقتی با کمک یک قطعه چوب کوچک شعله ظاهر میسازی و شب را به روز تبدیل میکنی. مرا در خانهات نگاه دار و بگذار بقیه سگها در بیرون در تبعید بمانند. آنجلیکا، ای آشپز والا مقام، ای الهه خیرخواهی، من میخواهم از تو وحشت داشته باشم و تو را عبادت کنم، تا تو به من غذای فراوان بدهی.
14
یک سگ که به انسانها رحم نمیکند و طلسمهائی را که در خانه صاحبش یافت میگردند حقیر میشمرد، یک زندگی سست و پر از بدبختی میگذراند.
15
یک روز کوزه آب ترک برداشتهای از میان سالن میآمد و پارکت برق انداخته شده را خیس میسازد. من با خود میاندیشم که این کوزه کثیف باید یک دست کتک مفصل خورده باشد.
16
انسانها دارای قدرت الهیاند و میتوانند تمام دربها را باز کنند. من فقط قادرم تعداد اندکی از دربها را باز کنم. دربها طلسمهای بزرگیاند که از ما سگها به سختی اطاعت میکنند.
17
زندگی یک سگ پر از خطرات است. برای جلوگیری از تصادفات باید همیشه هشیار بود، حتی هنگام غذا خوردن و خواب.
18
هیچ سگی هرگز نمیداند که آیا کار درستی برای انسان انجام میدهد یا نه. باید انسانها را بدون تلاش برای درک کردنشان پرستید. دانش آنها اسرارآمیز است.
19
آه وحشت، وحشت مادرانه والا، ای مقدس، ای وحشت شفابخش مرا در لحظه خطر از خود پر ساز، تا من از آنچه میتواند به من آسیب برساند جلوگیری کنم، نگذار که بر دشمن حمله برم و مجبور شوم از جهلم پشیمان گردم.
20
ماشینهائی وجود دارند که توسط اسبها در خیابان کشیده میشوند. آنها وحشتناکند. اما ماشینهائی هم وجود دارند که کاملاً به تنهائی میدوند و در این حال با صدای بلند نفس نفس میزنند. آنها هم از ما سگها خشمگیناند. باید از مردم ژندهپوش و کسانیکه سبد بر روی سر حمل میکنند و بشکه در مقابل خود به جلو قِل میدهند نفرت داشت. من نمیتوانم کودکانی را که در خیابان با جیغ و فریاد قایمموشک بازی و جنگ بازی میکنند تحمل کنم. جهان پر از چیزهای مضر و وحشتناک است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر