موتی گوچ متمرد.

روزگاری زارعی در هند قصد داشت برای ایجاد مزرعۀ قهوه یک جنگل را بی‌درخت کند. وقتی آخرین درخت قطع میگردد و بوتهها و جوانهها سوزانده میشوند نوبتِ از ریشه در آوردن تنه درختها میرسد. دینامیت هزینهاش زیاد و آتش بیش از حد خسته کننده است. بهترین روش برای از ریشه خارج ساختن تنه درختها به خدمت گرفتن فیل، پادشاه حیوانات میباشد. او یا با عاجهایش ریشهها را از خاک خارج میسازد یا توسط طناب آنها را از زمین بیرون میکشد. بنابراین زارع فیل کرایه میکند و آنها را تکتک، جفتجفت یا سه نفره برای کار کردن میفرستاد. بهترین فیل به بدترین فیلبان تعلق داشت و نام این حیوان بیمانند موتی گوچ بود. او در تملک کامل فیلبانش بود، چیزی که تحت یک حکومت بومی نمیتوانست ممکن باشد، زیرا موتی گوچ موجودی بود که میتوانست حسادت هر پادشاه را برانگیزد؛ زیرا که نامش هم چیزی مانند "مروارید فیلها" معنا میداد. اما چون کشور تحت سلطه انگلیس بود بنابراین دیسایِ فیلبان اجازه مالکیت بی چون و چرایِ گنج خود را داشت. دیسایِ فیلبان آدم عیاش و خوشگذرانی بود. وقتی توسط نیروی کار فیل خود بقدر کافی پول به دست میآورد بی‌اندازه مشروب مینوشید و بعد موتی گوچ را با یک میلۀ نصب چادر کتک میزد، به این شکل که با آن بر روی ناخن انگشت حساس پای جلوئیش میکوبید. البته موتی گوچ در چنین مواردی با پا گذاشتن بر روی او وی را نمیکشت اما کاملاً دقیق میدانست که وقتی کتک به پایان برسد دیسا خرطومش را در آغوش خواهد گرفت و با صدای بلند خواهد گریست و او را "گلبرگ کوچکم، زندگیم و جگر روح من" خواهد خواند و به او برای نوشیدن مشروب خواهد داد. ــ موتی گوچ در واقع الکل را بسیار دوست میداشت، بخصوص عرق نارگیل و برنج، اما اگر او چیز بهتری برای نوشیدن به دست نمیآورد حتی آّبمیوه نخل را هم خوار نمیشمرد ــ عرق خرما را. دیسا پس از فوران چنین احساسی معمولاً در میان پاهای جلوئی موتی گوچ دراز میکشید و میخوابید و چون او برای این کار معمولاً وسط جاده را انتخاب میکرد بنابراین موتی گوچ نگهبانش میگشت و نه به اسب، نه رهگذر و نه به گاری اجازه رد شدن میداد و به این ترتیب هر بار تا زمانیکه دیسا از خواب بیدار گردد ترافیک بر پا میساخت.
بخاطر دستمزد بیش از حد بالا خوابیدن در طول روز در ساعات کار به شدت ممنوع بود. به این ترتیب دیسا بر روی گردن موتی گوچ مینشست و فرمان میداد، در حالیکه موتی گوچ با قدرت تنه درختها را از ریشه در میآورد، ــ زیرا که او دو عاج با شکوه داشت، و یا آنها را توسط طنابی از زیر خاک خارج میساخت، ــ زیرا او همچنین دارای دو شانه با شکوه بود؛ دیسا در این حال با پا به پشت گوشهای او میزد و او را پادشاه فیلها مینامید. موتی گوچ در شب دویست و پنجاه کیلو علوفه سبز با یک لیتر عرق را از گلو به پائین فرو میفرستاد، و دیسا هم غذای مختصری میخورد و در بین پاهای جلوئی موتی گوچ تا رسیدن وقت خواب آواز میخواند. دیسا یک بار در هفته موتی گوچ را به ساحل رودخانه هدایت میکرد، سپس موتی گوچ با خوشی خود را در آب کم عمق به پهلو قرار میداد و میگذاشت دیسا با یک برس نارگیل و یک آجر او را بشوید و ماساژ دهد، تا اینکه یک ضربه سنگ او را متوجه میساخت که خود را به پهلوی دیگر بچرخاند. وقتی مراسم به پایان میرسید دیسا چشمها و پاهای او را بررسی و گوشهای پهن و بزرگش را بلند میکرد تا ببیند آیا جائی زخم و یا چرک کرده است. پس از اطمینان از رضایتبخش بودن نتیجه این آزمایش هر دو بازمیگشتند ــ موتی گوچ سیاه و براق در حال به نوسان آوردن یک شاخۀ قطع شده به درازای سه متر و نیم و دیسا در حال بستن موهای بلند و خیسش و خواندن یک ترانه.
به این ترتیب یک زندگی صلحآمیز با دستمزدی خوب در جریان بود، تا اینکه دیسا یک روز این میل را در خود احساس میکند که دوباره یک بار درست و حسابی دمی به خمره بزند و مست کند. او از ته دل مشتاق یک عیاشی بود. مشروب نوشیهای گهگاهی به درد هیچ چیز نمیخوردند و فقط آگاهی مردانگیاش را میجویدند!
به این خاطر او نزد زارع میرود و با گریه داغی میگوید: "مادرم فوت کرده!"
زارع میگوید: "میدانم، او دو ماه پیش در مزرعه دیگری فوت کرده است. اما قبل از آن هم یک بار دیگر مرده بود، آن زمان تو ــ یک سال پیش ــ پیش من کار میکردی."
دیسا گریه‌کنان میگوید: "پس خالهام مرده است! او مثل مادری به من خوبی میکرد. او هجده کودک کوچک از خود باقی گذارده که معده گرسنهشان را من باید سیر کنم"، و او پیشانیاش را بر روی زمین قرار میدهد.
زارع میپرسد: "این خبر را چه کسی برای تو آورد؟"
"نامه."
"اما تمام هفته پیش اصلاً نامهای نرسیده است! برو سر کارت!"
دیسا زار میزد و اشگی حقیقی چشمانش را پر ساخته بود : "یک بیماری ویرانگر در روستای من شایع شده و همه همسرانم در بستر مرگ هستند!"
زارع دستور میدهد "شیهون باید به اینجا بیاید! او هم از دهکده دیسا میآید." و از او میپرسد "شیهون، آیا این مرد دارای همسر است؟"
شیهون جواب میدهد: "او؟! همسر! هیچ زنی از روستای ما به او نگاه نمیکند! آنها ترجیح میدهند با یک فیل ازدواج کنند."
و شیهون بلند میخندد؛ دیسا اما گریه میکرد و فریاد میکشید.
زارع میگوید: "برو تا تنبیه نشدهای! سریع برو به کارت برس!"
دیسا با صداقت قلبانه ناگهانیای که به او دست داده بود میگوید: "پس میخواهم حقیقت آسمانی را بگم! دو ماه میشه که دمی به خمره نزدم. من میخوام از زیر آسمون این مزرعه به راه دوری برم تا افتضاح به بار نیاد."
بر چهره زارع یک لبخند سو سو میزند و میگوید: "دیسا، حالا حقیقت را گفتی، و اگر من فقط میدونستم که با موتی گوچ در زمانیکه تو نیستی باید چه کنم بلافاصله با یک مرخصی موافقت میکردم. میدونی که او فقط از تو اطاعت میکند."
دیسا میگوید: "آه نور آسمان، امیدوارم چهل هزار سال زندگی کنی! من فقط ده روز از اینجا دورم، من به ایمانم، به شرف و روحم قسم میخورم که بعد از ده روز برمیگردم. آیا حالا اجازه بخشندهترین جوانههای آسمان را دارم که موتی گوچ را به اینجا بیارم؟"
اجازه داده گشت و با صدای تیز سوت دیسا حیوان شکوهمند از زیر سایه دستهای درخت، جائیکه او با دوش گرفتن با خاک وقت میگذراند تلو تلو خوران به سمت او میرود.
دیسا در برابر فیل میایستد و میگوید: "نور زندگی من، نگهبان مستها، کوه قدرت، گوشتو جلو بیار!"
موتی گوچ گوشش را به او میدهد و با خرطومش ادای احترام میکند. دیسا توضیح میدهد: "من قصد رفتن دارم."
موتی گوی او را درک میکند و چشمکی میزند؛ او هم مانند استادش پرسه زدن را دوست میداشت: آدم میتوانست چیزهای خوب مختلفی در جاده ببیند.
و دیسا سریع میافزاید: "اما تو، تو خوک پیر و خیکی، اینجا بمون و کار کن!"
موتی گوچ لذتی جعلی از خود نشان میدهد، اما درخشش چشمش خاموش میگردد. او از عمق روحش از بیرون کشیدن ریشه تنه درختها از زمین نفرت داشت. این کار باعث دندان دردش میگشت.
"آه دوستداشتنیترین! من ده روز از اینجا دور میمونم، حالا زگیل وزغ از یک گِل و لای خشک شده! پای چپ جلوئیتو بلند کن تا بتونم تعداد روزها را با چکش بزنم" و دیسا میلۀ چادر خیمه را برمیدارد و با آن ده بار بر روی ناخن او ضربه میزند و موتی گوچ در این حال خسخس و پایش را از زمین بلند میکرد.
دیسا تکرار میکند: "ده روز، تو باید همونطور که شیهون به تو دستور میده کار کنی. باید تنه درختها رو از ریشه بکنی و از خاک خارج کنی. حالا شیهونو بلند کن و بذار روی گردنت!" موتی گوچ به انتهای خرطومش پیچی میدهد، شیهون پایش را داخل آن میگذارد و پس از لحظه کوتاهی خود را بر روی گردن فیل مییابد.
دیسا میله نوک تیز هدایت فیل را به او میدهد؛ شیهون آن را مانند آهنگری به سر طاس فیل انگار که سندان است میکوبد.
موتی گوچ ترومپت میزند.
دیسا به او هشدار میدهد: "مخالفت بی‌مخالفت، تو خوک جنگل طبیعی! شیهون حالا برای ده روز فیلبان توست. و حالا، حیوان قلب من، به من بگو خدا حافظ! آه تو استاد من، پادشاهم! مروارید تمام فیلهای خلق گشته! تو زنبق گله، سالم و پاکدامن بمان! خدا برکت بدهد!"
موتی گوچ به عنوان جواب دیسا را با خرطومش میگیرد و او را دو بار در هوا میچرخاند.
دیسا به زارع میگوید: "حالا او کار خواهد کرد. اجازه دارم برم؟"
زارع سرش را تکان میدهد و دیسا در بیشه ناپدید میشود. موتی گوچ به سر کارش برمیگردد. ــ
اما با وجود رفتار خوب شیهون موتی گوچ خود را ناخشنود و ترک گشته احساس میکرد ــ شیهون برایش غذای خوب تهیه میکرد، زیر چانهاش را غلغلک میداد، فرزند خردسال شیهون او را پس از کار نوازش میکرد، همسر شیهون او را "فرزند عزیز" مینامید، اما موتی گوچ درست مانند دیسا مادرزادی مجرد به دنیا آمده بود و محبتهای خانوادگی در او وجود نداشت. او مشتاق نور جهانش، مشتاق یک نوشابه با طراوت، مشتاق خواب از مستی، مشتاق ضربههای کتک و نوازشهای وحشی بود.
با این وجود کار کردن او باعث حیرت بزرگ زارع شده بود. دیسا در این میان در جادهها ول میگشت، تا اینکه به صفوف یک مراسم عروسی از مردم کاست خود برخورد میکند و بخاطر نوشیدن، رقصیدن و لذت بردن زمان را از یاد میبرد.
صبح روز یازدهم آغاز میگردد و دیسا هنوز در مزرعه دیده نمیشود. طناب را از پای موتی گوچ باز میکنند تا او به سر کار برود؛ او طناب را تکان میدهد، به اطراف نگاه میکند، شانه بالا میاندازد و مانند کسیکه جای دیگری کار دارد میرود.
شیهون فریاد میزند: "هوی هو! برگرد! بیا اینجا، تو کوه ناقص الخلقه، و منو بلند کن بذار رو گردنت! بیا اینجا، آه تپه زمین، زیور کل هند، برگرد، یا اینکه من تک تک انگشتهای چرب پاهای جلوئیتو قطع میکنم!"
موتی گوچ مؤدبانه غرغره میکند، اما کوچکترین قصدی برای اطاعت کردن نداشت. شیهون به دنبالش میدود و با طنابی او را میگیرد. موتی گوچ گوشهایش را مانند چتری به اطراف میگستراند. شیهون میفهمد که اوضاع مناسب نمیباشد و به این دلیل تلاش میکند با کلمات پر طمطراق راضیش سازد: "اجازه شوخی کردن بی‌مزه با من به خودت نده! حالا برو به آغلت پسر شیطون."
پاسخ موتی گوچ "هرررومپ" بود. این تمام پاسخ بود. این و گستردن گوشها!
بعد موتی گوچ دستهایش را در جیبها قرار میدهد، شاخه درختی را به عنوان خلال دندان میجود، در سراسر مزرعه ول میگردد و فیلهای دیگر را که مشغول کار بودند تمسخر میکند.
شیهون جریان را به زارع گزارش میدهد و او بلافاصله به صحنه میرود و با عصبانیت شلاقش را به صدا میآورد. موتی گوچ فوری به مرد سفید احترام میگذارد، او را با خود پانصد متر در بیشه میبرد و در هوا میچرخاند و سپس او را در ایوانش به زمین میگذارد و در برابر خانه میایستد، سرحال خود را به این سمت و آن سمت تاب میدهد و بطور بامزهای آنطور که عادت فیلهاست خندهاش را قورت میدهد و صدای خفهای از خود خارج میسازد.
زارع دشنام میدهد: "ما او را کتک میزنیم، طوریکه تا حال هرگز فیلی کتک نخورده است! به کالا ناگ و ناصیم زنجیر سه متری بدید؛ آنها باید با آن بیست ضربه به او بزنند."
کالا ناگ که معنائی شبیه به "مار سیاه" دارد و ناصیم دو تن از بزرگترین فیلهای گله بودند و یکی از وظایفشان اجرای مجازاتهای سنگین بود، زیرا که یک مرد قادر به مجازات مناسب فیل نمیباشد.
آنها طبق وظیفه مشغول به کار میشوند، شلاق زنجیری را برمیدارند، آن را با خرطومشان جغ جغ به صدا میآورند و به سمت موتی گوچ گام برمیدارند تا او را در میان بگیرند. اما موتی گوج در تمام سی و نه سال عمرش هرگز مورد ضرب و شتم قرار نگرفته بود و از تجربههای تازه بیزار بود. او با خونسردی انتظار میکشد، سرش را از سمت راست به سمت چپ تکان میدهد و دقیقاً میسنجید که به کدام قسمت از پهلوی چرب کالا ناگ میتواند با عاجش عمیقترین ضربه را بزند. کالا ناگ خودش دیگر دارای دندان نبود؛ فقط زنجیر نشانی از شأن منصبش بود، ــ به این دلیل در آخرین لحظه تصمیم میگیرد از موتی گوچ فاصله زیادی بگیرد و وانمود کند که انگار زنجیر را فقط برای تفریح کردن با خود آورده است. ناصیم هم خود را بر روی پاشنه پا میچرخاند و به سمت خانه میرود؛ ــ او برای کتک زدن در این صبح حوصله نداشت. و به این ترتیب موتی گوچ با گوشهای گسترانده تنها در میدان میماند.
زارع دستور تسلیم شدن میدهد، زیرا آدم نمیتواند بر فیلی که مایل به کار کردن نیست و همچنین پاهایش هم بسته نمیباشند ساده پیروز گردد. موتی گوچ آرام راه میرفت و کشتکاری را نظارت میکرد، بر پشت رفقای قدیمیاش میزد و با تمسخر از آنها میپرسید که آیا خارج ساختن ریشه درختان خوب پیش میرود، سپس انواع حرفهای بی‌معنی در مورد کار و در مورد حق فیلها در مورد داشتن وقت بیشتری برای نهار میزد، خلاصه، او اخلاق فاسد میکرد، از یکی به سمت دیگری میرفت و تا غروب آفتاب حرفهای فتنهگرانه میزد.
شیهون با عصبانیت میگوید: "اگر نمیخواهی کار کنی، پس نباید غذا هم بخوری. تو یک فیل وحشی هستی، خجالت بکش! تو اصلاً حیوان تحصیل کردهای نیستی. به جنگلت برگرد!"
در این وقت کودک خردسال و قهوهای شیهون از کلبه به بیرون میخزد و دست کوچک چربش را به سمت سایه هیولاوار فیل در جلوی در دراز میکند. موتی گوچ کاملاً دقیق میدانست که کودک عزیزترین چیز شیهون میباشد؛ به این خاطر با خرطومش قلاب دعوت کنندهای میگیرد و بلافاصله کودک خردسال با یک فریاد شادی خود را بر روی آن مینشاند. موتی گوچ فوری او را از بالای سر پدرش به هوا بلند میکند و کودک با صدای بلند شروع به غار غار میکند.
شیهون وحشتزده فریاد میزند: "رئیس بزرگ قبیله! من میخواهم همین حالا دوازده عدد کیک پخته شده از بهترین آردها به پهنای نیم متر را در عرق نیشکر خیس کنم و به تو بدم و صد کیلو نیشکر تازه قطع شده هم رویش، فقط لطف کن و آرام بگیر، این خپلۀ بی ارزش رو که قلب و زندگیمه دوباره به سلامت پائین بذار!"
موتی گوچ با احتیاط کودک خردسال قهوهای را پائین میآورد و در میان دو پای بزرگ جلوئیش که قادر بود با آنها تمام کلبه شیهون را خیلی راحت له سازد قرار میدهد و منتظر غذای وعده داده شده میماند. بخور. نوزاد قهوهای میخزد و از آنجا دور میشود. سپس موتی گوچ خود را به دست خواب و خواب‌دیدن از دیسا میسپارد. یکی از معماهای فراوانی که فیلها را احاطه کرده این است که بدن عظیمشان تقریباً به خواب احتیاج ندارد. چهار یا پنج ساعت خواب کافیست ــ آنها دو ساعت قبل از نیمه‌شب بر روی یک پهلو دراز میکشند و دو ساعت بعد از ساعت یک بر روی پهلوی دیگرشان. بقیه ساعات ساکت را با خوردن غذا، با از این پا به آن پا شدن و غرغر کردن و گفتگو با خود میگذرانند.
حالا موتی گوچ از آغلش خارج میگردد، زیرا این فکر به سراغش آمده بود که احتمالاً میتواند دیسا جائی در جنگل تاریک بدون حفاظت و امنیت دراز کشیده باشد. به این خاطر او تمام شب شیپور زنان و با تکان دادن گوشهایش زیر بوتهها را نگاه میکرد. به سمت رودخانه میرفت و از کنار آب به سمتی که دیسا عادت داشت او را بشوید سیگنالهای ترومپتی میفرستاد؛ اما جوابی دریافت نمیکرد. او نمیتوانست دیسا را هیچ جا پیدا کند، در عوض تمام فیلهای گله از خواب بیدار شدند و یک گروه از کولیها از وحشت فراوان فرار کردند.
عاقبت دیسا در سپیدۀ صبح در مزرعه ظاهر میشود. او به شدت مست بود و مجازات خود را با خونسردی انتظار میکشید؛ او حتی خوب میدانست که از مدت مرخصیاش گذشته است، و وقتی میبیند که خانه ییلاقی و مزرعه هنوز بدون آسیب دیدن آنجا هستند نفس راحتی میکشد، زیرا او بخاطر خلق و خوی موتی گوچ انتظار بدترین پیشامدها را داشت. او خود را با سلامهای بسیار و دروغهای بیشتر معرفی میکند. موتی گوچ غایب بود. سفر تحقیقاتی شبانه گرسنهاش ساخته و برای صبحانه خوردن رفته بود.
زارع با عصبانیت دستور میدهد: "چارپایت را صدا کن!" دیسا چیزی اسرارآمیز را به زبان فیلها فریاد میکشد که بسیاری از فیلبانان معتقدند از چین به هند آمده است، ــ هنگام خلق جهان ــ هنگامیکه هنوز فیلها آقای جهان بودند و نه انسانها. موتی گوچ اطاعت میکند و فوری میآید. فیلها هرگز چهار نعل نمیدوند؛ آنها با سرعتهای مختلف حرکت میکنند. وقتی یک فیل بخواهد از یک قطار سریعالسیر پیشی بگیرد هم چهار نعل نمیدود، اما از قطار حتماً جلو میزند. به این شکل موتی گوچ قبل از آنکه شیهون متوجه شود که فیل در آغل غایب است به درِ خانه زارع میرسد. موتی گوچ خود را به گردن دیسا میاندازد، با لذت ترومپت میزند و هر دو برای اطمینان از اینکه صدمهای به دیگری نرسیده باشد همدیگر را از سر تا پا لمس میکنند.
دیسا میگوید: "پسرم و شادی من! حالا میخواهیم به سر کارمان برویم! بلندم کن."
موتی گوچ او را بر روی گردنش میگذارد، و به سمت مزرعه قهوه به راه میافتد تا ریشۀ مزاحم درختان را خارج سازد.
حیرت زارع اما خشمش را ناپدید میسازد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر