فلاسفه.

بازیگران:
هموروئید آکرمن، یک متفکر و سرپرست یک کارخانهُ دینامیت
کاسپر فروبه، یک انسان سادهلو و از هر دو بازو فلج
بلوشر، فیلد مارشال
یک شهردار
یک جسدِ بیش از حد بر زمین مانده
گولیات مِمهوخ، یک انسان تندخو
فریدل بوسجه، یک سرجوخه
مِبل، یک پاسبان
بازی در کنار یک تابوت در نیمهُ ماه اوت در گرمای 40 درجه حرارت.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
پرده بالا می‎رود
کاسپر، هموروئید، بلوشر، شهردار.
کاسپر رو به پائین به تابوت نگاه میکند، با بیان انزجار در چهره و با صدای بلند در حال تنفس هوا، سه نفر دیگر با بیتفاوتی آنجا نشستهاند. هموروئید با دست راست بر روی پیشانی در ژست تفکر. بلوشر با آرنج قرار داده بر روی میز و گونههای تکیه داده به دوستِ مشت شده. شهردار راست نشسته بر روی صندلی، کف دستها بر روی پا، با عینکی یک چشمی.
پس از بالا رفتن پرده در دقیقهُ اول صحبت نمیشود.

کاسپر: یک جسد میتواند مدتی طولانی در گرما قرار گیردْ اما به این خاطر به هیچ وجه بویِ مطبوعتری نخواهد داد. (هیچکس واکنشی نشان نمیدهد) این قابل تحمل نیست. باید برای جسد کاری کرد. او هشت روز است اینجا در تابوت قرار دارد. (هیچکس واکنشی نشان نمیدهد) (او بلندتر صحبت میکند) عقلتان را به کار اندازید. (هنوز هم کسی واکنشی نشان نمیدهد) (او فریاد میکشد) اما اینطور نمیتواند ادامه یابد. باید برای جسد کاری کرد!
هموروئید: (برای خود لبخند میزند، همدردانه:) باید کاری کرد ... باید کاری ... مرد جوان، باید؟ ...
کاسپر: بله، بله آقای آکرمن، جریان را پیگیری کنید. شما خودتان که میبینید ...
هموروئید: ... باید کاری کرد. شما واقعاً سادهلوحاید ... سادهلوح، خیر، نه فقط ساده‎لوحْ بلکه شما یک خوشبینی طلائی دارید که من مانندش را هرگز تجربه نکردهام ... باید .. باید (با تعجبِ تمام سرش را تکان میدهد) ... باید ...
کاسپر: آقای آکرمن، شما انسان عاقلی هستید، چرا شما این را درک نمیکنید؛ هشت روز می‎گذرد که این جسد در تابوت قرار دارد، ما در سایهْ 40 درجه گرما داریم، می‎فهمید این یعنی چه؟
بلوشر: (بدون آنکه کوچکترین تغییری در حالت نشستن خود بدهد زمزمه میکند) یعنی جسد همچنان به بو دادن ادامه خواهد داد.
کاسپر: این اما وحشتناک است. بله، آقایان عزیز، کاری برای جسد انجام دهید. باید اتفاقی بیفتد!!
هموروئید: باید اتفاقی بیفتد ... چه وقت یاد میگیرید که خود را دقیقتر بیان کنید! مرد جوان، ... باید؟ من شاید بگذارم که توانستن معتبر باشد. با این جسد میتواند هر چیزی اتفاق بیفتد. میتواند ... میفهمید؟
کاسپر: اما آدم میتواند جسد را به خاک بسپارد! با به خاک سپردنْ تمام جریان انجام شده است!
هموروئید: به خاک سپردن، بله ... بله، این اغلب اتفاق میافتد.
کاسپر: همیشه، این همیشه اتفاق میافتد. اجساد باید در واقع یا به خاک سپرده یا سوزانده شوند. یا این راه یا آن راه.
هموروئید: در اصل واقعاً مهم نیست که آدم اجساد را به خاک بسپارد یا بسوزاند. البته از دیدگاه مذهبی به سوزاندن جسد انتقاد میشود.  
کاسپر: خدای من، آقای آکرمن، کاری انجام دهید تا جسد از اینجا برده شود! تلفن کنید و یک نعشکش درخواست کنید!
هموروئید: تلفنها مدام اشغالند!
کاسپر: حداقل امتحان کنید!
هموروئید: یا اینکه از آن سمتِ سیم یک نفر خارجی صحبت میکند.
کاسپر: خدای من، کاش فلج نبودم!
هموروئید: یا اینکه آدم را اشتباه وصل میکنند.
کاسپر: به نام عیسی، اما امتحان کنید!
هموروئید: یا اینکه جائی رعد و برق است و مرکز مخابرات اصلاً جواب نمیدهد.
کاسپر: واقعاً وقتش رسیده است! کرم و سوسک بر روی جسد در حال خزیدن‎اند! ذرات باکتریِ طاعون هوا را اشباع میکند!
هموروئید: مرد جوان، شما برای ما چیزهائی تعریف میکنید که اصلاً تازه نیستند. شما خون داغی دارید، شیطان جوان!
بلوشر: (درست مانند قبل) سرکش!
کاسپر: این وحشتناک است! وحشتناک! آقای آکرمن من از شما التماس میکنم، اگر نمی‎خواهید خودتان تلفن کنید بنابراین دستور دهید کس دیگری نعشکش خبر کند ...  ما که نمیتوانیم ...
هموروئید: ما نمیتوانیم؟ ... شما چه خبر دارید که ما چه کاری نمیتوانیم؟
کاسپر: اگر آدم حداقل درب تابوت را میبست ... این بوی زوال، این ازدحامِ وحشتناکِ کرمها و خزشِ تنبلانهُ سوسکهای لاشهخوار وحشتناک است!
هموروئید: تماماً تغییرات فیزیکی خالص بدون عمل انعکاسی بر روی کائنات. همه چیزهائی را که ممکن است ما انجام دهیم بیتفاوت است. مرد جوان! عاقبت این را بیاموزید، راز عمیق زندگی این است: این برای من بیتفاوت است!
کاسپر: اگر فلج نبودم به شما احتیاج نداشتم! من نیازی نداشتم که اینجا بنالم و التماس کنم، و شفقت از شما طلب کنم.
هموروئید: تراژدیِ تمام فعالیتها! بریدن آپاندیس بزرگترین جرم بر علیه افکارِ تقدیریست. وقتی چیزی که باید اتفاق بیفتد اما اتفاق نیفتد، یا چیزی نباید اتفاق میافتاد اما واقعاً اتفاق افتاده است، بنابراین در حقیقت در هر دو مورد، کاملاً انتزاعی فکر گشته، اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده است؛ این یعنی تفکر کیهانی، ابدیت!
کاسپر: عقلتان را به کار اندازید! آیا گرمای هوا عقلتان را مغشوش ساخته است؟ این بوی وحشتناک! (بلوشر را مخاطب قرار میدهد) عالیجناب! به من کمک کنید! اینطور شق آنجا ننشینید! شما که مرد عمل هستید!
بلوشر: برای من همه چیز بیتفاوت است ... بیتفاوت ... بیتفاوت ...  
کاسپر: از جا بلند شوید! شما بعنوان سرباز قدیمی! وحشتناک است، من باید مدام جسد را نگاه کنم! شما در جنگهای بزرگی پیروز بودید. اجازه ندهید تحت تأثیر اصول آقای آکرمن واقع و مسموم شوید! (چون بلوشر هم دیگر واکنش نشان نمیدهدْ بنابراین شهردار را مخاطب قرار میدهد:) شما، آقای شهردار، بعنوان یک مرد نظم و قانون، بعنوان مقام مسئول! برای این جریان اقدام کنید! این در واقع وظیفهُ شماست! این حوزهُ اختیارات قانونی به شما تعلق دارد! شما حکم صادر میکنید که کسی در ایستگاههای قطار اجازهُ تُف کردن بر روی زمین را ندارد و غیره، و اینجا یک کثافتکاری که مستقیماً خطر مرگ دارد را تحمل میکنید! کثافتکاری! بله من یک کلمهُ دیگر برای آن پیدا نمیکنم! (شهردار، با عینک یک چشمی بیوقفه به خلاُ خیره نگاه میکرد و تکان نمیخورد.) من با شما رسمی صحبت میکنم! من حقم را میخواهم! جسد باید از اینجا برده شود! (شهردار به هیچ وجه تکان نمیخورد.)
کاسپر: (گوش میسپرد. ناگهان چیزی به یاد میآورد. درخششِ خاصی از امید بر چهرهاش مینشیند. او با اشتیاق هموروئید را مخاطب قرار میدهد:) آقای آکرمن، شما باید در هر حال فوری بیرون بروید. و حتی اگر نجنبید دیر میشود! قبلاً دو بار سوت خطر زده شد! شما باید آب در مخازن بریزید! از آنجائیکه حالا باید در هر حال بیرون برویدْ بنابراین میتوانید همزمان برای اینکه جسد از اینجا برده شود دستور دهید که نعشکش خبر کنند. (هموروئید تکان نمیخورد.) شما باید بروید، در غیر اینصورت دیر میشود!
هموروئید: برای ما امروز طوفان نوح چه معنا دارد؟ معنای نابودی هرکولانیوم و پمپئی در اثر آتشفشان امروز برایمان چیست؟ حمام خون در کنار رود آلِر! ... اطلاعات و نه هیچ چیز دیگر، رویدادهائی که قادر نیستند کوچکترین احساسی را در ما برانگیزند.
کاسپر: حالا از طوفان نوح صحبت نکنید! عقلتان را به کار اندازید، بروید به کارخانه! ... آقای شهردار، خوب دستور بدهید! یک کلمهُ قدرتمند بگوئید! تمام مسئولیت بر عهدهُ شماست! (دوباره آکرمن را مخاطب قرار میدهد:) هر ثانیه ارزشمند است! در غیر اینصورت یک فاجعهُ وحشتناک اتفاق خواهد افتاد!  
هموروئید: تا چند لحظهُ دیگر صدها مرد در اثر انفجار به هوا پرواز خواهند کرد!
بلوشر: برای من همه چیز بیتفاوت است ... بیتفاوت ... بیتفاوت ...
کاسپر: (در حال فریاد کشیدن) هیولا! شیطان! آه، این انسانهای بختبرگشته در کارخانه!
هموروئید: و بیوهها و یتیمان! آیا برای مثال سرنوشت آن انسان از عصر برنز که در اعماق دریاچهُ زوریخ با جمجمههای شکسته پیدا گشتند ما را هیجانزده میسازند؟
(در پشت صحنه نمایش یک انفجار بزرگ. صدای ویران گشتن ساختمانها، صدای فریاد انسانها، صدای ناله، فریاد کمک خواستن. کاسپر وحشتزده گوشهایش را می‎گیرد و بر روی میز خم میشود. اما این صداها هیج تأثیری بر بقیه نمیگذارد.)
هموروئید: چه کسی اجازه میدهد امروزه تراژدیِ سقوط سدوم و گمورا بر او تأثیر بگذارد. حکایات!
کاسپر: (بدنش را از روی میز بلند میکند.) جسد باید از اینجا برده شود! جسد باید از اینجا برده شود! من دیوانه میشوم! مردم آنجا در حال نالیدناند!
هموروئید: تراژدی فعالیت!
فریدل پوسته: (هیجانزده داخل میشود، کاملاً از نفس افتاده) عالیجناب، ولینگتون از شما خواهش میکند فوری به جبههُ جنگ بیائید. او باید بخاطر برتری دشمن عقبنشینی کند. فوری، فوری!
بلوشر: برای من همه چیز بیتفاوت است ... بیتفاوت ... بیتفاوت ...
(فریدل دوباره با عجله خارج میشود. بلوشر در همان حالت اولیه نشسته است.)
کاسپر: عالیجناب، من شما را به نام میهن قسم میدهم، بروید! همه چیز به شما بستگی دارد. آیا باید ناپلئون دوباره انگشتِ شست را بر روی جهان فشار دهد؟ بروید، من به شما التماس میکنم! (ناگهان مانند دیوانهها فریاد میکشد) جسد باید از اینجا برده شود! باید برای جسد چیزی اتفاق بیفتد!
هموروئید: چه کسی امروزه هنوز در بارهُ قتل کودکان بیتلحم و زلزلهُ سانفرانسیسکو تحریک می‎شود؟ آنها دیگر اشگ به چشمان ما نمیآورند!
کاسپر: خدایا، چرا من نمیتوانم خود را حرکت دهم! مدام باید به جسد نگاه کنم! جسد باید برده شود! آقای آکرمن، عالیجناب! لطفاً رحم کنید!
بلوشر: برای من همه چیز بیتفاوت است ... بیتفاوت ... بیتفاوت ...
هموروئید: سقوط امپراتوری گوتها، قتل عام هزاران انسان، یک خلق کامل، اطلاعات! سیفلیسِ عصبی و فلج مغزی، یک گام فراتر به شرایط ایدهآلِ انفعالِ مطلق در برابر بیتفاوتی نیروانا.
کاسپر: (بلند و تیز فریاد میکشد) باید چیزی اتفاق بیفتد! خدای من! جسد باید از اینجا برده شود!
فریدل پوسته: (دوباره به داخل هجوم میآورد) جنگ شکست خورد! ولینگتون و تمام ارتش در حال فرارند! (دوباره میرود)
بلوشر: برای من همه چیز بیتفاوت است ... بیتفاوت ... بیتفاوت ...
هموروئید: کاش مردم وقایع را فقط از میان عینک ابدیت میدیدند!
پاسبان موبیل: (در مقابل شهردار احترام نظامی میکند و گزارش میدهد) عالیجناب، آقای ملچرز، مشاور دولت، اجازه دادند از شما خواهش کنم که حالا بیرون بیائید. کالیکو، ولیعهدِ دو ماهه به زودی همراه دایهاش از اینجا عبور خواهند کرد.
شهردار: (طوریکه انگار رطیل نیشش زده است از جا میجهد و همراه پاسبان با عجله خارج میشود. سپس آدم در بیرون صدای بلندِ هورا را میشنود.)
(بلوشر در همان حالتِ اولیه در کنار میز باقی میماند. هموروئید کمی سرش را تکان میدهد.)
کاسپر: (تیز فریاد میکشد) جسد باید از اینجا برده شود! باید اتفاقی بیفتد!
گولیاتِ تندخو: (با خشم داخل میشود، به کاسپر که در حال فریاد کشیدن است با نفرت نگاه میکند و خیلی راحت او را با شلیک یک گلوله میکشد) آدم نمیتواند با خیال راحت در بعد از ظهر یک چرت کوتاه بزند. (میرود)
هموروئید: تراژدی فعالیت.
(یک لحظه سکوت کامل بر روی صحنه برقرار میشود. ناگهان جسدِ داخل تابوت برمیخیزد.)
جسد: من حتی برای خودم هم بیش از حد بو میدهم. این بو دیگر قابل تحمل نیست. من میگذارم دفنم کنند.
(میرود، در حالیکه پرده در حال پائین آمدن است. هموروئید و بلوشر در بیتفاوتیشان باقی میمانند.)
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر