سه افسانه بدون نتیجهُ اخلاقی.

روباه و انگورها
روباه میگوید: "خوب، من باید تصورش را میکردم که انگورها هنوز رسیده نیستند" و صندلیای را که بر رویش صعود کرده بود تا انگورها را نوبر کند دوباره همانجائی قرار میدهد که آن را برداشته بود.
او راحت در کنار درختان انگور دراز میکشد و میگذارد که خورشید بر روی خزش بتابد.
تصادفاً یک کلاغ به آنجا پرواز میکند. کلاغ بذلهگو و کمی طنزپرداز بود؛ حیوانات میگفتند که او بدجنس است. اما او خودش را یک هنرمندِ گذرانِ زندگی میدانست و همواره در لباس شب به سر میبرد.
او به روباه میگوید: "سلام، چه خبر دوست قدیمی؟" ــ آدم کسی را که دوست ندارد دوست قدیمی میخواند. ــ
روباه خیلی معمولی پاسخ میدهد: "سلام."
"آهان، درمان با انگور، درست میگم؟"
روباه با تنبلی خمیازه میکشد: "بیش از حد تُرشاند."
کلاغ بطرز ناخوشایندی پوزخند میزند: "میفهمم، میفهمم" و بر روی ساقهُ انگور میپرد و یک دانهُ بزرگ انگور نوک میزند.
او بلافصله با عصبانیت دانهُ انگور را تُف میکند: و با گفتن <اَه اَه!> شرمنده از آنجا پرواز میکند.
روباه خشنود پوزخند میزند.

خروس و کرم
کرم خاکی در صبح یک روز جمعه بعد از نوشیدن قهوه به همسرش میگوید: "اینگهُ عزیزم، گوش کن، اینجا در زیر خاک برایم بیش از حد بد بو شده است، من به بالا به روی خاک میخزم تا کمی نفس بکشم."
همسرش وحشتزده میگوید: "خدایا، کاسپار، فقط مراقب باش که واقعاً برایت هیچ اتفاقی نیفتد. تو میدانی که به ویژه خروسها بسیار خشن و بیمبالات هستند."
کرم خاکی کوتاه میگوید: "من معتقد به تقدیرم" و از همسرش خداحافظی میکند. زنِ خوب آهسته میگریست و به رفتن همسرش نگاه میکرد، تا اینکه او در پیچ دهلیز ناپدید میگردد.
همزمان خروس در مرغدانی با مرغها دعوا میکرد.
خروس با عصبانیت به مرغ مورد علاقهاش ماتیلده میگوید: "من از خوردن مدام دانه خسته شدهام. حالا که با چنین اهمالکاریای از من مراقبت میشودْ بنابراین من هم در بیرون برای خودم چیزی برای خوردن پیدا میکنم. آیا میدانی من آخرین بار چه زمان کرم خاکی برای خوردن داشتم؟" بعد با لکنت و کاملاً خجالتزده ادامه میدهد: "در عید پنجاهه."
خروس دربِ مرغدانی را باز میکند و به حیاط میرود.
کرم خاکی در این بین به روی سطح زمین رسیده و سوراخ را ترک کرده بود.
او با دیدنِ خروس که متوجهُ خوراکِ لذیذی که آرزویش را میکرد شده بود و با عجله به سوی او میآمدْ وحشتزده زمزمه میکند: "آه خدای من! من از دست رفتهام".
خروس گردنش را خم کرده بود تا قربانیاش را ببلعد که کرم خاکی خود را مانند یک شمعْ تمام قد راست میسازد و به خروس میگوید: "ببخشید، اما من یک میلِ بافتنی هستم."
خروس به عقب میجهد. ــ چون او میلِ بافتنی دوست نداشت ــ دستپاچه و با لکنت میگوید: "بنابراین ببخشید لطفاً" سپس تعظیم کوتاهی میکند و به رفتن ادامه میدهد.
کرم از خوشحالی پنهانی میخندد.

لوکوموتیو و ضربهگیر
لوکوموتیو به ضربهگیر میگوید: "شما برای من بسیار ناخوشایند هستید، اگر نخواهم که آن را تیزتر بیان کنم."
این یک لوکوموتیو بسیار قدیمی بود که فقط در ایستگاه اصلیِ بارگیریِ کالا مورد استفاده قرار میگرفت و در به اصطلاح <مسیر ریل مُرده>ای که در پایانش ضربهگیر ایستاده بود باید واگنهائی را که بار خالی میکردند به دنبال خود می‎کشید.
لوکوموتیو دندان به هم میسائید و عمداً سخت به ضربهگیر میکوبید و میگفت: "شما برایم ناخوشایند هستید."
ضربهگیر مهربانانه میگفت: "لطفاً اجازه ندهید که من همیشه بخاطر نارضایتی شما رنج ببرم؛ من چه تقصیری دارم که شما را اینجا در ایستگاه بارگیری قرار دادهاند، خود را به سرنوشتتان تسلیم کنید."
"تسلیم کنید ... تسلیم کنید ... چه حرف ابلهانهای! آدم دلش میخواهد منفجر شود وقتی مجبور باشد تماشا کند که چطور امروزه به ماشینهای نابالغ و بیتجربهای برای کشیدنِ قطارها اعتماد میکنند ... من نوار قرمز به دور دودکش و تمام چیزهای قشنگ دیگر را ندارم ... خدا را شکر، وگرنه این میتوانست باعث تأسفم شود ... من یک شخص بادوامم ... من، آن هم من، نفرین شدهام که واگنهایِ ابله و بیسوادِ حاملِ کالا را بر روی این ریلهایِ احمقانه به این طرف و آن طرف بکشم ... من قدیمیام! به به! من و قدیمی شده! ... و شما،" ناگهان لوکوموتیو به ضربهگیر حملهور میگشت: "شما کوچکترین درکی برای فاجعهُ زندگی من ندارید. خدا میداند که دیدنِ فیزیولوژیکِ خسته کنندهُ شما همیشه اعصابم را تحریک میکند. شما مقصرید! شما راه ورودم به جهان را بستهاید! خوب به این ترتیب چگونه میتوانم به آقایان نشسته به دور میز نشان دهم که لوکوموتیوِ قدیمی شده قادر به چه کاریست؛ اگر من فقط راهی باز در برابر میداشتم ... شما ... شما راه من را سد میکنید ... شما مرتجع!! اگر میدانستید که چه زیاد من از شما متنفرم، من از تَهِ روحم از شما متنفرم ... اینطور مانند ابلهها به من زل نزنید!" و با عصبانیت به ضربهگیر میکوبید.
ضربهگیر سعی میکرد از لوکوموتیوِ عصبانی دلجوئی کند: "آرام، آرام، با این کار فقط بینیتان کج میشود، و این دردآور است."
خونسردیِ ضربهگیر فقط خشمِ لوکوموتیو را افزایش میداد و از خشم تیز سوت میکشید.
روز به روز این صحنهها تکرار و هجومها به ضربهگیرِ خوب مرتب خشنتر میگشتند، طوریکه عاقبت از حد میگذرند. هنگامیکه دوباره لوکوموتیو با مبتذلترین نوع به ضربهگیر حملهور شده و او را از جمله یک <ماموتِ مرتجع> نامیده بود، البته ضربهگیر در واقع درست نمیدانست یک ماموت چه است، اما چون احساس کرده بود که باید یک فحش بسیار توهینآمیز باشدْ بنابراین صبر و تحملش به سر میرسد و ناگهان فریاد میکشد: "منو راحت بذار! من میخوام راحتیمو داشته باشم!"
لوکوموتیو فریاد میزند: "با من به زبان آلمانیِ فصیح صحبت کنید، شما دهاتی!" و با آخرین سرعت و پُر از نفرت به سمت ضربهگیر میراند تا توسط یک ضربهُ حساس انتقام بگیرد، و تقریباً بینیاش او را لمس کرده بود که ضربهگیر به سرعتِ رعد و برق به سمتی میجهد؛ لوکوموتیو سریع میگذرد و با چرخهایش در کثافت سقوط میکند، معلق میزند و با صدای وحشتناکی منفجر میشود.
ضربهگیر از هیجان و در حالیکه نفس ‎نفس می‎زد زمزمه میکند: "ماموت. یکچنین رذالتی. چه شخص گستاخی" و دوباره به محل قدیمیاش میجهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر