مردی با یک چشم بلعیده شده

اشتیاق در من فریاد زده بود: "بازگشت به طبیعت، طبیععت، طبیعععت!"
من میخواستم رها از تمام غل و زنجیرهایِ یک قراردادِ وحشتناک و رها از تمام لباسهای ناشایستِ نسل امروزْ فقط با بستن یک پیشبند به دور خود و در حال تاب دادنِ شاخهُ گره‎دار درخت بلوط با دست راستْ از میان جنگلها به دشت هجوم ببرم، اعضای به خواب رفته را توسط پرش و هنرِ کوهنوردی مانند فولاد سازم، در بالاترین قلهها به دنبال سنجابِ چالاک بدوم، آهویِ فِرز را تعقیب کنم و او را به چنگ آورم، به دنبال راسوی سرکش بدوم و او را با دست لمس کنم. ریشهها، توتها و میوه آلش و نوشیدن از چشمه باید در طول روز غذای من باشند. هیچ قیچی‎ای دیگر اجازه نخواهد داشت موی سر و صورتم را لمس کند؛ مو باید فر خورده بر روی گردن و شانهها بیفتد و ریشِ موجدار باید بعنوان نشانه و زیباترین تزئین یک مردِ آزادْ سینه را بپوشاند. دور باد تمام متعلقاتِ یک زمانِ زنانه، صابون معطر، کِرم، پودر، عطر، مسواک، شانه و بُرس سر!
دیگر نمیخواستم هیچ روزنامه و هیچ کتابی را ببینم. هیچ نامهای دریافت کنم یا بنویسم. من نمیخواستم دیگر هیچ چیز از جهانِ بیرون بشنوم.
طبیععت، طبیعععت، طبیععععت! من توسط تو میخواستم دوباره برای انسان بودن متولد شوم!
من بلافاصله بعد از رسیدن به روستای بولنباخ فقط با یک پیشبندِ از پوست خرگوش به دور خود پبچیدهْ صبح زود به جنگل رفتم. من یک ساقهُ جوان بلوط جوان را برای ساختن یک چوبدستی قطع کرده و رجزخوان به جنگل جوانِ متراکم هجوم بردم. من در آنجا با پنج کشاورز که چوب جنگلی به روستا حمل میکردند مواجه میشوم، آنها فوری بعد از دیدنم با خشمِ تمام به سمتم هجوم میآورند و من را محکم نگاه میدارند. آنها در برابر توضیحاتم در بارهُ حق تاریخی و مزایایِ بهداشتی برهنه رفتنْ من را یک خوک لعنتی و چیزهای بدتری مینامند و در پایان با چوبدستیای که از بلوط جوان ساخته بودم بطرز بدی کتک میزنند.
سپس من با خجالت سعی میکنم با یک ردایِ پشمی که تا زانو می‎رسید به اطراف بروم. مردم میگذاشتند سگها به من حمله کنند، بچهها به سمتم مدفوع پرتاب میکردند، و صاحبخانه به من توضیح میدهد که اهالی بولنباخ این لباس بالماسکه را تحمل نمیکنند، و او مایل نیست خود را برای چند مارکی که من میپرداختم تمام روستا را دشمن خود سازد، و من باید جای دیگری را برای اقامت پیدا کنم، چونکه دیگر نمیتوانم مستأجر او باشم.
من نمیخواستم شتابزده تسلیم شوم. بلکه ترجیح میدادم رفتار غیردوستانه و سوءتفاهمها را تحمل کنم. در واقع رفتار آنها فقط یک نیاز ویژهُ این کودکانِ نابِ طبیعت را نمایش میداد: بیزاری سادهلوحانه از هر چیز جدید و مترقی، چسبیدن به سُنت پدران در برابر بازگشت به جهنم تمدن.
صاحبخانه را قسم میدهم که به من اجازهُ ساکن شدن بدهد، و عاقبت موفق میشوم با پرداختن سه برابر قیمت فعلیِ پانسیون دلش را به رحم آورم.
من هرآنچه را که ممکن بود انجام دادم تا با کشاورزان دوستی برقرار کنم و خود را با آنها انطباق دهم. شبها در میخانه در میان آنها مینشستم، لیوان بیشماری آبجو مینوشیدم، تحت عذاب وحشتناکی شجاعانه تنباکوی مرسوم آنجا را میکشیدم، هر شب با غلبه بر بیزاریام قهرمانانه غذای محلی میخوردم: گوشت چرخ‎کردهُ خام خوکِ فلفل زده و قطعات ریز پیاز، همیشه سعی میکردم در همه چیز با این روستائیان غیرمتمدن همنظر باشم و به هر کلمهُ شوخ طوری مانند اسب شیهه بکشم که انگار آن کلمه به من هم برخورد میکند.
هرچند هر بازیِ ورق برایم بطرز وحشتناکی منزجر کننده بود و این سرگرمی را بقول شوپنهاوئر برای ورشکستگی تمام افکار در نظر میگیرم، اما خود را برای بازی اسکات و شصت و شش روستائی اهل بولنباخ مشتاق میسازم و هر شب تا دیروقت مینشستم و ورقهای بازی چرب را با نیرو بر روی میز میکوبیدم. من به خود زحمت میدادم راههائی بیابم که برنده نشوم و این افرادِ بدویِ را که راحت تحریک می‎گشتندْ غیر ضروری خشمگین نسازم. با این وجود  وقتی من حالا یک شب حتی پنج بار برنده گشتم، احساسات سرریز میشوند، ناگهان انگیزهُ تهورآمیز ژرمنی از خواب بیدار می‎شود و با یک لیوان آبجو، قبل از آنکه من بتوانم آن را ببینم بر سرم کوبیده میشود. بعد به زیر شکمم لگد میزنند و عاقبت من را از میانِ درب به بیرون پرتاب میکنند.
احترام به این درکِ صادقانه  و بدوی برای حق و باطل و یک طبع افسار گسیخته!
من با سر باند پیچی شده چهارده روز در اتاقم نشستم. آه، تحقق آرمانهای روسو چندان آسان نبود. من تصمیم میگیرم مانند بقیه در بولنباخ فقط پابرهنه راه بروم. اما پس از زخم شدن پایم توسط یک میخ زنگزده متوجه میشوم که این هم راه درستی نبوده و کفش مدرنِ مورد نفرتم اما امتیازات خود را دارد. البته زخم چرک کرد و من را دوباره برای مدتی فلج ساخت و به من فرصت داد که در بارهُ نتایج به دست آمدهُ درمانم بر علیه انزجار شدید فرهنگی فکر کنم.
وقتی توسط کینهتوزیِ سرنوشت مجبور گشتم روزها بدون کوچکترین هیجان و سرگرمی در اتاق ساده‎ام چمباته بزنمْ اغلب یک ملالت بیحد بر من غالب میگشت. اما حالا دیگر برگشتی وجود نداشت، من باید بخاطر از دست ندادن کامل اعتماد به نفسم استقامت میکردم. من باید ثابت میکردم که یک هویتِ دارای شخصیت هستم، شخصیتی با ایستادگیِ درونیِ کافی که میتواند از تمام چیزهای بیرونی چشمپوشی کند و با مشغول بودن با خود کاملاً راضیست. من بعنوان سرمشقِ مطلوبْ یک مرتاض هندی را در برابر چشم داشتم که بر جهان واقعی غلبه کرده و توانسته بود توسط تمرکز تمام نیروها بر خودشْ یک جهان باشکوهتر از جهانی که ما میبینیم در خود خلق کند.
فقط یک خیره شدنِ مداوم به ناف می‎تواند این حالتِ ترک دنیا را در مرتاض تولید کند. من هم این تلاش را کردم و ساعتها در اتاق چمباته زده و نافم را تماشا کردم، تنها با این نتیجه که دنیا به دور سرم به چرخش افتاد و پاهایم به خواب رفتند، طوریکه من پس از آن نه میتوانستم راه بروم و نه بایستم. اما از یک حل گشتن در نیروانا اثری نبود.
من به خود گفتم که آدم باید تمرین کند، و شروع کردم در روز حداقل یک ساعت مالیخولیائی و ثابت به نگاه کردن نافم. نیروانا غایب میماند، فقط یک روز در حال مدیتیشن فکر کردم که یک سر و صدای عجیب در شکمم که در غیر اینصورت بسیار ساکت بود احساس میکنم. یک مکیدن عجیب، یک انفجار که من مانندش را هرگز احساس نکرده بودم. سپس ناگهان این احساس را داشتم که انگار یک کلافِ ضخیم از داخل شکم تا گردن بالا میآید، و بعد یک غلغلک عجیب و جالب در بینی و در جاهای دیگر. چهرهام کمرنگ میشود. گرسنگیِ شدید و بیاشتهائی جایشان را به تناوب تغییر میدادند.
آیا این باید گذرگاه به اولین مرحلهُ نیروانا باشد، تجدید سازمان ارگان‎های بدن به توانائیهایِ بالاتر غیبی؟
یک ناآرامی عجیب بر من مستولی میشود، من شروع میکنم به زیر نظر گرفتن دقیقتر خود. نشانه خود را حتی وقتی در حالتِ مدیتیشن نبودم تکرار میکرد. روز به روز این نشانه قویتر میگشت.
من به نتیجهُ مدیتیشن افتخار میکردم. ظاهرم مرتب جالبتر میگشت، اهریمنیتر. پوستم مانند رنگِ پوستِ دباغی شدهُ جانوران گشته و دورادور چشمان فرو رفتهام آبی رنگ شده بود.
من یک روز تصادفاً با پزشکِ محلی که در حین گذر از روستاها در مهمانخانه استراحت میکرد وارد گفتگو میشوم. من صحبت را به مرتاضهای هندی و قدرتهای غیبی اسرارآمیزشان میکشانم و سپس از تلاشهای خودم در این راه می‎گویم. من به او دقیقاً آنچه را که تا حال در این زمینه به دست آورده بودم تعریف میکنم. مرد با دقت به من نگاه میکرد و از من خواست علائم مشاهده شده را دوباره دقیقاً تکرار کنم. نتیجهُ تکرار من خنده شیهه مانند دکتر بود که نمیخواست پایان بگیرد.
اما آنجا واقعاً چیزی برای خندیدن وجود نداشت. من خشمگین میشوم و به او فریاد میزنم: "شما میتوانستید قبلاً به من بگوئید که از چنین چیزهائی بیشتر از روستائیانتان در اینجا نمیفهمید!" من با این حرف بلند میشوم و قصد رفتن داشتم.
دکتر در حالیکه در اثر خنده اشگ از چشمانش جاری بود می‎گوید: "صبر کنید، بخاطر خدا صبر کنید. علائمی که شما در خود میبینید دلیل غیبی ندارند، بلکه فقط یک علت واقعی ناخوشایند دارند، آنها در حقیقت بخاطر یک کرمِ نواری میآیند. آیا متوجه خروج قطعات شبیه به ماکارونی یا تخم کدو نشدهاید؟"
من باید خجالتزده اعتراف میکردم: "من در واقع متوجه این پدیده در اشکال مختلف شدهام."
دکتر میپرسد: "آیا اغلب گوشت خام خوردهاید؟"
من مضطرب پاسخ میدهم: "در حقیقت هر شب، از زمانیکه اینجا هستم."
تمام اعتماد به نفس زیبایم میشکند. حالا علاوه بر تمام ناامیدیهایم فقط یک کرمِ نواری کم داشتم، بنابراین این تاجِ گریز من به طبیعت بود.
"خوب، یک چنین مهمان ناخواندهای چندان خوشایند نیست. من میخواهم برایتان نسخهای بنویسم، آن را در سه وعده مصرف میکنید. سپس به زودی درمان خواهید شد. دارو را صبح ناشتا بنوشید و در اتاق بمانید. دقیقاً مواظب باشید که آیا سر کرم هم خارج می‎شود یا نه."
دارو شب رسیده بود. اولین سهم را صبح روز بعد مصرف کردم و سهم دوم را ظهر. حالا در اتاقم چمباته زده بودم، احاطه شده توسط ظروف فراوان، پر از وحشت در انتظار فاجعه.
من تحت تأثیر یک گرمای وحشتناکِ ماه آگوست به تدریج لباسهایم را کاملاً درآورده و لخت بر روی مبل باشکوه مشمعی گوشهُ عزلتم نشسته بودم.
هوای شرجیِ سوسو زنِ ماه آگوست مخلوط با راحیهُ شستشو که از آشپزخانه برمیخاستْ به اتاق میخزید و خود را سخت بر روی فکرم مینشاند. احساس واقعیت بیشتر و بیشتر از بین میرفت. به نظر میرسید که زندگی در اطراف من تحت تأثیر تابش نور خورشید کاملاً قطع شده است. تمام خانه مانند مُرده بود، فقط گهگاهی سر و صدای خستهُ بشقابها از آشپزخانه به بالا میآمد. خوکها که در غیر اینصورت سعی میکردند توسط خُرخُر کردن نُت ویژهای را به سمفونی روستائی تبدیل سازندْ سکوت کرده و در حالتی شبیه به حالت مرگ بر روی کود حیوانی دراز کشیده بودند. سگِ شرور که در غیر اینصورت عادت داشت با دقت به دور خانه بدود و در فقدان  یک شبحِ خصمانهْ برای مرغهای بیآزار با صدای بلند واق واق کندْ جائی دراز کشیده و حرکت نمیکرد. مرغهای زحمتکشِ تخمگذار با بی‎میلی و بدون غُدغُد کردن تخم میگذاشتند. وزوز یکنواخت پشهها و مگسهائی که داخل و خارج میگشتند و خزیدنهای خستهُ این حشرات روی دیوارها و مبلهاْ سکوت وحشتناک را افزایش میداد. یک هیچ بیمرزِ فلج کننده مرا احاطه کرده و مانند حلقهای از دستان گرم، مرطوب و چسبنده خود را به دور سرم قرار داده بود.
برای اینکه این فشار وحشتناکی که روزِ گداختهُ ماه آگوست متولد میساخت نتواند بر من پیروز گردد و مرا دیوانه سازدْ بنابراین باید خود را تحت هر شرایطی مشغول میساختم! مغز باید مشغول کار کردن باقی میماند!
یکی از نمایشات مرتاضان هندی که جائی دیده بودم به یادم میافتد. در بین آنها مردی بود که چشمش را از کاسهُ چشم بیرون می‎آورد و چند سانتیمتر از سر دور می‎ساخت. دوستِ پزشکم که آن زمان با من بود و این پدیدهُ عجیب و در واقع وحشتناک را سادهترین کار می‎دانست توضیح داد که  برای این کار فقط به یک نیروی ارادهُ خاص نیاز است و غلبه بر احساسِ نامطبوع هنگام لمس مردمک چشم. در هنگام عملهای چشم، برای مثال برای از بین بردن یک دُمل بر روی قسمت پشتِ مردمک چشمْ همیشه چشم بیمار را بدون هیچگونه آسیبی به این نحو بیرون میآورند.
این ایده خود را در مغز به هم چسبیدهام محکم مینشاند که من هم یک بار این کار را امتحان کنم. من مانند یک طلسم گشته دست راستم را بلند میکنم، آن را به سمت چشم راست میبرم و شروع میکنم با انگشتِ اشاره از گوشهُ بینی به فشردنِ کنار چشم. این کار قابل انجام نبود، من از ترس اینکه بتوانم با ناخنِ انگشتم به چشم صدمه بزنمْ جرأت نمیکردم محکم فشار دهم. من یک پارچهُ نرم به دور انگشتِ اشاره میپیچم و آن را دوباره گوشهُ چشم قرار میدهم، انگشت شست را که همچنین با پارچه پیچیده شده بود از سمت دیگر کاسهُ چشم با شدت فشار میدهم، و ناگهان من چشم را در میان انگشتها داشتم. با تپش قلب چشم را با احتیاط کمی از سر دور میکنم و تشخیص میدهم که عصبِ چشم و عضلاتِ مختلف مانند لاستیک کش می‎آیند و کل دستکاری کردن گرچه در آغاز کمی ناخوشایند یود ــ بخصوص یک احساس سرما خود را محسوس میساخت ــ، اما در مجموع هیچ دردی نداشت.
پارچهُ پیچیده شده به دور انگشت مزاحمت ایجاد میکرد و برای چشم هم کمی زبر بود. من انگشتِ اشاره و شست دست چپ را با تُف کاملاً مرطوب میسازم و چشم را در این دست نگهمیدارم. حالا دیگر هیچ ناراحتیای احساس نمیکردم.
من شجاعتر میشوم و چشم را به کنار سر میبرم و به داخل گوشم نگاه میکنم، پشت سرم را از نزدیکترین فاصله میبینم، سپس چشم را بالای سرم نگهمیدارم و از منظر یک پرنده به خودم نگاه میکنم. این افسانهای بود. من جسورتر میشوم و عاقبت چشم را با بازوی گشوده از بدن دور نگهمیدارم. قابلیت انبساطِ عصب و عضلات نامحدود به نظر میرسید.
پس از آنکه من خود را از همه طرف به اندازه کافی تماشا کردم، این ایدهُ درخشان از مغزم میگذرد که حفرهُ دهان را کمی بازرسی کنم. من چشم را در دهانِ کاملاً باز کرده داخل میکنم و باید اول از همه با دلخوریِ بزرگی متوجه شوم که با چه روشِ شرمآوری دندانپزشکم من را فریب داده بود. من برای پُر کردن دندان با طلا پول پرداخته بودم و او با سیمان آنها را پُر ساخته بود. نگاه کن، پس زبانِ کوچک این بود. خدای من، چه دوستداشتنی! من چشم را کمی به زیر زبانِ کوچک فرو می‎برم تا ببینم این حنجره که آدم به آن بسیار اهمیت میداد کجاست. خوب، این یک کار بسیار ساده بود.
تمام این چیزها چنان مورد علاقهام واقع شده بودند که کاملاً فراموش می‎کنم چشم را به اندازه کافی محکم در میان انگشتان نگهدارم. ناگهان چشم از دستم سُر میخورد و در گلو ناپدید میگردد.
من پر از هیجان و در حالیکه تمام بدنم میلرزیدْ انتظار میکشیدم که پایان این کار به کجا خواهد رسید. من به خود میگویم اگر وضع بحرانی شود میتوانم هنوز چشمِ متصل به عضلات را که از کاسهُ چشم مانند یک دسته از سیمهایِ زهیِ محکم کشیده و در دهانم ناپدید شده را بیرون بکشم. موقتاً نمایش در درونم مرا چنان به خود مشغول ساخته بود که دلم نمیآمد به این لذت بردن یک پایان زودرس بنشانم.
در اینجا یک نیمه تاریکِ آشنایِ سرخ رنگ غالب بود. آدم خود را در سُرخنای مییافت و حرکت سبُک آن چشم را به تدریج به پائین هُل میداد.
آنجا آن چیز تپنده در سمت چپ باید قلب باشد، و آن چیز بزرگ تلقتلق و فوت کنندهای که تقریباً تمام قفسهُ سینه را پر میساخت احتمالاً ریه است. در داخلِ اینجا مانند سالن یک کارخانهُ مدرنْ سر و صدای بلند و کار کردن برقرار بود.
چشم مدام به پائین سُر میخورد، من به اندازهای متحیّر بودم که نگران اینکه چطور باید این جریان به پایان برسد نبودم، تا اینکه من ناگهان وحشتزده از جا میجهم، زیرا من از یک لحظه به لحظهُ بعد دیگر با چشم هیچ چیز نمیدیدم. همزمان یک مکیدنِ زشت و یک تیزیِ نیش زننده احساس میکنم. آه، چشم داخل معده شده بود! از وحشت حرارت جوشانی به من میتازد. حالا احتمالاً باید قیمت کنجکاویم را با یک چشم هضم شده بپردازم. من سعی میکردم چشم را با کشیدن عضلات از معده بیرون بکشم. بیهوده! عضلات مانند لاستیک کش میآمدند، تلاشهای بعدی من موفقیتی نداشتند. چشم در معده میماند.
ناگهان یک ضربه احساس میکنم و تاریکی جای خود را به یک نیمه تاریک میدهد. چشم خود را در روده مییافت. معده آن را بدون هضم کردن به روده فرستاده بود. یک نور کم ناگوار در روده غالب بود. اینجا ترسناک بود، اصلاً مانند قفسه سینه زیبا نبود. اینجا یک بوی کپکِ نامطبوع داشت و دیوارها لغزنده و مرطوب بودند. آنجا سکوتِ عمیق گور مانندی برقرار بود که فقط گهگاه توسطِ یک صدای شُرشُر از راه دور قطع میگشت. به نظر میرسید که به دهلیز تاریک چیزهایِ وحشتناکی وارد میشود. مو بر تن چشم سیخ شده بود. وحشت بر من مستولی میشود، و من از این بازی جنونآمیز پشیمان می‎گردم.
چشم در حرکاتِ موجداری که احساسی شبیه به دریازدگی ایجاد میکرد از میان پیچهایِ بیشمار روده به سُر خوردن ادامه میداد.
ایست! آن چه بود که در سرِ یک پیچ زُل میزد؟ چشم با ترس خود را به دیوار روده میفشرَد و تلاش میورزد ترمز کند.
یک سر ترسناکِ نوک تیزِ زردِ کمرنگ خود را در تاریکی به سوی چشم میکشاند، و صدای تنبلانه و لزجی آهسته میپرسد: "آیا کسی آنجاست؟"
من از ترس میلرزیدم و در عمق وجودم انتظار یک فاجعهُ وحشتناک را میکشیدم.
چشم در اولین لحظه از وحشت لال شده بود، اما به زودی بر خود مسلط میشود، به سمت پدیدهُ عجیب میرود، و پس از یک تعظیمِ بیعیب و نقص خود را معرفی میکند: "چشم!" بعد صدایِ چسبناکی منعکس میشود: "فریدل دارماِشتدتر! کرمِ نواری! برای من آشنائی با شما افتخار بزرگیست، یک افتخار بزرگ، افتخار بسیار بزرگ. من خود را زیر پاهایتان قرار میدهم. چه خدمتی میتوانم برایتان انجام دهم؟ شما باید فقط کمی شکیبائی با من داشته باشید، من امروز حالم خوب نیست، دلیلش باید آب و هوا باشد، هیچ چیز به دهانم خوشمزه نمیآید."
چشم پاسخ میدهد: "خدای من، در این جو جای تعجب هم نیست. در اینجا آدمِ سالم بیمار میشود. من واقعاً درک نمیکنم که مردِ باسلیقه‎ای مانند شما چطور میتواند اینجا را تحمل کند."
کرمِ نواری میپرسد: "و شما، آیا میخواهید برای همیشه اینجا مستقر شوید؟"
چشم اعتراض میکند: "خدا نکند! من فقط در حال سیر و سیاحت کردنم، من برای تفریح کردن اینجا هستم." سپس چشم شروع میکند به تعریف کردن از جهانِ خارج. از حرص و عجلهُ انسانها برای طلا و افتخارات. از آوازهُ بلند یونیفرمها و از فراکهایُ از نخ طلا بافته شده. از آیندهای که به رویِ آن کسانی باز است که سرنوشتِ خیرخواه اجازه داده آنها بدون ستون فقرات به دنیا آیند و دارای بهترین مهارت‎ها گردند. مانند مانوور دادن، تملق کردن، خزیدن، خوردن مخاط، دُم تکان دادن.
من در مورد این فکر زشتِ چشمم وحشتزده بودم.
ناگهان چشم به کرمِ نواری که با دقت به او گوش میداد میگوید: "میدانید، من شما را واقعاً درک نمیکنم. به ندرت کسی مانند شما برای جهان خارج مناسب است. شما اینجا چه دارید، شما میخزید و میخزید و هیچ چیز بدست نمیآورید. شما دُمتان را تکان میدهید و مخاط میخورید و هیچ دستمزدی برای آن دریافت نمیکنید. عزیز من، شما به جهان تعلق دارید."
کرمِ نواری گله میکند: "گفتنش راحتتر از انجام دادن آن است" و سرش را با غم و اندوه به دیوارهُ روده تکیه میدهد: "من خود را برای مبارزه بخاطر تنازع بقاء و برای مبارزهُ علنی کاملاً رشد کرده احساس نمیکنم. من شجاع نیستم. این در طبیعت من نیست."
چشم خود را به کرمِ نواری رسانده و دستش را بر روی شانه او قرار داده بود: "دوست عزیز، مبارزهُ علنی. مبارزهُ نفر با نفر، استفاده از شخصیت، کُشتی گرفتن برای حق مسلم خود ــ بله، شما امروزه کاملاً پیشرفت خواهید کرد. دربهای پشتی، دسیسهها، تهمتزدنها، انعطافپذیری، قتل روانی از روی بدخواهی، اینها برخی از فاکتورهای مناسبند. قیام کنید! من برایتان قسم میخورم که شما برای آزمودن بخت خود در جهان مناسبید!
کرمِ نواری با اعتماد به نفس پاسخ میدهد: "من خودم این احساس را دارم که برای رتبهُ بالاتری زاده شدهام. این تلاش برای بالا رفتن در خون افراد خانوادهُ ما قرار دارد. پدر و مادرم در یک خوک زندگی میکردند، در حالیکه من اینجا در این انسان چشمم به نورِ روده گشوده شد. اما شما باید اعتراف کنید که من حداقل در اینجا یک زندگی امن دارم و رها  کردن آن ..." او ناگهان حرف خود را قطع میکند، "این چه است، این مایع ناخوشایندی که از صبح اذیتم میکند و همچنین مقصر بدی حالم شده است؟ آقای چشم، آیا شما چیزی متوجه نمیشوید؟"
"من نمیتوانم خوب قضاوت کنم، زیرا شرایط آب و هوا و رژیم غذائی در اینجا برایم آشنا نیستند. اما احتمالاً این همان مایعی باید باشد که صاحب این شکم گذاشته برایش بیاورند و از صبح زود امروز مینوشد. هنگامیکه من کاسهُ چشم را ترک کردم هنوز یک جرعهُ قوی در شیشه بود، که این مرد آنطور که من او را میشناسم آن را در شیشه باقی نخواهد گذاشت. شما این را یک زندگی امن مینامید، وقتی سلامتی و سعادت زندگیتان مستقیماً وابسطه به آن است که این انسان چه میخورد و چه مینوشد. من واقعاً تردید شما را درک نمیکنم. خدای من، برای من شخصاً میتواند بیتفاوت باشد که سرنوشت شما چه میشود. اگر من بجای شما بودم میدانستم چه باید کرد."
فریدل دارماِشتدتر، کرمِ نواری، پژوهشگرانه به چشم نگاه میکند: "آیا آنچه شما همین حالا به من گفتید حقیقت دارند؟ آیا شما با من شوخی نمیکنید؟"
چشم به سردی پاسخ میدهد: "فکر کنم که این امر برای شوخی کردن بیش از حد جدیست."
"و شما برای درست بودن آنچه برایم گفتید ضمانت میکنید؟" یک نگاهِ کاملاً تحقیرآمیز و ویرانگرِ چشم میگذارد که کرمِ نواری بخاطر این پرسش پشیمان گردد.
صدای فلزیِ چشم در میان روده طنین میاندازد: "به شرفم قسم میخورم."
کرمِ نواری با یک تعظیم بیعیب و نقص برای چشم دور میشود و در پیچِ بعدی ناپدید میگردد.
چشم از خنده در حال ترکیدن بود. او سر را هدایت کرده بود. کنجکاو، همانطور که چشمها هستند، پایگاهی را که در ضمنِ گفتگو با کرمِ نواری در کنار تقاطع به سمت کورروده پیدا کرده بود ترک میکند و میگذارد توسط حرکاتِ عضلاتِ روده به جلو فرستاده شود تا ببیند که کرم نواری کجا مانده است.
ناگهان یک جریانِ هوایِ تازه خود را محسوس میسازد و چشم با یک حرکت ناگهانی خود را در نور تیز روز مییابد. او در زیر خود یک کاسه میبیند که در آن کرمِ نواری خود را درمانده پیچ و تاب میداد. یک نگاهِ خشمگین هنوز به چشم برخورد میکند، سپس کرمِ نواری سر خود را  خم میسازد و میمیرد.
بنابراین، من با این روشِ سرگرم کننده از شرّ کرمِ نواری خلاص میشوم. حالا اما وقتش رسیده بود که بازیِ با چشم را به پایان برسانم و او را در محل قدیمی خودش قرار دهم. حرف زدن راحتتر از انجام دادنش بود. من هرچه رشتههای عضلانی را میکشیدم موفق نمیگشتم، چشم از جایش تکان نمیخورد. من تلاش میکردم از هر طریق ممکنی او را خارج سازم، چشم محکم چسبیده و غیر قابل جابجائی بود. یک ناامیدی جنونآمیز بر من مسلط میشود. من با دهان باز، برای اینکه به عصب و عضلات صدمه نرسدْ با نالهُ بلند در اتاق میدویدم. این نگاه کردنِ ناآشنا به دو سمت مرا گیج میساخت. من درست نمیدانستم که آیا باید رو به جلو یا به عقب بروم. یک ترس وحستناک از خود بر من مسلط میشود. من باید به میان مردم میرفتم. بدون آنکه به این وضع عحیب فکر کنمْ کورکورانه مانند تحت تعقیب سگ هاری بودن به پائین پیش صاحبخانه میدوم و ساکت بخشی از بدن را که چشم در آن گیر کرده بود و معمولاً آن را به خانمها عرضه نمیکنندْ به سمتش دراز میکنم و ناامیدانه به چشمم اشاره میکنم که ملتمسانه از این جای غیر معمول به جهان نگاه میکرد.
صاحبخانه با فریاد بلند میگریزد و به روستا هجوم میبرد. و بعد از مدت کوتاهی کشاورزانِ بولنباخ از هر سو با چوب خرمنکوبی، داس و چماق با عجله میآیند تا از توهینی که به صاحبخانه کرده بودم بلافاصله انتقام بگیرند.
من دوباره با عجله به طبقهُ بالا به اتاقم هجوم میبرم، درب را محکم قفل کرده و مبلها را پشت درب قرار میدهم. در حال لرزیدن پشت پردهُ کنار پنجره میایستم و به تجمع دشمنانم نگاه میکنم. تهدیدهای وحشتناکی فریاد زده میشدند. نفرتِ کلِ یک دهکده برانگیخته شده بود.
ناگهان یک آجر شیشهُ پنجرهام را خرد میکند و کاملاً از نزدیک سرم در اتاق به پرواز میآید. من به دورترین گوشهُ اتاق میخزم. آنها من را خواهند کشت، منِ بیدفاع را به قتل خواهند رساند. اما ایست! من دو تپانچهام را در چمدان داشتم. من در حال لرزیدن چمدان را جستجو میکنم. ضربات رعد مانندی به دربِ اتاق کوبیده میشود. به این راحتی نباید این حیوانات وحشی بتوانند من را به قتل برسانند. من دستاوردهای فنآوریِ مدرن در شکل تپانچهُ ده تیرم را در برابر اسلحهُ بدوی آنها به کار میبرم.
درب می‎شکند و با سر و صدا به داخل اتاق میافتد، و جمعیت از روی مبلهای واژگون گشته با عجله داخل میشود. من که در هر دست یک تپانچه داشتم دو نفر اول را نشانه میگیرم. فرد اول یک انسان به بزرگی یک درخت بود، همان کسی که در میخانه هنگام ورق بازی با شیشهُ آبجو به سرم کوبیده بود و حالا با یک چهرهُ خشمگین و یک داس به سمتم هجوم میآورد، و فرد دوم یک مرد چهارشانه، با گردنی مانند گردنِ گاو کلفت که زمانیکه من را کشاورزان در جنگل با چوب زدند حضور داشت و حالا تلاش میکرد مغزم را با خرمنکوب متلاشی کند، اما با اصابت گلوله در وسط قلب به زمین میافتند. شلیک بعد از شلیک از تپانچههای خوب من. سُرب مرگآور یکی یکی به انسانها اصابت میکرد. اما مرتب مردان تازهای جای آنها را میگرفتند، دشمنان غیر قابل توقف از پلهها بالا میآمدند. فقط دو گلوله برایم باقی مانده بود، در هر تپانچه یک گلوله. بعد از آن من از دست رفته بودم. من شجاعانه استقامت کرده بودم.
من ناگهان با چشم خارج گشته از محل اصلی متوجه میشوم که یک جوانِ پاکج سعی میکرد با یک چاقوی بلند خائنانه به پشتم فرو کند. همزمان از جلو یک انسان که از چشمانش خون جاری بود، با یک چنگگ هجوم میآورد. من با دست چپ به پشت نشانه گرفته و تپانچهُ دیگر را به سمت جلو نشانه می‎گیرم و به سمت این دو شرور شلیک میکنم ــ و آنها فریاد زنان در خون خود میغلتند.
مهاجمین بخاطر شلیک همزمان من به دو سمتِ مخالف وحشتزده انگار که شبح دیده‎اند عقب میکشند و پا به فرار میگذارند.
من نجات یافته بودم.
من از روی اجساد میگذرم و پوشیده شده با فقط یک ردایِ کلاهدار با لرزش فراوان این محل خونین را ترک میکنم.
اولین کارم در شهر کوچکی که پس از سرگردانی به آن رسیدم پیدا کردن یک پزشک بود تا چشم را دوباره سر جای اصلی قرار دهد. با این حال تمام تلاشهای او بیهوده بود. من به نزد معروفترین پروفسورها میروم، اما هنر آنها هم نتوانست به من کمک کند. چشم در محل نامناسب باقی میماند. تنها راه باقی مانده بریدن عضلات بود، اما قادر به این کار نبودم. آدم دوست ندارد یک چشم از دست بدهد.
خوشبختانه یک روز رئیس فعلیام آقای بارنوم را میشناسم که من را فوری با یک حقوق ماهانه ده هزار دلاری تا آخر عمر برای شرکتش متعهد میسازد.
من ابتدا با توجه به نوع حساس غیر عادی بودنم در یک بخش جداگانه فقط به یک تماشاچیِ مرد نشان داده میشدم. اما وقتی این ایده از ذهن آقای بارنوم میگذرد که بگذارد برایم این شلوار مخملی قرمز را بدوزند که پشتِ آن یک سوراخ بریده شده است، به اندازه کافی بزرگ که جهان را برای چشم، اما فقط برای چشم قابل دیدن سازدْ من یک جاذبهُ عمومی بانزاکت میشوم، مناسب برای دیدار خانوادهها و شاگردان مدارس. متأسفانه من مدتی است متوجه شدهام چشمی که از سوراخ  پشت شلوار نگاه میکند یک کم نزدیکبین میشود، و به این دلیل من هنگام خواندن از یک عینک تک چشمی استفاده میکنم.
این داستان زندگی من بود. نمایش به پایان رسیده است. خواهش میکنم برای تماشاچیان جدید صندلیها را خالی کنید و شرکت ما را لطفاً به حلقهُ آشنایان و دوستان خود توصیه نمائید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر