سرقت.

آنا، خدمتکار آقای کناتربول، صبح با هیجان گزارش میدهد: "از خانهُ آقای بندِر شب گذشته سرقت شده است و تمام نقرهآلات را دزدیدهاند."
آقای کناتربول تمسخرآمیز می‎گوید: "تمام نقره را ... مسخره است. اوه، تمام نقره را! دوباره خودستائیِ احمقانه توسط این مردم! آنها سه عدد قاشق و یک دست کارد و چنگال آبِ نقره را نقره آلات مینامند. این کار به آنها خوب میآید."
آنا اینطور به صحبت ادامه داده بود: "دزدها از روی دیوار باغ بالا آمده و با فشار به پنجرهُ آشپزخانه وارد خانه شدهاند. خدمتکار بندِر گفت که دزدها باید مطمئناً با شرایط خانه آشنا بوده باشند و میدانستند که از کجا باید چه چیز را دزدید. این عجیب است که چرا دزدها به خانهُ شماها دستبرد نزدهاند. خدا را شکر آنها جواهرات خانم بندِر را پیدا نکردند."
آقای کناتربول دچار چنان تشنج خندهای میشود که میتوانست در اثر آن خفه شود و میگوید: "جواهرات خانم بندِر!" او دیگر نمیتوانست دوباره آرام گیرد، مرتب در حال خنده میگفت: "جواهرات خانم بندِر: سنجاق سینهُ عاج!"
سپس آقای کناتربول با صدای بلند به آنا پرخاش میکند که او باید با این شایعات بیاساس به جهنم برود. او شایعات را تحمل نمیکند. او یک بار برای همیشه میخواهد که دیگر از این همسایهُ متکبر دربِ بعدی هیچ حرفی زده نشود.
با این همه در منزل آقای کناتربول از هیچ چیز دیگری صحبت نمیگشت بجز سرقت از خانهُ آقای بندِر.
گرچه آقای کناتربول از این ضرر آقای بندِر از صمیم قلب راضی بود، اما این او را بسیار عصبانی میساخت که این آدم نمیتوانست هیچ فرصتی را برای لاف زدن از دست بدهد و حتی از یک چنین رویدادی استفاده می‎کرد تا در عالم همسایگی به او یک ضربهُ دوستانه بزند.
بله این درست بود: اینکه دزدها خانهُ بندِر را ترجیح داده بودند یک نور احمقانه به آقای کناتربول میانداخت.
در گذشته آقای بندِر و آقای کناتربول دوستان صمیمی بودند. سپس اما یک روز همانطور که همیشه در پیش چنین دوستیهای خانوادگی معمول استْ نزاع بزرگی درمیگیرد. یک چیز بیاهمیت دلیل آن بود. آقای کناتربول به وانِ حمام حلبیایِ آقای بندِر که همیشه آن را قرض میگرفت خسارت رسانده بود و ادعا میکرد که این خسارت قبلاً اتفاق افتاده، و وان اصلاً همیشه اینطور بوده است. این اختلاف نظر طوری شدید شده بود که کاملاً به نزاع منجر می‎گردد و امروز به تلخترین نفرت تبدیل شده است. آنها فرصتی را برای توهین کردن به یکدیکر از دست نمیداند.       
آقای بندِر به پلیس علاوه بر تمام نقره آلات چیزهای به سرقت رفتهُ دیگری را هم گزارش داده بود: پالتوی خز همسر محترمش، یک فرش بسیار ارزشمند، یک فرش بخارائی اصل. آقای کناتربول از خشم میپخت: "یک بخارائی اصل! این آدم منزجر کننده! آیا او با این حرف مایل نیست که به من فخر بفروشد؟" سپس آدم میشنود که آقای بندِر خانه خود را برای پانزده هزار مارک در مقابل سرقت بیمه کرده است.
وقتی آقای کناتربول این خبر را میشنود دوباره خشم بر او مستولی میشود. او به آنا دستور میدهد هر روز یکی از بطریهای خالی شامپاین را که ساکنین قبلی خانه در زیرزمین رها کرده بودند عمداً بر روی سطل آشغال بگذارد. او میخواست به این خودنما یک بار نشان دهد! "برای پانزده هزار مارک بیمه کرده!" و بعد یک قهقههُ ترسناک سر میدهد.
کارمند شرکت بیمه همچنین در نزد آقای کناتربول بود و تلاش کرده بود او را هم به بیمه کردن خانهاش در مقابل سرقت ترغیب کند. آقای کناتربول نمیخواست هیچ چیز از آن بداند. او سینهاش را طوری جلو می‎دهد که کراواتش افقی میایستد، و با شکوه تمام توضیح میدهد: او خودش به اندازه کافی مرد است که بتواند از اموالش محافظت کند.
دزدیها در محله بطرز وحشتناکی افزایش مییافتند. یک عصبیت عمومی بر ساکنین محله مسلط شده بود. تقریباً هیچ شبی نمیگذشت که در آن نزدیکی سرقت نشود. در کار سارقین سیستم وجود داشت: روشمند خانه به خانه غارت میگشت. به استثناء خانهُ کناتربول و چند خانهُ دیگر تقریباً از تمام خانهها سرقت شده بود.
تمام تلاشهای پلیس برای به دام انداختن مجرمین در حین سرقت بدون نتیجه مانده بود. و این مانند یک کوه آلپ بر روی خانههائی که تا حال توسط سارقین در امان مانده بود سنگینی میکرد.
خانم کناتربول شوهرش را قسم داده بود که کاری انجام دهد. اگر خانه حداقل بیمه باشد یک اطمینان خاطر است.
آقای کناتربول شروع به سرزنش میکند: "سپس باید ما خود را بیست هزار مارک بیمه کنیم، تا به این بندِر نشان دهیم، اما این برایم خیلی گران تمام میشود، بنابراین دیگر حرف بیمه را به من نزن. من نمیخواهم هیچ چیز از آن بدانم. وقتی از کسی واقعاً سرقت میشود بنابراین آدم نمیتواند ثابت کند چه به سرقت رفته است. اگر آدم بتواند تصادفاً ثابت کند و شرکت بیمه مجبور به پرداخت شود، در این وقت آدم متوجه میشود که فراموش کرده آخرین پول بیمه را ارسال کند و بنابراین کل بیمه بیاعتبار می‎گردد. در بیمهُ آتشسوزی هم همینطور است. وقی خانه آتش میگیرد، پس از آنکه آدم در طی سالیان بقدری حق بیمه پرداخته است که با این پول میتوانست دو خانه را باشکوه مبلمان کند، شرکت بیمه اعلام می‎کند که اکثرِ اموالِ بیمه شده توسط آبِ آتشنشانی از بین رفتهاند و نه در اثر آتشسوزی؛ و سپس آدم دوباره ضرر میکند.
آقای کناتربول تقریباً دچار خشم شده بود، و چون در آن لحظه کسی آنجا نبود، آتش خشم دامن همسرش را میگیرد. آقای کناتربول میگوید که زنش نباید اصلاً خود را مخلوط چیزهائی کند که به او مربوط نیست. او خودش میداند که چه باید کرد. او بیخود سرجوخهُ نیروی زمینی نبوده است. او میداند که از اموالش چطور محافظت کند. در این حال او زانوهایش را به جلو فشار داده بود و شجاعانه چشمانش را میچرخاند.
سپس او تمام اسلحهُ موجود در خانه را جمع می‎کند و میآورد: دو شمشیر دو لبه، یک شمشیر مسابقات، یک تفنگ تک تیر، یک تفنگ چخماقی، یک تبر، یک کَمندِ مکزیکی، سه هفتتیر، (یکی بدون چخماق)، یک سرنیزه، یک خنجر مالایی، یک شمشیر، یک نیزه و یک تیر و کمان. سرباز قدیمی در او بیدار شده بود. تمام افراد خانه باید در یک صف میایستادند. او کلاه ارتشیاش را بر سر گذارده، مدالهایش را بر سینه زده و نقشه دفاع از خود در برابر سارقین را در کلمات مختصر و مفیدی بیان می‎کند.
پس از آن اسلحهها بین افراد خانواده تقسیم میشود. مادر نیزه و هفتتیر بدون چخماق را بدست آورده بود (او از سلاح گرم بسیار وحشت داشت). پسرانِ بزرگ، فریدریش و ویلهلم، به تفنگها و شمشیر دو لبه مسلح میشوند. به خواهش تونی، جوانترین پسر، تیر و کمان به او داده میشود. عمهُ کاملاً ناشنوا که یک خویشاوندِ فقیر بود و با آنا در اتاق انبار میخوابید باید به سرنیزه و یک جعبه قلوه سنگ برای پرتاب از راه دور رضایت می‎داد. آنا شمشیر مسابقات و خنجر مالایی را بدست میآورد ــ که آن را هیچکس نمیخواست، چون آدم نمیتوانست جائی از آن را در دست بگیرد بدون آنکه به دستش صدمه نزند ــ اما آنا این را نمیدانست. پدر برای خود تبر، کمندِ مکزیکی، شمشیر و دو هفتتیر را نگهمیدارد.
ظهرها و شبها بعد از غذا آموزش استفاده از اسلحه در باغ انجام میگشت. هیجان پدر به خانواده هم سرایت کرده بود. روحیهُ حمله و عشقِ بدوی به اسلحه در آنها بیدار گشته بود. حتی مادر مهربان و عمهُ ناشنوایِ خیرخواه هم هیجانزده بودند.
کارهای خانه به وضوح نادیده گرفته میگشت. مادر تمام روز هیجانزده با نیزه در میان خانه راه میرفت و به هیچ کار دیگری نمیرسید. آنا دست به هیچ کاری نمیزد و از صبح تا شب با شمشیرش تمرین میکرد. اغلب مادر از سر میز غذا میجهید، نیزهاش را از گوشه اتاق برمیداشت و دور سرش میچرخاند. در این حال یک بار چراغ آویزان از سقف به باغ پرتاب میشود؛ حالا اما همه چیز بیاهمیت بود. یا پدر به باغ هجوم میبرد، کمند را به سمت رختشوی بیخبر که در حال پهن کردن رخت بر روی طناب بود میچرخاند و او را با یک پرتاب دقیق اسیر میساخت و به زمین میانداخت. اینکه زن رختشو این حرکت را بد درک میکرد و با ملافهُ مرطوب به سر پدر میکوبید باعث توقف تلاش پدر نمیگشت. بچهها دیگر قابل رام کردن نبودند. آینهُ شکسته، شیشهُ پنجرهُ شکسته، گلدانهای شکسته شده شهادت از تمرین اسلحهُ آنها میدادند. حتی یک روز مجسمهُ نیمتنهُ ملکه لوئیزهْ خُرد شده در جلوی سکوی چوبی قرار داشت. 
دو خانه دورتر از خانهُ کناتربول اخیراً سرقت شده بود. حالا آدم میتوانست هر شب با آمدن سارقین حساب کند.
پدر سینه و زانوهایش را جلو میدهد، اصلاً همه چیز را که میشد جلو داد بطرز وحشتناکی به جلو میدهد و با افتخار به اطراف نگاه میکند و می‎گوید: "ما مسلح هستیم. آیا آنها امشب میآیند؟ من مشتاقانه منتظر آمدن اراذل هستم. من به آنها نشان خواهم داد که یک سرباز قدیمی چه میتواند بکند. من به اندازه کافی مرد هستم که از اموالم حفاظت کنم. درست میگویم؟"
افراد خانواده زمزمه میکنند: "قهرمان واقعی!"
ما با تپش قلب به رختخواب میرفتیم. ناآرام میخوابیدیم، با کوچکترین صدائی در خانه از خواب میجهیدیم، اسلحه را در دست میگرفتیم و در سیاهی شب گوش میسپردیم.
سپس یک شب آقای کناتربول در حال لرزیدن همسرش را بیدار میسازد و از او خواهش میکند که او هم یک بار گوش بسپارد، انگار کسی بر روی پلهها است.
مادر بلند میشود و هر دو از پشت درب بستهُ اتاق گوش میسپارند. درست است. تاپ، تاپ، تاپ. این صدای گامهائی بودند که از پلهها پائین میرفتند. سارقین در خانه بودند.
پسرها را بیدار میسازند. مادر به خاطر عمهُ ناشنوا که بالا در اتاق انبار با آنا کاملاً جدا افتاده بودند نگران بود.
پدر که هیجانزده سعی میکرد اسلحههایش را نگهدارد و موفق نمیگشت غرولند میکند: "حالا هیچ احساساتی نشوید."
او با ترس مینالد: "ویلهلم و فریدریش، یک بار هم شماها گوش بسپارید شاید ما اشتباه کرده باشیم." او دیگر چندان شجاع دیده نمیگشت.
صدای <تاپ، تاپ، تاپ> قدمها بر روی پله شنیده میگشت. بدون شک، آنجا کسی بود.
پدر که بخاطر اسحههایش به زحمت میتوانست راه برود زمزمه میکند: "هیس، هیس، کاملاً آهسته، هیچ سر و صدائی نکنید." او کمند مکزیکی را بر دوش انداخته، شمشیر را زیر یکی از دستهایش نگاه داشته و تبر را زیر دست دیگر چسبانده بود و علاوه بر آنها در هر دست یک هفتتیر داشت. او پیژامهُ پشمی بر پا داشت. پیژامه بیش از اندازه گشاد بود و مدام این گرایش را داشت به سمت پائین بلغزد. این پیژامه اجازهُ جست و خیز شجاعانه را نمیداد. مادر با یک دست نیزه‎اش را نگهداشته بود و با دست دیگر شمع را حمل میکرد. از جیب لباس خوابش تهِ هفتتیرِ بدونِ چخماق دیده میگشت.
پدر دستور میدهد درب را باز کنند.
مادر باید از جلو میرفت تا راه را روشن کند، سپس پسران بزرگ و در آخر پدر با تونی به دنبالشان.
حالا به وضوح صدای کشیده شدن قدمها در راهر شنیده میگشت.
پدر زمزمه میکند: "آهسته، آهسته، هیس، هیس، ما باید آنها را غافلگیر کنیم." سپس ناگهان میگوید: "ایست!" چند قدمِ بیدقت باعث شده بودند که پیژاما پائین بلغزد و بر روی پایش بیفتد، فریدریش و ویلهلم تبر و شمشیر و هفتتیرهای او  را نگهمیدارند تا او بتواند پیژامهاش را دوباره بالا بکشد.
حالا در پائین یک درب باز میشود. دزدها در آشپزخانه بودند.
آنها به اولین پله رسیده بودند که پاهای پدر در کمندِ مکزیکی گیر میکنند، پدر سکندری میخورد و تبر و شمشیر از زیر بغلش میافتند و با سر و صدا از پلهها به پائین سُر میخورند. مادر یک فریاد تیز میکشد، زیرا که تبر بر روی پایش افتاده بود. پدر بر مادر خشم میگیرد که چرا راه را درست روشن نساخته و حالا همه چیز از دست رفته است.
سارقین بطرز عجیبی هیچ اهمیتی به سر و صدای ایجاد شده هیچ اهمیتی نمیدادند: کشوها در آشپزخانه بیرون کشیده میشدند، درب کمدها باز میگشتند، ظروف چینی جرنگ جرنگ صدا میدادند.
خانوادهُ مسلح لرزان و با وحشت تمام به پائین گوش سپرده بودند.
بدبیاری پدر را تعقیب میکرد. به محض رها ساختن پاهایش از کمند و با پائین آمدن از چند پله دوباره پیژامای مکار کاملاً به پائین لیز خورده و باعث سکندری خوردنش شده بود. او در حال افتادن همسر و بچهها را با خود به پائین میاندازد. فقط تونی موفق می‎شود نردههای پله را محکم بگیرد و نیفتد. یک کلافِ وحشی از انسان و اسلحه با سر و صدای زیاد از پلهها به راهرو میغلتد. شمع خاموش میشود. از یکی از هفتتیرها خود به خود تیری شلیک میشود.
آنها در وحشت مرگ، درست حالا در این وضعیتِ درماندهُ غافلگیر گشتنْ خود را مرتب در تاریکی بیشتر میفشردند. این عحیب بود که سارقین اما کوچکترین مزاحمتی از سر و صدای ایجاد شده احساس نمیکردند و به آرامی در آشپزخانه به کار خود ادامه میدادند. آنها حتماً باید مردانی کاملاً بیپروا باشند. 
پدر خود را چنان گرفتار پیژامه و کمند ساخته بود که دستها و پاهایش را نمیتوانست حرکت دهد و درمانده در حال لعنت کردن مادر که باعث خاموش شدن شمع شده بود در گوشهُ راهرو افتاده بود. انگشتان دست مادر برای یافتن شمع در تاریکی تصادفی به چشم پدر فرو میروند. پدر فریاد خشمگین و ناخوانائی میکشد. فریدریش و ویلهلم بر روی زمین میغلتیدند و بخاطر اسلحه گلاویز شده بودند.
حالا ناگهان درب آشپزخانه باز میشود و یک نور ضعیف به راهروی تاریک میتابد و نور ماتی اسلحهها را روشن میسازد. در این لحظه در آستانهُ دربِ آشپزخانه یک اندام سفید با یک شمع در دست ظاهر میشود.
تیر رها شده از کمانِ تونی در میان هوا پرواز میکند و با یک فریاد وحشتناک اندامِ شمع به دست به زمین سقوط میکند.
دوباره راهرو تاریک میشود و از میان تاریکی صدای وحشتناک ناله و نفس نفس زدن دو برادرِ به هم گلاویز شده و نفسهای بریدهُ اندامِ بر زمین افتاده برمیخیزد.
عاقبت مادر موفق میشود شمع را روشن کند. پدر هم میتواند دوباره بر روی پاهایش بایستد. آنها خود را به اندامِ سقوط کرده نزدیک میسازند و باید با بزرگترین وحشت متوجه میگشتند که سارقِ فرضی عمهُ کاملاً ناشنوا میباشد. تیر رها گشته از کمان در کلیهُ چپ او فرو رفته بود.
وقتی نور به چهرهُ عمه میافتد مینشیند، با زحمت فراوان نالهُ ماتی میکند: "من فقط میخواستم جائی ... در جائی ... جائی ... در." سپس در یک بیهوشی عمیق فرو میرود.
پدر تمام خشم خود را بر سر تونی خالی میکند. پسر بیچاره هرگز در تمام زندگیاش مانند آن شب چنین کتک نخورده بود.
خدا را شکر عمه بنیهُ خوبی داشت و آسیبدیدگیاش دوباره بهبود مییابد.
پدر در روز بعد خانه را در مقابل سرقت بیمه میکند، مشترکِ شرکتِ نگهبانی میشود، دو سگ نگهبانِ آموزش دیده برای گرفتن دزد میخرد، قسمت بزرگی از اندوختهاش را برای خریدن چهارتیغ، تفنگهای خودکار، سیم خاردار، قفل امنیتی دربِ خانه و پنجره و زنگ خطر هزینه میکند. اما از آنجا که او نمیتوانست به افراد بیانضباط خانواده در موارد جدی اطمینان داشته باشدْ بنابراین از این هزینه کردن بسیار راضی بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر