رسول خنگ.

زمانی، ــ قبل از پیدایش تاریخ مکتوب ــ یکی از پیامبران اولیه خدا که نامش متأسفانه در هیچ کتابی نیامده است، صبح زود بسیار خشمگین و نگران با قطعه سنگی در دست از تپه خاکی کنار کلبهاش ــ تپه به مخروطی که انگار رأسش را با اره بریده باشند شباهت داشت ــ با سرعت بالا میرود، بالای تپه در کنار سنگی شبیه به سنگ آسیاب زانو میزند و با سنگِ در دستش ــ طوری که انگار دارد زنگ درب خانه کسی را به صدا میآورد ــ دو بار محکم به سنگ بزرگ میکوبد.
پس از مدت کوتاهی صدائی خوابآلود در فضا میپیچید: "چه خبره! ..... کیه؟"
مرد با زبانی که برای ساکنین زمین هنوز هم ناشناس است پاسخ میدهد: "منم!"
صدا اول خمیازهای طولانی میکشد و بعد میگوید: "دیگه چه کار داری؟" 
مرد با عصبانیت میگوید: "صبح زود رفتم از درخت همسایه کناری برای صبحونه خرما کندم، وقتی برگشتم خونه دیدم نازنازیمو دزدیدن."
صدا شگفتزده میپرسد: "نازنازیتو دزدیدن؟!"
مرد غمگین میگوید:  "این صدمین نازنازیمه که از من میدزدن."
صدا ناباورانه تکرار میکند: "صدمین!"
مرد خشمگین ادامه میدهد: "آره، صدمین. من هر بار از درخت همسایه خرما کندم و به خونه برگشتم دیدم که نازنازیمو دزدیدن! دیگه دارم دیوونه میشم. نمیدونم چه کسی این نامردی رو میکنه! بجز من و همسایهام کس دیگه‎ای این طرفا زندگی نمیکنه! او هم از همه جا بیخبره! و فکر کنم از من هم خوشش نمیاد، چون تا حال من رو به خونه بسیار بزرگش که باید بیشتر از صد تا اتاق داشته باشه دعوت نکرده!
من واقعاً دیگه فکرم به جائی قد نمیداد! برای همین اومدم از تو بپرسم شاید بتونی کمکم کنی!"
پس از برقرار شدن یک مکث طولانی صدا میگوید: "برو به مردم بگو که خدا درختان خرما را برای همه شما آفریده است، و شما نباید به جای خرمائی که از باغ خانه‌تان دزدیده میشود نازنازی دیگران را به عنوان خسارت بردارید! برو بگو که خدا گفته است: گرچه من نازنازیها را هم برای همه آفریدهام، اما این کجا و آن کجا! آن برای خوردن است و این اما اثبات آیه خداست!"
***
خیلی خوب میدانم که تو هم از شنیدن آمدن کوروش به خوابم متعجب خواهی گشت! باور کردنش برای خود من هم سخت بود! اما نمی‌شود که وقتی کوروش به خوابت میآید تو فکر کنی اصغر یا اکبر به خوابت آمده است!
بله دوست عزیز، کوروش شخصاً به خوابم آمد. البته چون من تا آن وقت هرگز او را ندیده بودم، بنابراین از روی اجبار قبول کردم که فرد در خوابم خود کوروش است و نه یکی از وزرا و یا سربازانش ــ من در تصاویری که از آنها دیدهام همگی به هم شباهت کامل دارند ــ.
باری، من و کوروش لبه تختخواب کنار هم نشسته بودیم و به همدیگر طوری نگاه میکردیم که انگار هر یک از ما از سیاره دیگری آمدهایم! کوروش مرتب دست به ریشش میکشید و زیر لب <عجبا عجبا!> میگفت! من هم میخواستم دست به ریشم بکشم و بگویم عجیبه عجیبه! اما وقتی ریش خود را با ریش او مقایسه کردم و دیدم درازای ریشم یک پنجم ریش اوست، بنابراین از دست کشیدن به ریشم دست کشیدم و فقط شگفتزده زمزمه کردم: "عجیبه! واقعاً عجیبه!"
در این وقت ناگهان کوروش در حال نگاه کردن زیر چشمی به ریش خود با کنجکاوی از من میپرسد: "چی عجیبه؟"
من برای اینکه او فکر نکند فرم و یا درازی ریشش باعث تعجب من شده است میگویم: "یک وقت فکر نکنی که تعجب من از فرم و درازی ریشته! نه، ابداً، ریش که تعجب نداره! خود من هم ریش دارم! البته به پای ریش تو نمیرسه! ولی همونطور که شاعر شهیر اهل بابل <گوضنفر> میگوید: "ریش ریش است، گر نزنیش بلند خواهد گشت!" نخیر، تعجب من از ریشت نیست، بلکه تعجبم از عینک دودیایِ که به چشم زدی! اونم در این تاریکی!"
ناگهان بعد از به انتها رساندن واژه تاریکی مکث میکنم و متعجبانه به خودم میگویم: "تو اصلاً چطور تونستی در این تاریکی شکل و شمایل او را دیده و تشخیص بدهی که طرف ریش دارد! و ریشش بلند است و عینک دودی بر چشم گذاشته است! و اینکه اصلاً از کجا میدانی او واقعاً کورش است؟! خوبه بهش نگفتی چه موهای فرفری قشنگی داری!"
بلافاصله برای مطمئن ساختن خود از روی میز، از جای همیشگی، شمعی برمیدارم، و پس از روشن کردن آن کوروش را که در کنارم لبه تخت نشسته بود می‌بینم، او را فوراً میشناسم و بیاراده میگویم: "عجیبه!" و همزمان کوروش هم با دیدن من در روشنائی نور شمع میگوید: "عجبا! عجبا!"
من که فکر میکردم کوروش با دیدن ریشم و فرم و اندازه آن تعجب کرده با دلخوری میپرسم: "چیه، هی میگی عجبا عجبا؟"
کوروش خودش را کمی جمع و جور میکند و طوری که انگار میخواهد رفع کدورت کند دستپاچه میگوید: "چیز خاصی نیست! یه وقت فکر نکنی ریشت باعث تعجبم شده! خود من هم همونطور که میبینی ریش دارم! ریش ریشه، چه ریش تو باشه چه ریش من! من داشتم به خودم میگفتم: «ببین گرفتار خواب چه آدمی شدی!»، خب، تو جای من بودی تعجب نمیکردی؟"
و اینجا بود که هم من و هم کورش پی بردیم تعجب ما از داشتن ریش نبوده است.
سپس او از من میپرسد: "اسمت چیه؟"
من قبل از معرفی کردن خودم با دلخوری میپرسم: "منظورت از <چه آدمی> چی بود! مگه من چِمه؟!"
کوروش در آن نور کم نگاهی تحقیرآمیز به من میاندازد و می‌گوید: "من نمیدونم تو چته! ولی آخه اینم اتاقه که تو داری!؟ به جای اینکه حالا دور یک میز گردِ قشنگ و مدرن نشسته باشیم ببین کجا نشستیم! روی یک تخت زپرتی که باید آدم مدام مواظب باشه زیاد تکون نخوره که زهوارش در نره!"
من بدون آنکه بگذارم کوروش سرخی کمی را که از شرم بر چهرهام نشسته بود تشخیص دهد میگویم: "حق با توست"، بعد مکث کوتاهی می‌کنم و پس از معرفی کردن خودم از او میپرسم: "نگفتی چرا عینک دودی زدی؟"
در این هنگام او تازه متوجه میشود که هنوز عینک بر چشم دارد و با گفتن <عجبا> آن را برمیدارد، در جیب میگذارد و میگوید: "نترس! من برای کشتن تو و غارت اتاقت نیومدم، من در کمال صلح به خوابت اومدم، اومدم بهت بگم این اتاق از این به بعد مال منه، البته تو هم میتونی در یک گوشه اتاق بچری و هر کاری که دوست داری بکنی، البته تهیه خوراک و پختن غذا با توست، چون من که خودت میدونی از این کارها نکردم و بلد نیستم! تهیه توتون برای قلیون هم وظیفه توست، من تو این اتاق تا وقتی که دلم بخواد میمونم و تو هم تا وقتی من اینجا هستم نباید هیچکدوم از حقوق بشر رو زیر پا بذاری، وگرنه عصبانی میشم، و بعد مجبور می‌شم بهت بگم که نباید دیگه از این کارا بکنی! قبوله؟ اگه قول میدی بزن قدش!"
(ناتمام)
***
مسیح، قناری عشقم، امروز ساعت هشت صبح درگذشت و من و شش فرزند باقیمانده خود را تنها گذاشت. مرگش آرام بود، و من باید او را از امروز به بعد در <ماریا> بزرگترین دخترش که همزمان نقش همسری او را هم به عهده گرفته بود ببینم و با او راز و نیاز کنم. هرچند ماریا مانند مسیح با من خودمانی نیست، اما امیدوارم که نبود مسیح این شکاف میان من و او را پر سازد.
من مسیح را طبق رسمی که بین من و قوم او برقرار است دو روز در کنار فرزندانش قرار خواهم داد و بعد در پارک کنار خانهام زیر درخت سرو عظیمی که آرامگاه خانوادگی اوست به خاک خواهم سپرد. مسیح بیش از ده سال یار و همدم وفادارم بود، حضورش روح و روانم را پالایش می‌داد و نگاهش آرامم می‌ساخت.
تحمل فقدان مسیح سخت است، اما این هم آسان نیست که به عنوان آدمی بی پَر و ناتوان از پرواز نتوانی برای تسلی دادن به فرزندانش که میدانند آسمان یعنی چه و پرواز کردن در آن چه لطفی دارد تعریف کنی که پدرشان به آسمان پرواز کرده و حالا حالاها هم پیش خدا میماند!

یک زندگی کامل.

در یک اتاق کوچک و کم ارتفاعْ مرد جوانی نشسته بود و غمگین و متفکر به روبروی خود نگاه میکرد. او دلیل معتبری برای غمگین بودن داشت، زیرا او دچار مصیبت بزرگی شده بود، و نگرانی مالیای که او قبلاً نمیشناخت بر شانههایش سخت سنگینی میکرد. او تا بیست و هفتمین سال زندگیش تحت نظارت پدر، یک مقام عالی دولت، زندگی آرام و مطلوبی را گذرانده بود؛ اما پس از آنکه پدر بعد از یک بیماری کوتاه مدت به طور غیرمنتظرهای فوت میکندْ مشخص میشود که برای پسرش بجز یک نام شرافتمندانه و یک آموزش خوب، فقط خیلی کم و تقریباً هیچ چیز به ارث نگذاشته است.
هاینریش آمباخ در رشته فیلولوژی تحصیل کرده بود، بلند پروازیش این بود که روزی پرفسور یک دانشگاه بزرگ شود، و با اشتیاق و عشق در حال تلاش برای رسیدن به این هدف، خود را به کارهای جدیْ اما هنوز بی آب و نانی تسلیم ساخته بود. او طبعاً قانع و متواضع بود، و او هنر دشوار بیشتر محدود ساختن خود را نسبتاً سریع و آسان میآموزد؛ اما به رغم تمام کوششی که او در صرفهجوئی کردن به عمل میآورد، سرمایه اندکش پس از مدت کوتاهی وارد سرازیری میشود، و او آن روزی را که کاملاً فقیر آنجا ایستاده باشد زیاد دور نمیدید. او می‌توانست هنوز تعدای مبل، تصاویر و کتبی را بفروشد که از پدر به ارث برده بود و دلش میخواست آنها را به عنوان یادگاری ارزشمند از دست رفته عزیزش نگهداری کند، اما درآمد از چنین فروشهائی فقط می‎‎توانستند مهلتهای کوتاهی فراهم آورند. او باید با کار کردن پول به دست میآورد تا بتواند به زندگی ادامه دهد؛ اما هنوز برایش کاملاً نامشخص بود که چطور باید آن را شروع کند. البته او بارها به دنبال کار گشته بود، و تعداد زیادی در میان دوستان و آشنایان پدرش به او قول داده بودند که در این رابطه برای او تلاش کنند. با این حال این قولها تا حالْ اگر اصلاً اتفاق افتاده باشند، هنوز مؤفقیتی به همراه نداشتند، و او هنر بسیار آسانتر از هنر محدود ساختن خود، یعنی هنر تحریک ترحم، رسیدن به پول توسط خوب بودن دیگران و پول قرض گرفتن را نیاموخته بود، و او اصلاً به این فکر نمیافتاد که بخواهد آنها را بیاموزد.
اما قبل از آنکه احتیاج به بالاترین حد خود برسد کمک میآید. هاینریش آمباخ در دانشگاه با یک انگلیسی محترم و ثروتمندی به نام ساموئل گوور دوست شده بود که آلمان را پنج سال قبل ترک کرده و از آن زمان در یک ارتباط هرچند دورتر، اما در فواصل منظمِ نامهای با آمباخ باقی مانده بود. هاینریش خبر فوت پدرش را برای دوست خود نوشته بود، اما بدون آنکه به این خبر چیزی از تغییر بزرگ در وضعش اضافه کند، و گوور بلافاصله با یک تسلیت صمیمانه جواب نامه او را میدهد. سه ماه دیرتر او نامه دیگری برای آمباخ مینویسد تا از او بپرسد که آیا مایل است لُرد فیربروک را در اثنای یک سفر طولانی که باید به درخواست مادرش، لِیدی آگوستا، انجام میداد همراهی کند. گوور آرتور فیربروک را به عنوان یک جوان خوب شکل گرفته و مهربان وصف میکند، او بر این عقیده بود که این سفر گذشته از در پیوند بودن با تکلیفی قابل سپاس، چشم و قلب یک انسان جوان خالی از فساد را بر روی زیبائی و بزرگی طبیعت و هنر میگشاید، و برای آمباخ بسیاری چیزهای مطبوع و مفید با خود به همراه خواهد داشت، و او مصرانه توصیه کرده بود که پیشنهادش را رد نکند. آمباخ این پیشنهاد را با سپاس میپذیرد و بلافاصله پس از آن نامه دیگری از گوور دریافت میکند. او در نامه بخش مالی این مناسبت را به طریقی حل کرده بود که بیش از تمام انتظارات آمباخ بود. سپس آمباخ کارهای ضروری برای سفرش به انگلستان را تدارک میبیند، مبلها، تصاویر و کتابهایش را جای مطمئنی به امانت میگذارد، لباسها و چیزهائی را که میخواست به همراه ببرد در یک چمدان خوبِ چرمی قرار میدهد و پس از خداحافظی از دوستان و آشنایانش برلین را ترک میکند. اما او مستقیم به انگلیس نمیرود. او نمیخواست بدون آنکه مجدداً شهر پدریاش ماگدبورگ را یک بار دیگر دیده باشد به آلمان پشت کند. او صبح یک روز زیبای ماه سپتامبر به آنجا میرسد، و در یک مسافرخانه قدیمی به نام <هتل گریما> در نزدیک دروازه زودِنبورگ یک اتاق میگیرد.
گرچه او سالهای درازی خیابانهای ماگدبورگ را ندیده بود، اما چنان برایش آشنا بودند که انگار همین دیروز آنجا را ترک کرده بوده است، و او به آنها مانند دوستان عزیز قدیمی سلام میکرد. او در مقابل چند خانه توقف میکند: "چه ممکن است از فرانتس که اینجا زندگی میکرد شده باشد ... و از آدولف که من با او هر روز صبح مسیر به سمت مدرسه را میرفتم؟" او خیلی مایل بود داخل خانهها شود تا در مورد دوستان دوران جوانیش پرس و جو کند، اما جرأت این کار را نداشت. او به خود میگوید: "آنها مطمئناً دیگر اینجا زندگی نمیکنند، شاید هم مرده باشند". او در بازدید از گورستان، در کنار گور مادرش سنگ قبرهائی میبیند که نامهای آشنای حک شده بر رویشان او را کاملاً غمگین و افکارش را متوجه مرگ ساختند.
بعد از ظهر به سمت مدرسهای میرود که در کودکی آنجا درس میخواند. نگهبانی که او در نزدش از معلمان جویا میشود توانست چند نفری را که او شاگردشان بود نام ببرد. او یکی از آنها را که بخصوص برایش عزیز بود جستجو میکند، مردی را مییابد با چهرهای ملایم و آرام، و او بلافاصله معلم قدیمی‌اش را میشناسد. معلم هنگامیکه آمباخ خود را به عنوان یکی از محصلین سابق او معرفی میکند با لبخند نگاهش میکرد، اما ابتدا وقتی او را به یاد میآورد که آمباخ برخی از جزئیات مربوط به گذشته‌شان را در ذهن او زنده می‌سازد. سپس معلم دست او را به گرمی میفشرد، شادی صمیمانهای بر روی صورت مهربانش مینشیند و میگوید: "این خیلی زیباست که شما معلم پیر قدیم خود را فراموش نکردهاید. گرچه من بسیاری از شاگردانم را دوست داشتم، اما به ندرت ابراز علاقه وفادارانه آنها را تجربه میکنم. جوانان سپاسگزار نیستند، یا ــ من نمیخواهم سختگیر باشم ــ جوانان اغلب برای نشان دادن سپاسگزار بودن به خود زحمت نمیدهند."
سپس با هیجان بزرگی از سرنوشت او جویا میشود، و وقتی آمباخ برایش تعریف میکند که در آستانه یک سفر بزرگ ایستاده و با کشورهای دور و زیبائی آشنا خواهد گشت، در این وقت معلم میگوید: "شما مرد سعادتمندی هستید! این کار برای من ممکن نگشت تا بتوانم ایتالیا و یونان را ببینم، و چه اشتیاقی من سالها برای این کار داشتم! اما در نزد ما هم چیزهای بسیار قابل تحسینی وجود دارند، و آثار هنری غیرقابل دسترسیای که در زیر آسمان زیباتری خلق شدهاند میتوانند همچنین در اینجا با بازتولید مؤفقیتآمیزی ما را خوشحال سازند. من به شما حسادت نمیکنم؛ اما میگویم که شما مرد سعادتمندی هستید! ــ هوراس میگوید: <آسمان فقط روحی را تغییر نمیدهد که بر روی دریا در سفر است!> اما او مانند بعضی دیگر اشتباه میکند: چیزهای زیبا مردم باهوش را خردمندتر میسازند و مردم خوب را بهتر."
آمباخ پس از تاریک شدن هوا به سمت بلوار فویرستنوال میرود و آنجا بر روی یک نیمکت مینشیند. او احساس خستگی میکرد. بازدید از گورستان، راه رفتن در خیابان، دیدن مدرسه و معلم قدیمیاش، خاطرات مختلفی که در تمام طول روز در او ظاهر میگشتند، طوریکه ذهن و قلبش یک لحظه هم استراحت نکرده و همه اینها او را خسته ساخته بودند. با اینکه هنوز زود بود اما او تقریباً به خواب میرود. در این وقت طنین ناقوسهای کلیسای جامع ماگدبورگ او را بیدار میسازد. ــ ناقوسهای بزرگتر و مشهورتری در جهان وجود دارند، اما هیچ ناقوسی که آهنگ زیباتری از کلیسای قدیمی جامع داشته باشد وجود ندارد. صداهای عمیق، ناب و شگفتانگیز در روح آمباخ که در آن روز بسیار حساس و تحریکپذیر شده بود نفوذ میکردند، و او خود را توسط آن عمیقاً ناآرام احساس میکرد. طوری بود که انگار صداهای جدیای که او اغلب شنیده بودْ تمام دوران جوانیش و تمام چیزهای زیبا و غمگین آن را در او بیدار میساختند.
او پس از خاموش گشتن طنین ناقوسها از جا برمیخیزد و با روحیهای باشکوه، انگار که بعد از اعتراف از کلیسا خارج گشته است، هنوز مدتی طولانی بلوار فویرستنوال را بالا و پائین میرود، تا اینکه خستگی فیزیکی او را به مهمانخانهای که اقامت داشت هدایت میکند.
صبح روز بعد، هنگامیکه هنوز نیمه‌خواب دراز کشیده بود، طنین ناقوسهای کلیسای او را بیدار میسازد، و بلافاصله پس از آن مارش نظامی به گوش میرسد. یک هنگ ارتشی مستقر در ماگدبورگ در حال نواختن از میان دروازه زودِنبورگ میگذشت. او این مارش را میشناخت، یک مارش قدیمی که با آهنگ آن سربازان پروس تحت فرماندهی فریدریش بزرگ بدون ترس از مرگ به جنگ میرفتند. یک مارش زیبا! و طنین ناقوسها آن را به طرز باشکوهی همراهی میکرد. قلب آمباخ به طپش میافتد! همچنین او هم به جنگ میرفت، اما نه برای تسخیر جهان، این شیوه او نبود، بلکه او بدون ترس و با ارادهای شکستناپذیر می‌رفت. او آهسته لباس میپوشد، اتاقی که او خود را در آن مییافت مورد علاقهاش قرار گرفته بود. این یک اتاق مدرن در مهمانخانه نبود. مبلهای قدیمی که توسط مسهای حکاکی شده تزئین گشته بودند. او به همه چیز با دقت نگاه میکند: به آسمانه بزرگ تختخواب، به قفسه قدیمی از مد افتاده، به کمد سنگینِ زیبا و به تصاویر. یکی از عکسها <پیرمرد اهل دسائو> را نشان میداد که با سر بیکلاه، عصای فرماندهی در دست، و با ژستی قهرمانانه ورود نیروهایش به تورین را پس از شبیخون به شهر نظارت میکرد.
آمباخ عکس را از روی دیوار برمیدارد و با آن به کنار پنجره میرود تا آن را دقیقتر تماشا کند و نام حکاک مس تزئین دهنده قاب عکس را بخواند، زیرا کار حکاکی گشته به نظر او بسیار زیبا بود. در این وقت نگاهش در پشت خاکستری رنگ عکس به این نوشته میافتد: "یوهانس تسوکْشِورت این عکس را به دوست و هموطنش اِبرهارد گریما اهداء کرده است، برای یادبود سالهای سختِ با هم تجربه کرده و پیروزی نهائی. ماگدبورگ، 15 مارس 1816." گرد و غبار ضخیمی بر روی این خطوط نشسته بود. احتمالاً عکس را سالهای زیادی از روی دیوار برنداشته بودند. او گریمای سالخورده را به یاد میآورد، یک جنگجوی دلاور از جنگهای آزادیبخش و پدر صاحب فعلی هتل گریما که مدتی پس از جنگ مرده بود.
خاطرات دوران مدرسه هنوز برای آمباخ تازه بودند. او میگوید: "من هم میخواهم خود را جاودانه سازم". وقتی محصلین مدرسه ماگدبورگ نام خود را در یک مکان پنهان حکاکی می‌کردند یا می‌نوشتند بنابراین از <جاودانه ساختن> نام میبردند. و آمباخ در یکی از گوشههای پشت عکس با خط ظریف و خوانائی مینویسد: "قبل از جنگ. هاینریش آمباخ از ماگدبورگ، 15 سپتامبر 1845".
چند روز بعد آمباخ خود را در محل اقامت خانواده فیربروک، در یک قصر قدیمی در شمال انگلیس مییابد. شکوه و جلال قصری که او را احاطه میکرد در برابر شکوه درختان صد ساله پارک بزرگ و زیبائی دیوارهای قرون وسطائی احاطه گشته توسط گیاه عشقه چیزی نبود؛ اما این شکوه ابتدا بر او سنگینی میکرد و بیتکلفیاش را میربود. در این لحظه آموختههایش از فیلسوفان باستان که میگفتند <فرد با تقوی اجازه دارد ثروت را تحقیر کند> هیچ کمکی به او نمیکرد. این یک واقعیت بود که این ثروتی که همه جا به وضوح در برابرش ظاهر میگشت: در مبلمان قدیمی، در ظروف سنگین نقرهای، در نقاشیهای ارزشمند، در کتابخانه بزرگ، در اسبهای اصیل، آری حتی در لباس فرم مجلل مستخدمین، یک تأثیر قوی بر او میگذاشت. باید ابتدا چند روز میگذشت تا آمباخ با از بین رفتن این تأثیر خود را در یک حالت راحتتری بیابد. به تدریج اما مهربانی صمیمانه مهماندارانش بر تواضع محجوب او پیروز میشود. ــ آرتور فیربروک بلافاصله با او مانند یک خویشاوند قدیمی رفتار میکند. برای آمباخ مشکل بود مدت درازی در برابر دوستی وفادارانه مرد جوان مقاومت کند. لِیدی آگوستا خود را به آمباخ که از طرف سام گوور مردی کاملاً محترم و قابل اعتماد وصف شده بودْ به عنوان یک عضو جدید خانواده نزدیک میسازد. نگرانی مادرانهاش به خاطر تنها فرزند عزیزی که میخواست به مرد غریبه بسپرد میگذاشت با آمباخ با اعتمادی رفتار کند که مرد جوان دانشمند خود را واقعاً محترم شمرده احساس میکرد. لِیدی اِلن، خواهر هجده ساله لُرد فیربروک به خاطر محجوب بودن آمباخ ابتدا در حضور او تا حدودی خجالت میکشید؛ اما وقتی آمباخ خود را به مادر و برادرش نزدیک میسازد خجالت او هم در مقابل غریبه از بین میرود، و از آن به بعد روح جوانش در او یک دوست خانوادگی میدید؛ قلب آمباخ اما هر یک از کلمات بیغم اِلن را، هر یک از نگاههای پاکش را مانند یک ناز و نوازش احساس میکرد. او در زیبائی دخترانه آزمگین خود مانند یک شاهزاده خانم افسانهای به نظرش میرسید، و مانند یک چنین موجودی به او فکر میکرد و در مخفیترین عمق قلبش او را میپرستید.
از ورود آمباخ به قصر یک ماه میگذرد. او در این مدت انگار در یک رؤیای زیبا زندگی کرده بود. سپس شب قبل از سفر فرا میرسد و همراه آن یک بیداری. آمباخ در پارک در حال جستجوی محلهائی که با اِلن گذرانده بود سرگردان قدم میزد، و حالش طوری بود که انگار از میان خیابانهای ویران شهری میگذرد که در آن آنچه را او بی سر و صدا و باطنی دوست می‌داشت مرده است.
در این هنگام ناگهان اِلن در برابرش ایستاده بود، زیبا و بیتکلف مانند همیشه، اما طوری جدی و غمگین که او را قبلاً هرگز چنین ندیده بود. ــ قلب آمباخ تا حد انفجار میطپید.
اِلن میگوید: "من شما را جستجو میکردم." ــ صدایش چه ظریف بود! "من میخواستم از شما هنوز یک درخواست کنم."
آمباخ فقط میتوانست پرسشگرانه و سپاسگزار به او نگاه کند.
اِلن ادامه میدهد: "مامان به من گفت که شما قصد دارید در تمام طول سفر برایش منظم نامه بنویسید، و چون من نامهها را برای خواندن دریافت میکنم، بنابراین همیشه خواهم دانست که شما و برادرم چه دیده و چه تجربه کردهاید و حالتان چطور است. اما"، و پس از یک مکث به سختی قابل تشخیص می‌گوید: "اگر برایتان زحمت زیادی ندارد، میخواهم از شما خواهش کنم در نامههایتان به مادرم گهگاهی هم چند خط برای من بنویسید. این باعث خوشحالی من خواهد گشت اگر از سرزمینهای غریبهای که شما بازدید میکنید نامه به دست آورم. آرتور به من قول داده که برایم بنویسد، و حتماً این کار را هم خواهد کرد؛ اما من نامههای او را میشناسم. نامههایش هرگز طولانیتر از یک صفحه کوچک نیستند. من خیلی مایلم بیشتر از آنچه او میخواهد برایم بگوید بدانم. آیا برایم مینویسید؟"
"من این کار را با خوشحالی انجام خواهم داد." آمباخ نتوانست حرفی بیشتر از این از میان لبانش خارج سازد، گرچه قلبش پر از گفتن بود.
الن میگوید: "من از شما متشکرم." و سپس هر دو به سمت قصر به راه میافتند، و بدون آنکه کلمهای رد و بدل کنند به آنجا میرسند. الن در مقابل پله‌ای که پارک را به قصر هدایت میکرد لحظهای توقف میکند، و بدون نگاه کردن به آمباخ دستش را به او میدهد و انگار که صحبت آمباخ همین حالا به پایان رسیده باشد تکرار میکند: "من از شما متشکرم."
شب بعد مادر و دختر تنها در اتاق لِیدی آگوستا نشسته بودند. قصر بزرگ از وقتی که آرتور و هاینریش آمباخ آنجا را ترک کرده بودند برایشان منزوی به نظر میرسید. مادر به پسر عزیزش که برای مدتی طولانی نخواهد دید فکر میکرد، و چشمانش در درخششی مرطوب نور خفیفی میداد، و اِلن با نگاهی خشک به شعله آتش درون شومینه خیره شده بود و به مرد غریبه فکر میکرد، به کسی که با برادرش به سفر رفته بود، و بدون آنکه دختر بداند قلبش را با خود به همراه برده بود.
دو سال از سفر آن دو گذشته بود. هاینریش در این مدت چیزهای زیبای زیادی دیده و از آنها لذت برده بود، همچنین دختران و زنانی زیبا؛ اما او از کنار آنها با نگاهی سرد عبور می‌کرد، زیرا مانند یک تصویر مقدس در زیارتگاهی مخفی، در عمق قلب او یک ایدهآل غیر قابل دستیابی از زیبائی و نجابتی میزیست که اِلن فیربروک در چهره فراموش نشدنی‌اش حمل میکرد که او در هیجان خاموشی میپرستید. آمباخ برای اِلن در فاصله زمانی طولانی، اما چنان به طور مرتب نوشته بود که نامههایش میتوانست به عنوان یک نوع دفتر خاطرات در نظر گرفته شود. او در نامهها از خودش کم صحبت کرده و از هر اشاره، حتی از دورترین اشارهای به احساسش نسبت به اِلن با دقت اجتناب ورزیده بود. او با تمام قلبش عاشق اِلن بود، فقط او را دوست داشت، اما عشقش متواضعانه بود، زیرا او این عشق را ناامیدانه میدانست. احساس مسئولیت جدیاش و غرور و شرم او را منع میکردند که احساسش را نشان دهد. هیچکس نباید از احساسش با خبر میگشت، و هیچکس از آن آگاه نگشت ــ همچنین اِلن هم آن را حدس نزد ــ او برای اینکه از آمباخ برای اطلاعات مفصل داده شده تشکر کند چندین بار نامه نوشه بود. نامههای کوتاهش شاد بودند و کاملاً ساده به نظر میرسیدند. ــ همانطور که اِلن از عشق هاینریش بی‌خبر بود، هاینریش نیز از اینکه نامهها برای نویسنده زحمت زیادی به همراه داشتهاند، و هر کلمه با وحشت سبک و سنگین شدهاند آگاه نبود. نامههایشان صمیمانه و دوستانه بود. اِلن در نامههایش از او با <آقای آمباخ عزیز> نام میبرد و آنها را چنین امضاء میکرد: <ارادتمند شما>.
آمباخ به خوبی میدانست که این <ارادتمند شما> در نامههای دختر جوانِ انگلیسی چیزی بیشتر از <مطیعترین خدمتکار شما> در تقاضانامه یک کارمند به یک مافوق برجسته معنی نمیداد؛ با این وجود لااقل نگاهش میتوانست برای چند دقیقه بر روی <ارادتمند شما> استراحت کند، و او نامههای اِلن را که ظاهراً چنین کم میگفتند مانند جواهر گرانبهائی نگاه میداشت. اگر آن مکاتبات وجود نمیداشت، بنابراین تصویر اِلن احتمالاً با گذشت زمان محو میگشت؛ اما هر یک از سطور یاد اِلن را در ذهن او بیدار میکرد و تصویر او را زیباتر و مجللتر میساخت.
لُرد فیربروک در اثنای دو سالی که بیوقفه در جوار مربی جوانش گذرانده بود، در عشقی صمیمانه و دوستانه و همراه با احترام به او ایستاده بود. آمباخ مانند یک چشمه خشک ناشدنیِ تمام دانشها و مهارتهای اصیل و ذکاوتمندانه به نظرش می‎رسید، و مهارت و قدرت فیزیکی او را، استقامت و آرامش آرام کنندهاش را، آری همچنین قامت بلند و زیبائی جدی مردانهاش را تحسین میکرد.
آنباخ با رسیدن به برلین، جائی که آخرین محل بازدیدشان قبل از بازگشت آرتور به انگلستان به حساب میآمد، دو نامه مییابد: یک نامه از لِیدی آگوستا و یک نامه از اِلن. لِیدی آگوستا با کلمات گرم مادرانهاش تشکر خود را به خاطر قبول مسئولیت سختِ دوست و معلم بودن برای آرتور ابراز کرده و از او خواهش کرده بود که قصر فیربروک را که در آن همیشه به او خوشامد گفته خواهد شد دومین خانه خود در نظر گیرد، و به آن اضافه کرده بود که بسیار خوشحال خواهد گشت اگر او را در آنجا همزمان با پسرش پس از بازگشت از سفر بزرگ ببیند و بتواند به او خوشامد بگوید؛ اما نمیخواهد از این موضوع بیتوجه بگذرد که ممکن است آمباخ پس از غیبت طولانی مایل باشد برخی از امور شخصیاش را در آلمان پیگیری کند، و نمیخواهد با خواهش کردنش برای آمدن او به انگلیس کارش را سخت سازد. بنابراین به او این آزادی را میدهد که پسرش را به فیربروک همراهی کند، کاری که وی را خوشحال خواهد ساخت، یا بازدید ارزشمندش را تا به پایان رساندن کارهایش به عقب اندازد، و او این کار را قابل درک خواهد یافت.
نامه اِلن به شرح زیر بود:
"آقای آمباخ عزیز!
من نامه مادرم به شما را خواندم و مایلم مانند او از شما به خاطر تمام کارهای خوبی که برای آرتور انجام دادید تشکر کنم. او در شما بهترین دوست را یافته است، و شما میتوانید از سپاسگزاری عاطفیاش تا پایان عمر مطمئن باشید، زیرا او آدم خوب و وفاداریست. من امیدوارم که دوستی شما برای او به مادر و خواهرش هم که مانند او از شما سپاسگزارند گسترش یابد. اما نه فقط به خاطر خوبیهائی که شما برای آرتور انجام دادید احساس بدهکاری به شما میکنم، بلکه هر یک از نامههای شما باعث خوشحالیام گشت و مایلم آن را تلافی کنم؛ اما من خود را فقیر و ضعیف احساس میکنم، زیرا نمیتوانم هیچ کاری بجز آنکه به شما بگویم ممنون انجام دهم. آرزوی من این است که چنین تشکری به شما همان لذتی را ببخشد که نامههایتان به من بخشیدند؛ اما من احساس میکنم در مقابل چیزهای زیادی که از شما دریافت کردهام به شما کم میپردازم.
مادرم گمان میکند که شما به زودی و برای مدت بسیار طولانی به مهمانی پیش ما خواهید آمد. وقتی مادرم برایتان مینویسد که شما میتوانید فیربروک را به عنوان دومین خانه خود در نظر بگیرید، شما اجازه ندارید آن را به عنوان کلمات مؤدبانه از او به حساب آورید. من تضمین میکنم که این کلمات از قلب مادرم میآیند، من هم آن را از طرف خود و از طرف آرتور برایتان تکرار میکنم. بنابراین من به شما امروز میگویم: خداحافظ و تا دیداری خیلی زود!
سپاسگزار صمیمانه شما
اِلن فیربروک."
آمباخ بارها و بارها "سپاسگزار صمیمانه شما" را می‌خواند، اما آنها قلبش را فقط با اشتیاقی مأیوسانه پر میساختند. همانطور که عقلش روشن بود قلبش نیز صادق بود، و طنین طوفانی قلبش قادر نبود زبان عقل را در نزد او خاموش سازد. او به خود میگوید که اگر به فیربروک بازگردد و اِلن را دوباره ببیند، بنابراین نخواهد توانست در برابر جاذبه دختر جوانِ زیبا و نجیب مقاومت کند و به سادگی عاشق او خواهد گشت. و بعد چه؟ آیا برای برنده شدن قلبش باید تلاش کند؟ اگر موفق میگشت، بنابراین لِیدی آگوستا، آرتور و سام گوور، سه شخصی که احترام و دوستیشان برای او بسیار با ارزش بود میتوانستند او را به عنوان متجاوزی در نظر بگیرند که از اعتماد بزرگی که آنها با آن او را پذیرفته و با او رفتار کرده بودند سوءاستفاده کرده تا قلب بیمحافظِ یک دختر بیتجربه را به وسوسه اندازد. این فکر که آنها او را تحقیر خواهند کرد میلرزاندش. هیچ چیز، حتی شادی عشق هم نمیتوانست این اهانت را کاهش دهد و تحقیر گشتن توسط انسانهای نجیب را قابل تحمل سازد.
اما وحشتناکتر از لکه‌دار شدن شأن و منزلتش در چشمان لِیدی آگوستا، آرتور و گوور از دست دادن دوستی اِلن خواهد بود. چه خواهد شد، اگر اِلن از اظهار عشق او شگفتزده و خشمگین روی برگرداند؟ این غیرقابل تحمل خواهد بود! مسیر به سوی فیربروک نمیتوانست او را به چیز خوبی هدایت کند. در انتهای این مسیر یا انصراف سخت و وحشتناکِ مافوق بشری میتوانست قرار داشته باشد یا تحقیر نزدیکترین بستگان معشوق و یا حتی تحقیر خود معشوق. او آهسته برای خود زمزمه میکند: "ما را به وسوسه هدایت نکن! هرچه درست و خوب است، هرگز بیش از حد دشوار نیست". برایش انجام کار درست و خوب ماندن بسیار سخت بود، اما او محکم باقی میماند.
او با دقت زیاد و با سنج هر واژه به لِیدی آگوستا و اِلن نامه مینویسد. اما هر دو نامه کاملاً کوتاه بودند. برایش روشن بود که او باید نامه را طوری مینوشت که انگار اِلن نزدیکتر از لِیدی آگوستا، آرتور و گوور در قلبش نایستاده است. گرچه نامههایش باید برای هر کس دیگر بجز خودش و بخصوص برای اِلن گرم و صمیمانه به نظر میرسیدند، اما طوری بود که انگار باد سرد دوستانهای بر آنها میوزید. او در نامه به خاطر دعوت به فیربروک تشکر کرده و نوشته بود که از اجازه لِیدی آگوستا استفاده میکند و ابتدا به کارهایش در آلمان می‌پردازد. او امیدوار است دیرتر این سعادت را داشته باشد بتواند کسانی را که به قلبش بسیار نزدیکاند و او اجازه دارد آنها را به عنوان دوستانی برای تمام عمر به حساب آورد دوباره ببیند. سپس با آرتور که به او اصرار میکرد مادرش، خواهرش و انگلیس را دوباره ببیند خداحافظی صمیمانهای میکند. و بعد او تنها بود، تنها با افکارش به اِلن، تنها با عشقش که او هرگز حاضر به اعتراف آن نبود و هرگز اعتماد نمیکرد از آن به هیچکس چیزی بگوید، او به گونه‌ای غیرقابل وصف غمانگیز و ناامید کننده تنها بود، اما با این احساس که وظیفهاش را انجام داده است و سنگینی بار را قوی و دلاورانه تحمل خواهد کرد.
هاینریش آمباخ به زودی بعد از جدا ساختن خود از آرتور فیربروک به یک شهر کوچک دانشگاهی اسبابکشی میکند و پس از آنکه فعالیت غنیاش به عنوان معلم در مناطق دورتر نفوذ کرده و او به خاطر انتشار اولین اثر محققانهاش توسط تمام متخصصین آوازه پر احترامی بدست آورده بودْ از یک دانشگاه قدیمی در جنوب آلمان دعوت به تدریس میشود. او پس از سالها تدریس حالا در آنجا به عنوان یک پروفسور با تصدی کرسی استادی دانشگاه را اداره میکرد و به مطالعات جدیای میپرداخت که نتایجشان در چاپ آهسته اما به طور پیوسته آثارش آشکار میگشتند، که بر کوششی خستگیناپذیر، ذهنی تیز و سالم و فعالیتی بیوقفه دلالت میکردند. پاداش برای کارهایش غایب نمیماند: او با ادای احترامهای مناسب با منصبش اشباع میگردد، و او به این ترتیب کاملاً به هدف زندگیش که از دوران جوانی برای خود تعیین کرده بود میرسد. او مجرد باقی مانده بود و در یک خانه ساکت و قدیمی که در یکی از منزویترین بخش شهر قرار داشت زندگی یک متفکر و محقق آلمانیای را میگذراند که کار بزرگترین شادی و مؤفقیتهای علمی تنها پاداشی برایش میباشند که او آن را سزاوار تلاشش میپنداشت و برایش حرمتی واقعی قائل بود. دانشجویان متعدد او که از تمام نقاط آلمان برای گوش سپردن به سخنانش با عجله میآمدند هیچ معلمی را مانند او محترم نمیشمردند، و همچنین همکارانش برای او احترامی بیحسادت قائل بودند. او در واقع بقدری ملایم و متواضع بود و ظاهری احترام برانگیز داشت که آدم نمیتوانست برایش بدی آرزو کند، و حتی غریبههائی که از آمباخ شنیده بودند وقتی او جدی و موقرانه و با چهرهای که خلوص و خوبی آن را  دگرگون ساخته بود آرام از کنارشان میگذشت برایش کلاه از سر برمیداشتند.
روابط آمباخ با ساکنین فیربروک کاملاً از بین نرفته بود: او آنها را به عنوان باارزشترین دوستانی که در تمام زندگی داشت به خاطر میآورد، و آنها به نوبه خود او را فراموش نکرده و به خاطر ندیدن دوباره او متأسف بودند؛ ــ اما مکاتبات بین آن دو با گذشت زمان کند گشته و حالا از چند سال قبل کاملاً قطع شده بود. لِیدی آگوستا و لُرد فیربروک در ابتدا برایش اغلب نامه مینوشتند و دعوت کردنشان را مرتب تکرار میکردند؛ اما وقتی هرگز پاسخ دلخواه این نامهها نیامد، بلکه پاسخ همیشه فقط عذرخواهی به خاطر قادر نبودن به پیروی از دعوت و وعدههای مرددانه دیدار در آینده بود، در این وقت آنها با این تصور که به دوستی او احتمالاً زیاد بها دادهاند، یا او به خاطر دلیلی که برای آنها ناشناخته است نمیخواهد به انگلیس بیاید از نوشتن نامه به او بجز در مواقع خاص دست میکشند. اما آنها به خاطر مؤفقیتهای بزرگ علمی او خوشحال بودند، آنها افتخار میکردند که او یکی از آنها بوده است، و به او مانند کسیکه برای مدت کوتاهی به عنوان چیزی شاد و تکامل دهنده در زندگیشان ظاهر و سپس دوباره ناپدید گشته بود گرم و دوستانه فکر میکردند.
لُرد فیربروک پنج سال پس از ادامه جدائی میان آمباخ و ساکنان فیربروک ازدواج خود را به دوست سابقش اطلاع میدهد و بلافاصله پس از آن همچنین او را ازدواج خواهرش اِلن با لُرد روبرت برادفورد، دومین پسر لُرد کمپتون آگاه میسازد. آمباخ توسط این خبر عمیقاً منقلب میگردد، اما این خبر برایش درد تازهای به همراه نمیآورد. لِیدی اِلن حالا در حلقهای وارد شده بود که به آن تعلق داشت: دوکها و شاهزاده خانمها پسر عمو و دختر عموهایش بودند؛ اِلن به عنوان همسر یک پرفسور آلمانی در محل صحیحی که تولدش معیین کرده بود قرار نمیگرفت. اِلن مانند ستاره زیبائی که توسط یک فاصله دستنیافتنی از او جدا میگشت به آسمان زندگیش صعود کرده بود، با درخشش فوقالعاده خود قلب و چشم او را تازه ساخته و حالا دوباره خاموش شده بود. اما سوگواریش به خاطر آن یک سوگواری افتخارآمیز بود. هیچکس ــ او این را میدانست ــ نمیتوانست نوع درد او را حدس بزند، و این فکر او را از رضایتی پر میساخت که تحقق بخشیدن به یک وظیفه سنگین به وجود میآورد. او دیگر از اِلن هیچ نشانه‌ای از زنده بودن دریافت نکرد. احتمالاً او برای الن مرده بود، البته اگر او برای الن هرگز زنده بوده باشد، همچنین الن هم برای او مرده بود.
بیست سال بعد، زمانی که شهرت او به عنوان دانشمند در کل جهان علم گسترده شده بود، خبر فوت لِیدی آگوستا که چند روز پس از مرگ دختر چهل وسه سالهاش لِیدی برادفورد به گور سپرده شده بود به او داده میشود. مادر و دختر در فیربروک، جائیکه لِیدی آگوستا زندگی میکرد و لِیدی برادفورد برای پرستاری از مادر بیمارش به آنجا رفته بود در اثر تب بدخیمی فوت کرده بودند. مرگ آن دو زن برای آمباخ از دست دادن تازهای نبود، او آنها را از سالهای بسیار دور به طور غیرقابل برگشتی از دست داده بود. اما خبر فوت آنها او را از اندوه عمیقی پر میسازد. او دیگر نمیتوانست اِلن را هرگز، هرگز دوباره ببیند، تنها کسی را که بیشتر از هر کس دیگر دوست میداشت، کسی را که زندگی او را طوری طراحی کرده بود که حالا دیده میگشت: یک زندگی مؤفقیت آمیز و عاری از شادی و امید. ممکن است خاطره اِلن که نگرانیها و آرزوهای معمولی کوچک زندگی را از او دور داشته است او را از نظر معنوی بزرگتر ساخته باشد؛ اما برای سعادتش احتمالاً بهتر این بود که اگر او اصلاً الن را نمیشناخت: زیرا مقایسهای که او غیر ارادی در هر فرصتی میان اِلن و یقبه زنان میکرد، باعث شده بود که او در دوران جوانیاش از کنار زنان دیگر بدون هیچ آرزوئی رد شود. حالا او یک پیرمرد بود، و رشتههای قلبش که در گذشته تحت تأثیر زنان میتوانستند بلرزند خشک و منجمد شده بودند. او تا نیمههای تاریک آن شب در اتاق کارش نشسته بود، بدون آنکه کتابها را بگشاید، کتابهائی که سالها کار او و همزمان وسیله رفع خستگی کردنش بودند.
روز بعد یک نامه برای آرتور فیربروک مینویسد و به او صمیمانه تسلیت میگوید، و بلافاصله از او پاسخ کوتاهی دریافت میکند که با این کلمات به پایان میرسید: "من خوشحالم خواهم گشت اگر به دیدارم بیائید. همانطور که میدانید همسرم سه سال قبل فوت کرده است، و حالا بعد از آنکه مادر و خواهرم هم مرا ترک کردهاند، بجز فرزندانم کسی بهتر از شما وجود ندارد که من در غم و اندوهم کنار خود ببینم.
آمباخ به محض آغاز تعطیلات عازم انگلستان می‎شود.
بیست و پنج سال از دیدار آخر آن دو گذشته بود، اما آرتور طوری با آرامش و دوستانه به او خوشامد میگوید که انگار ارتباطشان هرگز قطع نگشته بوده است، گرچه آرتور در نتیجه فوت غمانگیز خواهر و مادر خود عمیقاً جدی بود.
در فیربروک تغییر چندانی رخ نداده بود. یک ربع قرن از کنار دیوارهای صد ساله قصر و درختان قدیمی پارک بدون بر جا گذاردن ردِ قابل تشخیصی گذشته بود. تأثیری که روزی اقامت نسبتاً کوتاه در فیربروک بر آمباخ گذاشته بود چنان عمیق بود که او حالا پس از این سالیان دراز بسیاری از چیزهائی را که به عنوان مرد جوانی در قصر و در پارک دیده بود دوباره میشناسد.
آمباخ چهار هفته در نزد دوست قدیمی دوباره یافتهاش میماند، و در این فرصت همچنین با یوهانا برادفورد، بزرگترین دختر اِلن که پس از فوت مادرش در فیربروک مانده بود آشنا میشود، در حالیکه پدر سوگوارش به خاطر کارهای مهم دولتی که هدایتشان به عهده او سپرده شده بود باید به لندن میرفت.
یوهانایِ هجده ساله چهره و روحیهای شبیه به مادرش داشت، اما به ویژه صدای نرم آرامبخشش اِلن فوت گشته را به یاد میآورد. چشمان آمباخ با هیجان و لذت بر اندام بلند و باریک دختر زیبا استراحت می‌کردند، و دختر خود را با اعتماد کامل مجذوب پیرمردِ ساکت احساس میکرد. آدم اغلب میتوانست آن دو را در حال قدم زدن در پارک ببیند. سپس یوهانا با دقت به تعاریف آمباخ از زندگی معلم و شاگرد در دانشگاههای آلمان گوش میداد، یا یوهانا از مادر فوت کردهاش صحبت میکرد، که چه نجیب و زیبا بوده است، که چطور همیشه فقط خواهان خوبی بوده و کارهای خوب انجام میداده، و همه کسانی را که میشناخت او را دوست میداشتند و برایش احترام قائل بودند.
یک روز، کمی قبل از عزیمت، هنگامیکه او خود را دوباره با یوهانا در پارک مییابد، ناگهان در یک محل کوچک بی درختِ پارک در نزدیک قصر توقف میکند و آهسته میگوید:
"من بیست و هفت سال پیش در این محل از مادر شما خداحافظی کردم."
اما در این وقت یوهانا آهسته و نرم، طوریکه انگار میخواهد از دیگری یک اعتراف به عشق بیرون بکشد پاسخ میدهد: "شما احتمالاً مادرم را خیلی دوست داشتید؟"
"من به مادر مرحومتان عمیقاً احترام میگذاشتم. تصویرش همیشه در ذهنم به عنوان شریفترین زنی که در زندگی دیدهام ظاهر میگشت."
سپس یوهانا پس از مکث کوتاهی، آهستهتر، طوریکه انگار باید حالا اینطور در نظر گرفته شود که خودش یک اعتراف میکند می‌گوید: "مادر من هم همواره شما را بهترین دوستش به حساب میآورد. ما نامههائی را که شما در زمان سفر با دائی آرتور برای او و مادربزرگ نوشته بودید بارها خواندیم. او از شما مانند برادر عزیزی صحبت میکرد، از اینکه شما چه خوب و وفادار بودهاید، چگونه اعتماد همه را جلب میکنید و شایسته اعتماد کامل هستید. به همین دلیل من توانستم مانند یک دوست به پیشواز شما بیایم. من شما را مدتها قبل از دیدارتان میشناختم."
آمباخ سکوت میکند.
یوهانا پس از یک مکث طولانی ادامه میدهد: "آیا مایلید بشنوید که مادرم در باره شما چه میاندیشید و از آن با من صحبت میکرد؟"
آمباخ پاسخ میدهد: "شنیدن آن مرا وصف‌ناپذیر خوشحال میسازد."
"او خیلی دوست داشت شما را یک بار دیگر ببیند، او معتقد بود که اگر از شما خواهش میکرد، شما حتماً به انگلستان میآمدید؛ اما او نمیخواست این کار را بکند. او میگفت که اگر شما ترجیح میدهید نیائید، بنابراین باید این کار صحیحی باشد، و او نمیخواست تلاش کند چیزی را در آن تغییر دهد. ــ چند روز قبل از مرگش با من و پاپا از شما صحبت کرد و به هر دو نفر ما سفارش کرد که وقتی شما را میبینیم از طرف او به شما سلام برسانیم. او میدانست که شما بعد از مرگش به دیدار دائی آرتور خواهید آمد. او اشتباه نمیکرد. اینطور به نظر میرسد که او شما را خوب میشناخت."
آمباخ در شب قبل از عزیمتش از فیربروک یک بار دیگر محلی از پارک را جستجو میکند که او با همراه بودن در کنار اِلن سعادت بیآلایشی را یافته بود که تمام مدت عمر به خاطرش فرسوده شده بود. اگر مردی تنها و سالخورده محلهائی را دوباره نبیند که در جوانیاش به حضور معشوق گم گشته شتافته بوده است نمیتواند درک کند که قلب آمباخ در اثنای این آخرین پیادهروی در پارک فیربروک از چه اندوه سنگینی پر شده بود.
روز بعد پروفسور از دوستانش خداحافظی میکند، و به زودی پس از آن دوباره در خانه و در اتاق مطالعۀ ساکتش بود؛ اما قبل از آنکه او نیروی کار قدیمی و تمایل به کارش را دوباره پیدا کند چند روز طول میکشد. او دلسرد بود. زندگیش از دست رفته به نظر میآمد: زندگیش تیرهبختانه نبود، اما آنچه که میتوانست آن را به یک زندگی سعادتمند مبدل سازد از همان لحظهای که فکر میکرد آن را میشناسد فقط در فاصله دستنیافتنی ذهنش میچرخید. از آن زمان به بعد او بیآرزو از میان زندگی گذشته بود. اما عادت و احساس وظیفه به زودی او را به سمت ریل‌های فعالیت می‌کشانند.

دوباره چند سال میگذرد. آمباخ پیر شده بود؛ ــ اما قدرت ذهنیاش هنوز کاهش نیافته به نظر میرسید، هرچند او با آثار علمیاش حالا فقط دیگر در فواصل طولانی در انظار ظاهر میگشت. عالیترین دستاوردهایش در پشت سرش قرار داشتند و او نمیتوانست دیگر کارهای برتری ارائه دهد، اما او هنوز هم در اوج آوازه با شایستگی به دست آوردهاش ایستاده بود.
در این هنگام او یک دعوتنامه رسمی برای حضور در نشست دانشمندان برلین دریافت میکند. او تصمیم میگیرد دعوت را بپذیرد. او آرزو داشت قبل از مرگ با همکارانش ملاقاتی داشته باشد، کسانی که او از آنها فقط تعداد نسبتاً کوچکی را شخصاً میشناخت؛ زیرا او تمام عمرش را در انزوای بزرگی زندگی کرده بود.
آمباخ در نشست دانشمندان برلین به عنوان پرزیدنت انتخاب میشود، و پرفسور پیر در این مقام پس از اولین جلسه به نزد وزیر آموزش و پرورش میرود، تا از روی ادب با او، به عنوان رئیسش دیدار مؤدبانهای انجام دهد. از آمباخ محترمانه استقبال میشود و در همان روز یک دعوتنامه برای جشن بزرگی که شب بعد در کاخ سلطنتی باید برگزار میگشت دریافت میکند.
آمباخ از زحمات غیر معمول سفر، از مکالمات متعدد با آشنایان جدید و همچنین از احتراماتی که به او میگذاشتند احساس خستگی میکرد، اما او پذیرفتن دعوت را وظیفه خود میدانست و در ساعت تعیین شده به کاخ سلطنتی میرود. در آنجا افتخار معرفی گشتن به پادشاه به او داده میشود، و پادشاه برای چند دقیقه با پروفسور به عنوان زینت دانشمندان آلمان با خوشروئی صحبت میکند؛ و سپس آمباخ را تنها به حال خود رها میسازند، تنها در ازدحام یونیفرمهای تابان و توالتهای درخشنده.
برای مدتی او در سالنهای مجلل به آرامی قدم میزند. و بعد از آنکه خستگی بر او غلبه میکند تصمیم میگیرد به خانهاش برگردد. او وظیفه خود را انجام داده بود، دیدن چهره به چهره و صحبت کردن با پادشاه بزرگ که او برایش احترام زیادی قائل میگشت شادی به او بخشیده بود، اما حالا دیگر این جشن نمیتوانست هیچ چیز به او ارائه دهد: او در آنجا به دنبال لذت نبود. هنگام عبور از میان یکی از اتاقهای بزرگ و مجللی که نسبتاً خلوت بود و او میتوانست تمام وسائل آن را راحت تماشا کند ناگهان یک همکار را میبیند که از سمت دیگر اتاق به سوی او میآید، یک پروفسور دانشگاه، مانند او با لباس و کلاه پروفسوری. او اولین چهره آشنائی بود که آمباخ میدید، احتمالاً یکی از اعضای هیئت علمی مجمع مدرسین که او در آن پرزیدنت بود.
آمباخ به سمت پروفسور گام برمیدارد تا اگر همکارش باشد به او سلام دهد، و به این دلیل در حال نزدیکتر شدن با دقت به او نگاه میکند: او یک آقای پیر باوقار بود، دارای اندامی بلند و به خاطر پیری کمی خمیده، دارای یک چهره کمرنگ، با موی مانند برف سفید و چشمانی بزرگ که توسط عینک بزرگتر شده بودند و ملایم و جدی به او نگاه میکردند. این شخص برای آمباخ چیز عجیبِ آشنائی داشت. ــ و ناگهان او وحشتزده توقف میکند. او که برای یک لحظه انعکاس تصویر خود را با شخص دیگری اشتباه گرفته بود حالا خودش را در آینه میشناسد. پس او برای دیگران همانطور که خود را لحظه قبل دیده بود به چشم میآمد، و حالا برایش بیش از هر زمان دیگری اثبات میگردد که او به یک پیرمرد تبدیل شده است.
او از پلههای گسترده مارپیچی کاخ پائین میآید و در انتهای پلهها توسط خدمتکاری که به آنجا سفارش داده بود با دقت استقبال میگردد، پیشخدمت پس از قرار دادن پالتوی سنگین بر دوش آمباخ، ــ زیرا شب زمستانیِ سرد و غیر دوستانهای بود ــ او را به سمت درشکهاش همراهی میکند. آمباخ در مسیر به سمت مهمانخانه با اندیشیدن به سن و سالش به این فکر میافتد که شهر پدریاش ماگدبورگ را دوباره ببیند. او فقط احتیاج داشت در این سفر تعطیلاتی از یک بیراهه کوچک برود تا ماگدبورگ را لمس کند. او به خود میگوید: "چه کسی میداند که آیا میتوانم یک بار دیگر در زندگی چنان نزدیکش شوم." ــ و او در ذهن خود شهر قدیمی را که دوران جوانی‌اش را در آن گذرانده بود نقاشی میکند، با کلیساهای ارجمندش و کلیسای جامع در رأسشان، با خیابانهای زیبایش و <مدرسه صومعه> که او سالهای تحصیلی را در آن گذرانده بود. هنوز همه چیز به طور شفاف و واضحی در حافظهاش ایستاده بودند. یک اشتیاق شدید برای دیدن وطن پدری بر او چیره میشود، چهل سال میگذشت که او دیگر آنجا را ندیده و در میان فعالیت بیوقفهاش به ندرت به آن اندیشیده بود.
نشست مجمع دانشمندان هنوز او را چند روزی در برلین نگه میدارد. صبح روز پس از پایان آخرین جلسه به سمت ماگدبورگ حرکت میکند. او در ایستگاه راهآهن با فریادهای خدمتکاران مهمانخانههای بزرگ استقبال میشود: "شهر لندن!" ــ "شهر براونشوایگ!" ــ "اشتفان دوک بزرگ!" ــ "گریماس هتل!". این آخرین نام به عنوان چیز بخصوص آشنائی به گوش آمباخ میخورد. آیا <گریماس هتل> مهمانخانهای نبود که او در اثنای آخرین حضورش در ماگدبورگ بلافاصله قبل از عزیمتش به انگلستان در آن اقامت گزیده بود؟ بله، مطمئناً! حالا او به وضوح آن را به یاد میآورد. او دستش را برای مردی که بر روی کلاهش حروف طلائی <گریماس هتل> قابل خواندن بود تکان میدهد، قبض چمدانش را به او میسپارد و میگوید که او باید یک اتاق خوب و کوچک برایش بگیرد. و سپس به راه میافتد تا قبل از آنکه روز کوتاهِ زمستانی به پایان برسد تا آنجا که ممکن است از ماگدبورگ ببیند.
آمباخ از میان محلههای جدیدی میگذشت که برایش ناآشنا بودند، اما این برایش مهم نبود. مدتها بود که چیزهای جدید اگر به شغلش مربوط نمیگشتند نمیتوانستند دیگر توجهاش را به خود جلب سازند. او پیشبینی کرده بود که ماگدبورگ را بسیار گسترش یافته بیابد. در آخرین بازدیدش شهر قدیمی پنجاه هزار ساکن داشت، حالا این عدد چهار برابر شده بود. این رقم میتوانست هنوز ده برابر بزرگتر باشد، برای او این امر مهم نبود. او فقط میخواست ماگدبورگ قدیمی، ماگدبورگ خودش را دوباره ببیند. و به زودی پس از آن او خود را در مرکز شهر مییابد، در خیابان <برایتن وگ> که مجسمهای سنگی از بالاتنه پادشاه اوتو مقابل <مدرسه صومعه> قرار داشت. در آنجا او مدتی توقف میکند. سپس داخل میشود.
نگهبان با تجربه فوراً در آقای باشکوه سالخورده یک دانشمند میشناسد، احتمالاً یک پروفسور، شاید هم یکی از دوستان آقای مدیر. او مؤدبانه از بازدیدکننده خواستهاش را میپرسد و وقتی آمباخ میپرسد کجا می‎‎تواند مدیر را پیدا کند او را به سمت آپارتمان مدیر که در صومعه قرار داشت هدایت میکند. پس از رسیدن به آپارتمان، آمباخ کارت ویزیت خود را به نگهبان میدهد، و او آن را با تعظیم محترمانهای به داخل میبرد. بلافاصله پس از آن در باز میگردد و یک مرد تقریباً شصت ساله، با تقریباً حالت باشکوه چهره جدیای که برای یک معلم آگاه از قدرتش معمول است و با دست دراز کرده به سمت آمباخ میآید.
او با صدای عمیق  دلپذیری میگوید: "آقای پرفسور، شما به من افتخار بزرگی دادهاید، خواهش میکنم داخل شوید!"
او سپس آمباخ را به یک اتاق راحت و گرمی هدایت میکند که دیوارهایش تقریبا توسط کتابها پوشیده شده بودند، مجبورش میسازد بر روی یک صندلی راحتی بنشیند و در حالیکه هنوز در برابرش ایستاده بود میگوید:
"آقای پروفسور، چه چیزی به من افتخار این بازدید غیرمنتظره را میدهد؟ و چه خدمتی میتوانم برایتان انجام دهم؟"
آمباخ میگوید: "آقای همکار، من یک شاگرد سابق صومعه بودهام"، مدیر حرف او را قطع میکند: "ما همه آن را میدانیم و به آن افتخار میکنیم."
"و ناگهان میل دیدن دوباره صومعه در من بیدار گشت و به این دلیل اینجا هستم. آیا به من اجازه میدهید که از میان ایوان صومعه و ایوانهای قدیمی دیگر و همچنین از میان سالن به حیاط بازی بروم؟"
مدیر به ساعت نگاه میکند و میگوید: "من فوراً همراه شما میآیم، با این امید که شما را دوباره در اینجا ببینم؛ اما من نمیخواهم بیشتر از این شما را در این اتاق نگه دارم. چند دقیقه دیگر یک تدریس به پایان خواهد رسید، و من فکر میکنم دیدن دانشآموزان که ده دقیقه تا زنگ تدریس بعدی در حیاط استراحت و بازی میکنند باعث خوشحالی شما شود."
او بطور چشمگیری هیجانزده از جلو میرفت و آمباخ به دنبالش.
به زودی، پس از رسیدن آن دو به سالن، درب تعدادی از اتاقهای درس که توسط پلهها رو به پائین به سمت حیاط بازی منتهی میگشتند گشوده میگردد و ابتدا معلمین بیرون میآیند و بعد دانشآموزان به دنبالشان. محصلین با احترام سلام میکردند، از کنار مدیر و آمباخ آرام رد میگشتند و سپس با عجله از پلهها به سمت حیاط بازی میرفتند، حیاط خیلی سریع از جوانان تازه و سالم پر میشود. ــ آمباخ از آن بالا به جمعیت انبوه سرهای بلوند و قهوهای در زیر پاهایش نگاه میکرد و هیچ کلمهای نمیگفت، و همچنین مدیر هم سکوت کرده بود، زیرا او نمیخواست مزاحم خاطرات و افکاری شود که در این لحظه احتمالاً از ذهن آمباخ میگذشتند.
وقتی دانشآموزان دوباره داخل کلاسها شده بودند مدیر از مهمانش میپرسد که آیا مایل است دانشآموزان را در حال تعلیم ببینید، و با پاسخ مثبت آمباخ او را به کلاس ششم هدایت میکند و وقتی مهمان برجسته به معلم جوان کلاس معرفی میگردد، صورت معلم سرخ میشود و تعظیم محترمانهای میکند. نگاه آمباخ از بالای نیمکت دانشآموزان با دقت پرسه میزند؛ سپس دست معلم را میفشرد و با خمیدگی دوستانهِ اندامی پیر خود را دور میسازد. معلم پس از رفتن او به شاگردانش میگوید: "پروفسور آمباخ دانشآموز سابق صومعه بود. این روز را به خاطر بسپارید، زیرا دیدن یک چنین مرد خوبی برایتان اغلب در زندگی دست نمی‌دهد."
دانشآموزان در حال زمزمه کردن همدیگر را فهیمانه نگاه میکردند، و معلم این اجازه را به آنها داد، زیرا حدس می‌زد که یکی از آنها آنچه را که از آمباخ میدانست برای دیگران زمزمه میکند.
به زودی پس از آن هر دو آقای سالخورده دوباره خود را در اتاق مدیر مییابند.
مدیر میگوید: "آقای پروفسور، من هم یک دانشآموز سابق صومعه هستم، چند کلاس پائینتر از شما تحصیل میکردم، اما ما اکثراً معلمان یکسانی داشتیم، هنگامیکه شما به عنوان محصل کلاس ششم میدرخشیدید من در کلاس اول درس میخواندم. من به یاد میآورم که اغلب شما را در حیاط مدرسه تحسین میکردم، البته شما آن پسر کوچک را نمیدیدید. چه شکاف غیر قابل پل زدنی در طول سالهای تحصیلی شاگردان کلاسهای پائین را از شاگردان کلاسهای بالاتر جدا میسازد! بعدها اما این شکاف خود را جبران میکند؛ همه با گذشت سالها تا اندازهای پیر میشوند. و به این خاطر اگر ممکن است به من اجازه دهید از شما به عنوان یک همّدرسهای و ستایندهتان یک درخواست کنم. من سالهاست که بیوهام، دخترانم ازدواج کردهاند و یکی از دو پسرم در روستای کوچکی در آلتمارک کشیش شده است، پسر دیگرم افسر یک هنگ توپخانه است که در استان راین قرار دارد. بنابراین من یک زندگی مجردی را میگذرانم و به این دلیل حالا از شما میپرسم که آیا میخواهید به من افتخار و بزرگترین سعادت را بدهید و امشب با من شام بخورید ما میتوانیم از زمان قدیم صحبت کنیم که توسط دیدار از صومعه احتمالاً دوباره خود را به شما و همچنین به من نزدیکتر ساخته است. زیرا وقتی من شما را در کنارم چنان جدی در حال نگاه کردن به پسرانی که در حیاط مدرسه با جیغ و داد بازی میکردند دیدم به خود گفتم که شما باید احتمالاً در این لحظه به زمانی فکر کنید که به عنوان یک کودک مانند آنها در آن پائین بازی می‌کردید، و همان افکار به سراغ من هم آمدند. آیا میخواهیم امشب از ایام قدیم صحبت کنیم؟ بگوئید بله و من را شاد کنید."
پروفسور دعوت را با رضایت میپذیرد، و چند ساعت بعد هر دو آقای سالخورده در مقابل همْ دور یک میز کوچک پوشیده شده از چیزهای خوب نشسته بودند. شراب زبانهای ماهر در بیانِ کلمات آن دو را باز کرده بود، و جملات بدون زحمت و بدون وقفه از پی هم میآمدند. از معلمان قدیمی صحبت میگردد، از مدیر مولر، از کشیش کارل که او را بیابان مینامیدند، از تِتسمن معلم واژه‌شناسی، از بانزه معلم ریاضی، از هیلدهبراند و ارلیش که یکی درس نقاشی میداد و دیگری درس موزیک. آمباخ و پروفسور از هر یک از این معلمین قدیمی که از نیم قرن پیش میشناختند و مدتها فوت کرده بودند داستانها تعریف کردند. همچنین داستانهائی از دوران تحصیل که خودشان هم در آن شرکت داشتند. و بعد شروع میکنند به زبان لاتین و یونانی نقل قول کردن و به زودی پس از آن زبان لاتین را برای صحبت انتخاب میکنند، تا اینکه آمباخ با چهره سرخ شده و چشمان براق در حال خنده بانگ برمیدارد:
"همکار عزیز! این چه کاری بود که کردید! شما میدانید چه معنا میدهد وقتی دو نفر هنگام نوشیدن شراب لاتین صحبت کنند!"
مدیر به همان اندازه هیجانزده و شاد مانند مهمانش پاسخ میدهد: "من افتخار میکنم که موفق گشتهام خاطره جوانی طلائی را در حافظه شما تجدید کنم، گرچه،" او پس از مکث کوتاهیْ جدی ادامه میدهد: "شما اصلاً پیر نشدهاید. کسی که در خلق آثار چنین موفق بوده باشد، آنطور که شما امروز هم هنوز هستید، او تا ابد جوان است، برای او پیر شدن معنی ندارد. آه، شما انسان حسد برانگیز، شمائی که در چشم من بیحسادت تحسین برانگیزید! زندگی شما چه زیبا بوده است: یک زندگی طولانی، پر از آثار باشکوه و مؤفقیتهای بزرگ! آیا میتواند زندگی کاملتری وجود داشته باشد؟ چه سرافرانه باید شما به پشت سر خود نگاه کنید!"
پروفسور متفکرانه میگوید: "بله، زندگی من یک زندگی کامل و مؤفقیتآمیز بوده است"؛ اما او میخواست این شب شادِ را شاد هم به پایان برساند، و  از آنجا که دیگر دیر شده بودْ بنابراین با ابیات زیبای لاتین سپاسش را از مهماننوازی اعطا شده ابراز میکند و اطمینان میدهد که این شب که او با همّدرسهای قدیمیاش گذرانده است برایش فراموش نشدنی باقی خواهد ماند و برای آخرین بار جامش را با نیت یک دیدار شاد دیگر به جام معلم میزند. سپس آن دو با فشردنِ دست همدیگر صمیمانه از هم جدا میشوند.
پروفسور به محض رسیدن به <گریماس هتل> در اتاقش به استراحت میپردازد. روز طولانی و پر از تلاشهای غیر معمول او را خسته ساخته بودند، و او سریع به خواب میرود. او صبح زودِ روز بعد از خواب بیدار میشود، بلافاصله همانطور که عادتش بود لباس کامل میپوشد و سپس میگذارد قهوه صبح را به اتاق بفرستند، و او نشسته در کنار پنجره و خیابان <برایتن وگ> در زیر پایش آن را مینوشد. در این وقت او صدای مارش نظامی میشنود، و بلافاصله پس از آن هنگ پیاده‌نظام در حال نواختن از زیر پنجرهاش می‌گذرد. مارش قدیمی برایش آشنا بود، و او آن را در حال نواختن ریتم توسط انگشتان یک دست آهسته میخواند. ــ هنگامیکه اما ناگهان ناقوسهای کلیسا مانند یک همراهی باشکوه با مارش نظامی به صدا میافتند، در این وقت او از جا میجهد. این چه بود؟ یک ثانیه خاطرات غیر ارادی بازمیگردند و سپس گذشته دور کاملاً واضح در مقابلش ایستاده بود! این همان مارش با همان همراهی ناقوسهای کلیسای دُم بود که او بیش از چهل سال پیش در همان محل شنیده بود! این مانند یک رؤیا به نظر میآمد، مانند ادامه داستان دوران جوانی که او شب قبل شنیده و تعریف کرده بود، و او رؤیائی و در حال فکر کردن به اطرافش نگاه میکند. آیا او این قفسه قدیمی، این کمد زیبا، و آسمانه بزرگ تختخواب را یک بار دیگر ندیده بوده است؟ و آن حکاکی روی مس قاب‌عکسی که <پیرمرد اهل دسائو> را نشان میدهد! این چه توضیحی به همراه دارد؟ او متفکرانه دستهایش را بر روی پیشانی قرار میدهد، سپس از جا برمیخیزد، عکس را از روی دیوار برمیدارد و با آن به سمت پنجره میرود، و بیهوده تلاش میکند با چرخاندن و با دقت نگاه کردنْ ارتباط بین عکس با گذشتهاش را پیدا کند، در این وقت در پشت عکس در زیر تودهای از گرد و غبار نام خود را کشف می‎کند: " قبل از جنگ. هاینریش آمباخ از ماگدبورگ، 15 سپتامبر 1845".
او عکس را با دقت روی زمین قرار میدهد؛ سپس بر روی صندلی مینشیند و صورتش را با هر دو دست میپوشاند.
<قبل از جنگ، 1845>؛ حالا او جنگ زندگی را داشت، تقریباً تا پایان، او پیروزمندانه جنگیده بود و با این وجود خود را شکستخورده احساس میکرد! تمام زندگیش در یک دقیقه کوتاه از ذهنش عبور میکند: زندگیِ کامل و پُرش چه کوتاه به نظر میآمد! با بازوهای کنار بدن قرار دادهْ دستهای لرزانش را به هم نزدیک میسازد و با دور و نزدیک ساختن کف دستها آهسته میگوید: "خیلی کوچک بود زندگیم، خیلی کوچک!"
افکارش به عقب بازمیگردند، حتی دورتر از آن روزی که او کلمات <قبل از جنگ> را نوشته بود. او اوایل دوران کودکیش را به یاد میآورد، و او مادرش را میبیند که مانند تصویر زیبائی که بیش از چهل سال قبل از پدر به او ارث رسیده بود آنجا ایستاده و به او نگاه میکرد: یک زن باریک اندام جوان، با چهره رنگپریده و موهای بلوند مایل به خاکستری، با چشمان آبی رنگ بزرگ و غمگین. او صدای نرم و شیرین مادرش را میشنید: "بیا به رختخواب، هاینریش". او اما چشمانش را میگشاید. او میخواست به داستانی از پدرش که چیزی از آن نمیفهمید تا به آخر گوش کند. "مامان، من هنوز خسته نیستم، خواهش میکنم، اجازه بده هنوز کمی بیدار بمونم ... خواهش میکنم، اجازه بده!" ــ "نه، بیا فرزندم! چشمهایت دارند بسته میشوند. عجله کن! الان پری قصه‎گو میاد." او احساس میکرد که خیلی نرم به سمت بالا در نوسان است، سرش بر روی گردن مادر قرار داشت. او نیمه‌خواب زمزمه میکند: "من هنوز اصلاً خسته نیستم."
چه مدت گذشته بود؟ ــ آه، بیش از شصت سال!
او با همان حرکتهای دستهای لرزانِ پیر تکرار میکند: "زندگیم خیلی کوچک بود ... خیلی کوچک، خیلی کوچک ...!" ــ او خود را به طور وصفناشدنیای خسته احساس میکرد.
او آهسته میگوید: "حالا، پری قصه‌گو به زودی خواهد آمد."