من و رفیقِ جدیدِ به دیوار نقاشی شدهام
سنجِ سرعتِ گذشتِ زمان با انداختنِ نگاهی به ساعتِ مچی
انگار همین هفته پیش بود که پنج/شش ساله بودم و پروانه برایم زیباترین موجود
جهان به شمار میآمد و آواز گنجشکها زیباترین ترانه در گوشم بود.
انگار همین سه/چهار روز پیش بود که پانزده/شانزده ساله بودم و شعلۀ شورِ شروعِ دورانِ جوانی مدام داغم میساخت.
انگار همین دو/سه روز پیش بود که بدون آگاهیِ کافی از فلسفۀ پدر بودن دارای فرزند شدم.
انگار همین دیروز بود که بیاراده نوه دار گشتم.
زمان خیلی سریع میگذرد، گاهی چنان سریع که نمیدانی کِی پیر شدی و کِی مُردی.
البته مردمی هم وجود دارند که چون منتظرند و یا شبها سخت به خواب میروندْ زمان
برایشان کُند میگذرد. به گمانم اگر این دسته از مردم لالائی خواندن بیاموزند و شبها آن را
برای خود بخوانندْ شاید زودتر خوابشان ببرد.
صفتهای دوستداشتنی
من از صفتهای خوب خیلی خوشم میآید، اما جبر زمانه محبورم ساخته ــ یا بهتر
است بگویم که زمانه به من آموخته ــ که تقریباً برعکس تمام صفتهائی که دوستشان دارم
عمل کنم: من از راستگوئی خیلی خوشم میآید، اما به قول معروف یک رودۀ راست هم در
شکمم پیدا نمیشود. کلمههایِ راست آنقدر با تأخیر از دهانم خارج میشوند که شنونده
از خیر پاسخ میگذرد، سرش را با تأسف تکان میدهد و به راهِ خود میرود. من عاشق انسانهای
راستگو هستم، و دلم میخواهد تا ابد در جمع چنین مردمی باشم و با آوردن مثالهای قابل
درک بر راستگوتر بودن خود اصرار ورزم و آنها را از معاشرت با دروغگوها برحذر دارم.
من از زمان کودکی عاشق شجاعت بودم، اما در بزدلی شهرۀ آفاق گشتم و هنوز هم هستم،
اما به دروغ برای نوههایم تعریف میکنم که وقتی در پهناورترین ساحل جهان غریق نجات بودمْ
هفت نفر را همزمان از غرق شدن در اقیانوسِ پُر از کوسه نجات دادم. یا تعریف میکنم که یک بار با پریدن از دربِ خروجِ اضطراریِ یک هواپیما که به علت اضافه بارِ یک چمدان در حال سقوط بودْ جان دویست مسافر
را نجات دادم و از آن به بعد تمام این دویست نفر من را پدربزرگ خود میدانند
و چون بدون چتر نجات از هواپیما بیرون پریده بودم به من پدربزرگِ بیباک لقب دادهاند.
البته نوههایم هنوز به آن سنی نرسیدهاند که بتوانند راست و دروغ را از هم تشخیص دهند
و این به من کمک میکند که هر بار دروغهای شاخدارتری برایشان تعریف کنم. در جهان اتفاقات
عجیب و باورنکردنی کم رخ نمیدهد، شاید من هم با این روشْ بتوانم تا قبل از مرگ به
خود بقبولانم که بعنوان مردی دلیر جهان را ترک میکنم.
من از حسادت بیاندازه متنفرم، زیرا از دیرباز گفتهاند که حسادت یکی از صفتهای
خطرناک است که میتواند حتی چشم انسان را کور سازد. با اینکه به من از دوران کودکی
تعلیم به بلند همت بودن میدادند، اما من از همان ابتدا به انسانهای بلند همت رشک
میبردم. من تقریباً از دوران طفولیت به آنچه که نداشتم و دیگری دارایش بود رشک میبردم.
من بقدری حسودم که شبی شخصاً در کمالِ سلامتِ عقل نام مستعارِ "رَشکاکِ ابله"
را که از "شکاکِ ابله" اقتباس کرده بودم بر خود نهادم.