فرانِک سِلیگا و پروردگار.

یک کشاورز به نام فرانِک سِلیگا بود که در ماگورا در معدن کار میکرد، او آنجا سنگ معدن استخراج میکرد. او چنان زیبا بود که وقتی از میان روستا میگذشت زنان را تکان میداد. او همچنین به این زیبائی فوقالعاده افتخار میکرد و مغرور بود، علاوه بر این لاف میزد که اشرافزاده است، زیرا چنین افسانهای در باره سِلیگاها و زیکها از منطقه ویتوف گفته میشود.
او عادت داشت بگوید: من از نجبا هستم.
مردم به او میخندیدند و میگفتند: آره، زمانی که تو یک نجیبزاده بودی کولیها هنوز دزدی نمیکردند!
و در ناحیه کوژنیسا یک آقای والِسکی رئیس اداره دارائی بود که یک دختر داشت. دختری چنان زیبا که مانندش هنوز در جهان وجود نداشت. و این دوشیزه والِسکی مورد علاقه فرانِک سِلیگا بود.
فرانِک مرتب میگفت: او برای من مناسب است، طوریکه انگار ما را مانند دو ماهی قزلآلا از یک تخم درآورده باشند.
و اگر او پیش از این یک آدم خوش لباس بود، اما حالا تمام مرزها را کنار میگذارد. بر روی شانه یک شنل سیاه بلند، با نخ قطور قرمز رنگ نخدوزی شده قرار میداد، بر کناره‌های شلوارش با نخ قطور آبی رنگ یک ردیف جدید دوخته شده بود، در حالیکه اگر ثروتمندترین معدنچی میگذاشت پنج ردیف بر روی شلوارش بدوزند باز هم به او نگاه میکرد؛ یک کفش چرمی زرد روشن می‌پوشید، یک کلاه با لبه بسیار کوچک به سر می‌گذاشت که صدف بر رویش دوخته شده بود و یک پَر سیاه خروس بر پشت آن قرار داشت. دوشیزه هر یکشنبه با پدر در منطقه نوو‎ـ‎تارگ به کلیسا میرفت؛ فرانِک سِلیگا در آنجا با لباسش فخر میفروخت. بدتر از هر چیز مسیرهای کثیف بودند که او نمیدانست چطور باید از آنجاها عبور کند، بجای قدم برداشتن بیشتر از سنگی به روی سنگ دیگر میپرید. اما او در هر حال سبک بود.
او دیگر مشروب نمی‎نوشید، سیگار نمیکشید، هیچ چیز، او فقط پول پسانداز میکرد و خود را میآراست. و اگر کلیسای سنت آنا در شهر مملو از جمعیت بود باز هم او میتوانست خود را به نیمکتی که دوشیزه والِسکی و پدرش معمولاً مینشستند برساند.
او در آنجا به خدای مهربان خیلی زحمت نمیداد. او کم میدانست که کجا است، او فقط سر زیبایش را بالا میبرد و به دوشیزه نگاه میکرد. دوشیزه هم گاهی نگاهش را از کتاب دعا به سمت او بلند میساخت.
و فرانِک این نگاهها را به بهترین شکل به نفع خود تعبیر میکرد، زیرا او بطور وحشتناکی از خود راضی بود.
ــ او عاشق من شده است، نمیتواند طور دیگر باشد.
ــ چه کسی؟
ــ یانیه‌لا.
ــ کدام یانیه‌لا؟ یانیه‌لا از موستووه؟
ــ نه بابا!
ــ یانیه‌لا از کوبای بادخیز؟
ــ نه بابا!
ــ خب، پس کدام یانیه‌لا؟ یانیه‌لا از گورسکا ازدواج کرده است، یانیه‌لا از پلازا ازدواج کرده است، یانیه‌لا از گوآدکه بیش از حد پیر است و به درد تو نمیخورد، پس کدام دختر را تو در اینجا پیدا کردهای؟
ــ او دختر نیست، او یک دوشیزه است.
ــ یک دوشیزه؟
ــ البته که دوشیزه.
ــ هی، اما تو یک کشاورزی.
ــ من نجیبزادهام.
ــ آره! از آن نجیبزادگانی که گاودانی را از کثافت پاک میکند!
ــ اگر هم اینطور باشد!
ــ اما فرانِک به من بگو، ابلهانه وراجی نکن: پس کدام یانیه‌لا عاشق تو شده است؟
ــ والِسکی.
ــ از کوژنیسا؟
ــ بله.
ــ مگر دیوانه شدهای؟
ــ من دیوانه نشدهام.
ــ آیا باید چشمانت را با او کور میکردی؟
ــ خب، بله!
ــ آیا به تو ابراز علاقه جنسی کرد؟
ــ او اصلاً چنین کاری نکرد.
ــ و اگر اینطور باشد آیا باز هم او را میگیری؟
ــ البته.
ــ آره! پدرش هم او را به تو میدهد! اگر حداقل یک عضو ارشد یا جائی کارهای بودی. اما تو چه هستی؟ یک معدنچی ساده، و بجز این هیچ چیز.
ــ اما من بسیار زیبا هستم و این یک معجزه است.
ــ خب، این درست است، نمیشود آن را انکار کرد، یک شیطان تو را به دنیا نیاورده است. اما از کجا میدانی که او تو را دوست دارد؟
ــ او به من نگاه میاندازد.
ــ برو بابا! یک روباه هم به سیبزمینی نگاه میاندازد اما آن را نمیخورد.
فرانِک در روز یکشنیه برای پرداخت مالیات به کوژنیسا میرود، همه جا را نگاه و مطالعه میکند که چطور فقط این آنیه‌لا را میتواند ببیند؟ زیرا که دختر به شکل وحشتناکی قلبش را ربوده بود. و او بسیار امیدوار بود بتواند خود را به دختر کمی نزدیک سازد و گاهی یک کلمه با او حرف بزند. گرچه دختر را به عنوان یک دوشیزه به حساب میآورد اما خیلی زیاد هم از فرانِک تفاوت نداشت؛ در روز یکشنبه و در روزهای تعطیل فقط یک لباس کوتاه میپوشید، در غیر اینصورت یک لباس معمولی بر تن داشت و بر روی سر یک پارچه می‌گذاشت، و پاشنه چکمه هم همیشه در زیر پاهایش به صدا نمیافتاد.
پابرهنه بیرون میرفت، نه یک یا دوبار.
تا زمانیکه آنها فقط از راه دور نگاه رد و بدل میکردند مهم نبود، اما آنیه‌لا یک بار روز یکشنبه برای تمشک چیدن به دره اولچیسکو میرود و فرانِک سِلیگا او را تا به آنجا تعقیب میکند، زیرا او برای چنین کاری خلق شده بود! بله، دهان به دهان و بازوان را در پشتش نگاه داشتن زیبا بود، و دختر شروع به صحبت کرده بود.
اما فرانِک سِلیگا کاملاً دیوانه میشود، زیرا حالا میفهمد که دختر فقط به شرط اجازه دادن پدرش با او ازدواج خواهد کرد.
اما هنوز چند روز نگذشته بود که از طرف آنیه‌لا مطلع میگردد که پدر حتی نمیخواهد از این موضوع چیزی بشنود، و اینکه در ساندتس یک خیاط را انتخاب کرده است و میخواهد دختر را در آنجا به ازدواج خیاط درآورد. و علاوه بر این گفته است که اگر تمام جهان به پایش بیفتد نمیتواند تصمیمش را عوض کند، و به خدا قسم خورده است که رابطه بین فرانِک و دختر هیچ نتیجهای نخواهد داد. پدر در این حال بسیار عصبانی بوده و گفته است که دختر را در انبار حبس خواهد کرد و فرانِک را اگر نزدیک بیاید مانند یک سگ خواهد کشت.
و اینکه آیا او دختر را در انبار یا جایی دیگر حبس کرده بوده است باعث گشت که سِلیگا از آن به بعد نتواند دختر را ببیند و فقط توسط خدمتکار میدانست که دختر او را دوست دارد و دلش برای او تنگ شده است.
این خبر او را بسیار خوشحال میسازد، همچنین بخاطر دختر دچار رنج وحشتناکی میشود.
و دختر گذاشته بود هنوز به او گفته شود که هیچکس بجز پروردگار نمیتواند برای حل مشکل‎شان به آنها کمک کند.
ــ فرانِک فکر میکند: آره، این درست است! وقتی پروردگار قادر مطلق است، اگر از او بپرسم که آیا مایل است از من در این گرفتاری حمایت کند؟
در آن نزدیکی کلیسائی نبود، فقط یک کلیسا در شوخووُف بود و یکی هم در نوو‎ـ‎تارگ؛ اما یک نمازخانه کوچکِ ساخته شده با آجر و با یک سقف کوچک برنجی وجود داشت که یک چشمِ مشیت الهیِ چوبی و رنگ گشته در آن قرار داده بودند.
نمازخانه در سر راه واقع شده بود.
فرانِک به سمت نمازخانه میرود، کلاه از سر برمیدارد، زانو میزند و اینطور دعا میکند:
ــ پروردگار عزیز، اگر تو به من در این گرفتاری کمک کنی، من به اندازهای که در هر دو دستم جا بگیرد برای تو در کلیسایِ شهر نقره قربانی میکنم. از کجا باید بیاید، اینکه آیا می‌خواهم آن را از زمین استخراج یا از دریا صید کنم، یا از لیپتوف بیاورم، یا از دخل مغازهای در زاکوپانا بدزدم: تو به این خاطر نگران نباش. تو لازم نیست برای به دست آوردن آن سرت را با فکر کردن به درد بیاری، فقط من باید این کار را بکنم. تو قادر مطلق هستی، بنابراین قادری در یک لحظه اگر بخواهی هر کاری را انجام دهی، اما من برای اینکه تو این کار را برایم انجام دهی به یک هفته هم قانع هستم، من از تو خواهش میکنم قلب آقای والِسکی را نرم کن تا با ازدواج ما مخالفت نکند. آمین.
او بلند میشود و میرود.
او سنگ معدن استخراج میکند، استخراج میکند و انتظار میکشد، اما هیچ چیز تغییر نمیکند. وقتی او در روز یکشنبه از معدن به شهر می‌رود خدمتکار فقط برایش این خبر را آورده بود که آقای والِسکی یک بار از دخترش خشمگین شده و با یک چوب به پشتش زده است.
حالا یک هفته گذشته بود.
فرانِک دوباره به نمازخانه میرود، زانو میزند، کلاه از سر برمیدارد و اینطور صحبت میکند:
پروردگار عزیز، یک هفته گذشته است. آنچه را که من وعده دادهام میخواهم انجام دهم. شاید تو با چیز دیگری مشغول بودی بنابراین ممکن است کار من یک هفته دیگر طول بکشد. یک هفته دیگر من از معدن پائین میآیم. من از تو با زبان خیلی خوش خواهش میکنم با من شوخی نکن، چون با من نمیشود اصلاً شوخی کرد. اگر نمیدانستم که تو قادر به هر کار هستی بنابراین اینطور مزاحمت نمیشدم، اما چون تو قادری بنابراین می‌توانی. این کار را بکن، زیرا اینجا بجز سعادت به هیچ چیز دیگر مربوط نمیشود. آمین.
یک هفته میگذرد، فرانِک سِلیگا متوجه نمیشود که قلب آقای والِسکی تغییری کرده باشد.
او برای سومین بار به نمازخانه میرود، زانو میزند، کلاه از سر برمیدارد و میگوید:
ــ پروردگار عزیز، این درست است که من با دستهای خالی پیش تو میآیم، اما من به تو قول دادهام و به محض آنکه فقط اینجا در پائیز کار به پایان برسد آن را انجام خواهم داد. لازم نیست مدت طولانی صبر کنی. ما این را از یک یهودی ثروتمند در میخانه شنیدهایم. من از تو با زبان خیلی خوش خواهش میکنم و به تو باز هم یک هفته فرصت میدهم، اما شوخی نکن، چون با من نمیشود اصلاً شوخی کرد، آمین.
فرانِک انتظار میکشد، هیچ اتفاقی نمیافتد!
او برای چهارمین بار به نمازخانه میرود، کلاه از سر برمیدارد، اما دیگر زانو نمیزند و میگوید:
ــ پروردگارا! چرا نسبت به من اینطور وسواس داری؟! من دیگر از تو خواهش نخواهم کرد، زیرا میبینم که بیفایده است. همچنین نمیخواهم با تو ستیزه کنم، زیرا تو آن بالا در آسمانی و من عقاب نیستم. اما چون تو حتی گوش شنوائی برایم نداری بنابراین من نه تنها هیچ چیز برایت قربانی نمیکنم بلکه میخواهم حتی کار غیرمحترمانهای با تو انجام دهم!
او با روی هم قرار دان سنگها یک تپه میسازد، از آن بالا میرود، خود را روی انگشتان پا بلند میکند، با تیشه کوهکنی سقف برنجی را بالا میبرد و بر روی زمین پرتاب میکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر