گناه بلاس پیر.


1بلاس پیر و بلاس کوچک.
در سرزمین زیبای باسکها در میان صخرههای سر به فلک کشیدهای که بر رویشان آبشارهای خروشانِ کفآلود و غرنده به پائین سقوط میکنندْ دشتهای حاصلخیزِ پُر از مراتع و درختان میوه مملو از بار وجود دارند؛ کوههای بلند مانع توفانها میگردند، جریان آبی که وحشیانه از صخرهها سقوط میکند در پائین به عنوان رود ملایمی روان میگردد یا خود را به دریاچهای مانند یک آینهُ صاف گسترش میدهد. یک نُرماندی کامل با ثروتِ میوههایش و مراتع زیبایش در یک چنین دره و دشتی محصور شده است.
یک مزرعه در چنین مکان پُر برکتی یک دارائی لذتبخش و غرور و بلندپروازی هر زن دهقان باسکیست، اگر هم از یک هکتار بزرگتر نباشد، محصور شده توسط یک پرچین متراکم و زنده، با باغهای باشکوه میوه و سبزیجات و مرغزارهای پر جمعیت.
خدیجه، یک کشاورز زیبا و جوان و سالم که کلاه قرمز باسکی بسیار عالی به چهرهاش میآمد دارای یک چنین مزرعهای بود.
کسی مانند خدیجه کوشا نبود: از صبح زود تا آغاز شب مشغول کار کردن بود، در عین حال مهربان و خوشخو در برابر خدمه مزرعه، همه دوستش داشتند و به او احترام میگذاشتند، هرچند اندکی هم از او میترسیدند؛ زیرا او میتوانست همچنین سختگیر باشد و افسار فرمانروائی خانه را محکم میکشید؛ اما در یک مزرعۀ خوب حکومت گشته باید چنین هم اداره شود، اگر باید که در آنجا نظم و برکت برقرار باشد.
قبل از سپیده صبح خدیجه در مزرعه و اصطبل مشغول کار بود. حالا به خانه بازمیگردد و با تعجب میبیند که در طبقه بالا هنوز عمیقترین آرامش برقرار است، در حالی که خورشید در حال بالا رفتن است!
با تکیه دادن به نرده راهپله رو به طبقه بالا میگوید: "آفرین! پدر، شوهر، پسر کوچک، آیا قصد دارید تمام روز را بخوابید؟ آفتاب از بالای کوهها بالا رفته، و بر روی میز شیرِ تازه دوشیده شده قرار دارد، عجله کنید، پُر خوابها!"
پلههای چوبی بلافاصله در زیر گامهای سنگین به طنین میافتند: افراد نامبرده شده ظاهر میگردند، در جلو بلاس پیر در حالیکه دست بلاس کوچک را در دست گرفته بود.
یکی از آنها پدر و دیگری کودکِ خدیجه بود.
پیرمرد هفتاد و یک ساله و کودک شش ساله بود. در پشت آن دو آنتوان شوهر خدیجه میآمد.
بلاس پیر دارای اندام قوی و عضلانی بود؛ موی سر و ریش مانند برف سفید، چهره دوستانه توسط خورشید قهوهای گشته و شیارهای چروکِ بیشماری بر آن نشسته بودند. او لباس باسکهای دشت را بر تن داشت: ژاکت کوتاه از پارچه ضخیم و کلاه قهوهای با نوک دراز قرمز رنگ رو به پائین افتاده.
او در دوران جوانی سریعترین مردِ کل دشت بود؛ به عنوان گاوباز، رقصنده و قصهگو همسان نداشت.
امرور البته اعضای بدنش خشک شده بودند و سرش که متمایل به شانۀ چپ حمل میکرد کمی میلرزید؛ همچنین دیگر مانند آن زمان سخنور و دارای ذهنی تازه نبود؛ اما او هنوز هم به اندازه کافی برای تعریف کردن و گپ زدن حرف داشت، به ویژه وقتی او خود را با یک کوزه شراب سیب که دخترش بسیار عالی طرز تهیه آن را میدانست سر حال میآورد، به بهترین شکل برخی داستانهای عجیب و غریب را تعریف میکرد که کوچک و بزرگ از آنها لذت میبردند، و آنچه به توانائی پیادهرویاش مربوط میگشت میتوانست هنوز بدون نیاز به حمایت عصا چهار مایل را پشت سر بگذارد.
او فقط یک حامی میخواست: نوه خود را. از اینکه میتواند کودک را هدایت کند پیرمرد را تسلی میداد.
بلاس کوچک یک پسر زیبا بود، یک کودک واقعی کوهستان، سالم، نیرومند و دارای ذهنی با نشاط، و بزرگترین لذت بلاس پیر در این بود که سر مو سیاه فرفری را میان دستانش بگیرد و به چشمانش که مانند یک دریاچه کوهستانی آبی و عمیق بودند نگاه کند.
آنتوان پردیگو، پدر بلاس کوچک مردی تقریباً سی ساله بود، با یک چهره جدی که تقریباً تمام ساکنین آن منطقه برای نمایش حمل میکردند. گام برداشتنش سنجیده بود، مانند تمام وجودش.
خدیجه با بوسههای صمیمانه به پدر، کودک و شوهر صبح بخیر میگوید؛ سپس به دور میز برق انداخته شده مینشینند و در سکوت صبحانه میخورند. کشاورز عادت نداشت صبحها زیاد صحبت کند، او باید تمام نیرویش را برای تلاشهای روز ذخیره کند؛ ابتدا در شب، پس از اتمام کار به خود فرصت گپ زدن، شوخی کردن و خندیدن میداد.
امروز آنها به ویژه بخصوص عجله داشتند، آنها طولانیتر از معمول خوابیده بودند، و زمان پاشیدن بذر بود، زمانیکه آنتوان در مزرعهاش کار فراوان داشت.
همچنین پدربزرگ کار خودش را داشت، او دارای شغل نگهبانی در ایستگاه قطار آن نزدیکی بود، و وقتش رسیده بود که خود را به محل خدمتش برساند.
بلاس پیر پس از نوشیدن شیر کاسهاش تقریباً با لحن خجالتی به دخترش میگوید: "میدانی، واقعاً خوب میشود اگر بگذاری بچه با من بیاید، او سرگرم میشود، باید فوری اعتراف کنم که من هم همینطور! روز برایم بسیار طولانی خواهد شد اگر من بجز آب رودخانه و قطارها که با سر و صدا از آنجا میرانند هیچ چیز نبینم. اما وقتی پسر را پیش خود داشته باشم کاملاً متفاوت است. اخیراً تمام روز باران میبارید؛ اما کودک در کنار من بود، من به سختی متوجه باران شدم و شب فریاد زدم: <اما امروز چه روز زیبای آفتابیای بود!>" و سپس ادامه می‌دهد: "میدانی، برای بچه تنفس کردن هوای قوی کنار آب خوب است، و آنجا زیباترین گلها را برای بازی کردن مییابد."
خدیجه در حال بلند شدن میگوید: "که اینطور؟ هوا در اینجا حتماً بد است و در باغ هم هیچ گلی وجود ندارد؟ پسر در خانه میماند؛ برای سرگرمی میتواند از غازها نگهداری کند، اصلاً وقتش رسیده است که او خود را با کار مفید مشغول کند. نه پدر، نه، من اجازه نمیدهم که با شما بیاید؛ قطارهای راهآهن من را میترسانند؛ وقتی او در کنار رودخانه بازی میکند من را میترساند، آنجا در آن سرازیری بسیار خطرناک است؛ به محض آنکه آدم پایش را بر روی خاکِ شُل آنجا میگذارد خاک شروع به غلطیدن میکند."
بلاس کوچک بر علیه ممنوعیت مادرانه اعتراض کوچکی میکند. با اشتهایی کاسته نگشته صبحانه‌اش را به پایان میرساند؛ اما به محض هُرت کشیدن آخرین قطره شیرش از کاسه و خوردن آخرین تکه نانش شروع میکند کاملاً وحشتناک به گریستن، در حالیکه مشتهای کوچکش را به داخل چشم میمالید.
مادر به او میگوید: "ساکت، همان که گفتم. اوه، من خیلی خوب میدانم که چرا تو با کمال میل با پدربزرگ میروی: چون او برایت داستان تعریف میکند، چون او اجازه میدهد همه جا پرسه بزنی، چون او تو را بدعادت میکند؛ اما من نمیخواهم که تو را بدعادت کنند! تازه دیروز در یک وضعیت زیبا به خانه آمدی، کاملاً داغ، خار در مو و با لباس پاره، من نیمی از شب را برای دوختن و تعمیر آن صرف کردم. نه! تو در خانه میمانی."
کودک بیوقفه میگریست و چشمهای پیرمرد هم مرطوب میدرخشید.
در این هنگام آنتوان واسطه میشود.
او به زنش میگوید: "یکبار به حساب نمیآید، امروز استثنائاً می‌توانی اجازه بدهی کوچولو پدربزرگ را همراهی کند."
خدیجه هنوز چیزهای بیشتری برای ایراد گرفتن داشت؛ اما عاقبت رضایت میدهد.
او میگوید: "اما امیدوارم که هر دو نفر شما عاقل باقی خواهید ماند." و مادر وقتی آنها قول میدهند در مسیر ریلهای قطار راه نروند، از خود در برابر قطارها مراقبت کنند و خود را به آب هم نزدیک نسازند اضافه میکند: "بنابراین به نام خدا، بروید؛ اما این قطعاً آخرین بار است که اجازه میدهم."
پدربزرگ و نوه با خوشحالی دست در دست از آنجا میروند. با گامهای آهسته و موقرانه از حیاط میگذرند و از دروازه خارج میشوند، در امتداد پرچین، برای اینکه به مادر که رفتن آنها را زیر نظر داشت نشان دهند چه زیاد آنها به حرفهایش گوش کردهاند و عاقل هستند.
اما به محض خارج شدن از دیدرس، اوه! چطور حالا ناگهان همه چیز متفاوت میشود!
بلاس کوچک دستش را از دست پدربزرگ آزاد میسازد و به جست و خیز میپردازد؛ او به جلو میدود و دوباره بازمیگردد، از روی چالهها میپرد و بر روی پرچینها مینشیند، از درختها بالا میرود و بر روی شاخهها تاب میخورد، در این حال کلاه کوچکش گم و شلوار کوتاهش پاره میشود.
و در اطراف کودک پرتوهای طلائی خورشید جاری میگشتند، بر روی مسیرها میدویدند، در میان شاخهها بالا و پایین میجهیدند و با پسر به وجد آمده بازی می‌کردند.
و بلاس پیر مانند یک کودک در حال بالا و پایین جهیدن به دنبال او میرفت و با لذت زمزمه میکرد: "اینطور درست است پسرکم، اینطور درست است!"

2. پل قطار.
بلاس کوچک به دویدن ادامه میداد، پیرمرد در حال خندیدن به دنبالش روان بود، به این نحو آنها به رودخانه و به پل میرسند.
رودخانهُ باریک اما عمیقی که فقط کلکها و قایقهای بادبانی بسیار کوچکی که یک دکل بلند دارند میتوانند بر رویش برانند در اینجا، در میان سرازیری ماسهای و کوههای گرانیتی با سرعت زیادی در جریان است، و اینجا یک پل کوچک دو ساحل را به هم متصل میسازد، و قطاری که از رویش به سرعت میراند در دهانه تونلِ کوه عظیم سیاهی که مانند گلوگاه جهنم دیده می‎شود ناپدید میگردد.
اینجا یک مکان خلوت و تیره است، و روزِ تازه آغاز گشته فقط در این ساعت تمام منطقه را طلائی رنگ و روشن میسازد.
بلاس پیر مستقیم به سمت پل میرود، پل بالا برده شده بود ــ این یک پل قطار بود ــ و وظیفه پیرمرد این بود که وقتی کلکها و قایقهای بادبانی از آنجا میگذشتند پل را بالا ببرد و به محض به صدا آمدن ناقوس الکتریکی که آمدن قطار را اعلام میکرد دوباره آن را پائین آورد.
حالا او بررسی میکند که آیا همه چیز در وضعیت خوبی قرار دارد، که آیا سیمها و زنجیرها توسط شبنم زنگ نزده باشند، که آیا میللنگ از فشار دست بدون درنگ اطاعت میکند، که آیا میتوان پل را آسان بالا و پایین برد.
در این حال بلاس کوچک با عجله به باغچه کوچکی میرود که پدربزرگ در مقابل خانه کوچکِ نگهبانیِ محاصره شده از درختهای تاک برای او ساخته بود؛ البته فقط برای او، زیرا مسیرها در آن چنان باریک بودند که انگار فقط کودک باید اجازه داخل شدن به آن را میداشت.
گل بنفشه، گل لاله، گلهای کوچک رز در ردیفهای منظمی قرار داشتند و در وسط آنها یک گل آفتابگردانِ بزرگِ قدرتمند نشسته بر ساقه طلائی سبز رنگ خود را بلند ساخته بود و به گلهای کوچک مقابل پایش هیچ توجهای نمیکرد.
پس از آنکه پدربزرگ خود را مطمئن ساخته بود که مکانیزم پل مرتب است، بر روی سرپنجه پا آهسته، آهسته به سمت باغچه کوچک میرود؛ سپس ناگهان با یک جهش در پشت کودک قرار داشت و سر کوچکش را با دو دست میگیرد؛ پسر کوچک حیرتزده خود را برمیگرداند، اما وقتی پدربزرگ را میشناسد یک فریاد شاد میکشد و پیرمرد میگوید: "آه! حالا تو را گرفتم! حالا تو را گرفتم! اما من دوباره آزادت میکنم، آدم پرنده را اینطور میگیرد، مدتی او را در دست نگاه میدارد تا وقتی که به او دوباره اجازه پرواز میدهد پرنده بیشتر خوشحال شود.
"و حالا بازی کن پسرکم، با سنگهای رنگارنگ بازی کن، با گلها خوش باش، بله، بله، حتی میتونی ردیف گلها را خراب کنی!" او با لبخند و نیمه بلند به خود میگوید: "من کودکان را اینطور آموزش میدهم! اما مگر نباید چنین فرشتههائی حق داشته باشند شیطانهای کوچک باشند؟"
و دوباره کودک را مخاطب قرار میدهد: "ببین، من آنجا در میان بوته یک لانه کشف کردم، من بعد از گذشتن قطار آن را به تو نشان میدهم."
حالا پسر کوچک با چیدن گل مینا و پرتاب کردن آنها به صورت پیرمرد از این بازی لذت میبرد، شاخههای کوچک گل در ریش گیر میکردند، طوریکه پدربزرگ برای لذت بردنِ کودک میگذاشت یک ریش گُلی بدست آورد.
او بر روی نیمکت مقابل خانه کوچک نگهبانی مینشیند، کودک از پاهای او خود را بالا میکشد و بر روی زانوهایش مینشیند و حالا یک بازی شروع میگردد، آنها نخودی میخندند و سر به سر همدیگر میگذارند؛ در اطرافشان پرندهها پرواز میکردند، گلها می‌شکفتند و عطر میافشاندند و نور شفاف و طلایی بر پدربزرگ و نوه میتابید.
ناگهان بلاس کوچک جدی میشود و میگوید: "خب بازی کافیه، حالا یک داستان."
بلاس پیر میخواست کودک را به این نقطه برساند! زیرا کودک پدربزرگ را برای هر داستان زیبا از ته قلب می‌بوسید و خود را به گردنش می‌آویخت: تعریف کردن یک داستان در برابر یک بوسه ارزشش را داشت.
اما از مدتها پیش کودک تمام داستانها را میشناخت، پدربزرگ آنها را بارها تعریف کرده بود: از تام بندانگشتی، از مرد ریش آبی، دخترک شنل قرمزی و از سفیدبرفی و از افسانه پوست خر، و بجز اینها پدربزرگ داستان دیگری نمیشناخت.
او حتی یک بار از یک خردهفروش دورهگرد یک کتاب ضخیم خریده بود. فروشنده ادعا کرده بود که چیزهای خوبی در آن نوشته شده است اما وقتی بلاس پیر آن را دقیقتر بررسی میکند ــ زیرا نمیتوانست دیگر سریع بخواند ــ فقط مقالاتی در باره تأسیس فروشگاههای فرانسوی در میسیسیپی مییابد؛ اما این ابداً مورد علاقه بلاس کوچک نبود.
حالا که برای پدربزرگ ثابت شده بود کتابخانهاش بیفایده و اندوختهاش به پایان رسیده است چه چیزی باقی میماند؟ او نویسنده میشود: شبها به سختی میخوابید و شگفتانگیزترین داستانها را میساخت و سپس در طول روز آنها را برای نوهاش تعریف میکرد.
او میگوید: "بله، من میخواهم یک داستان برایت تعریف کنم، چنان داستان زیبائی که حتی شهرنشینان هرگز زیباتر از آن را نشنیدهاند."
"پدربزرگ، اسم داستان چیه؟"
"این داستان یک پسر کوچک است که گوش نداشت، و یک سگ سیاه که یک پیپ میکشید!"
کودک شگفت‎زده میگوید: "اوه!"
پیرمرد میگوید: "بله، این داستان بسیار عجیبی است، فقط گوش کن!"
و بلاس کوچک سر با موهای فرفریاش را بلند میکند و با چشمان درشت گشته با دقت پدربزرگ را نگاه میکند، در حالیکه بلاس پیر جدی و موقرانه داستانش را شروع میکند. اما او دروناً خود را نامطمئن احساس میکرد؛ زیرا داستان کمی پیچیده بود و پایان آن برای خودش هم هنوز مشخص نبود.

3. قصه پسر بیگوش و سگی که پیپ میکشید.
یکی بود یکی نبود ...
"کجا پدر بزرگ؟"
"در یک کشور."
یک مرد و یک زن بودند که مانند ما کشاورزی میکردند، اما خیلی خوشحال نبودند؛ زیرا آنها چنان فقیر بودند که حتی قبل از رفتن به رختخواب تکه نانی برای خوردن نداشتند.
"اما سوپ داشتند؟"
"نه، حتی کاسه سوپخوری هم نداشتند؛ زیرا گربه آن را شکسته بود."
بنابراین آنها خیلی خیلی فقیر بودند و چیزی که آنها را بیشتر ناخشنودتر میساخت این بود که تنها فرزندشان گوش نداشت.
"نمیتونست بشنوه؟"
"اوه چرا!"
"چطوری؟"
"از طریق بینیاش یا توسط چشمهایش، در این باره داستان هیچ چیز نمیگوید."
بلاس کوچک مدتی فکر میکند، سپس میگوید: "این داستان اصلاً قشنگ نیست."
"اولش اینطور است، بعداً بهتر میشود."
بنابراین، کودکی که گوش نداشت اما خیلی خوب میشنید یک روز میشنود که پدر برای مادر تعریف میکند بر روی کوه غاری وجود دارد و در آن یک جادوگر طلا و جواهرات بسیار زیادی مخفی کرده است، و این گنج به کسی تعلق میگیرد که شجاعت داشته باشد تحت هزار خطر برود و آن را بردارد.
پِش‌فوگل ــ پسر اینطور نامیده میگشت ــ فکر می‌کند: کاش فقط میتوانستم گنج را به دست آورم؛ بعد دیگر لازم نبود پدر و مادر سختی بکشند و بدون غذا به رختخواب بروند.
"میبینی، گرچه پِش‌فوگل گوش نداشت اما دارای یک قلب مهربان بود."
بنابراین او تصمیم میگیرد کوه را پیدا کند، اما به کسی از تصمیمش چیزی نگوید؛ زیرا که میخواست پدر و مادرش را شگفتزده سازد.
تنها چیزی که مانع می‌گشت او فوری به راه نیفتد ترس از بختِ بدش بود؛ زیرا او در تمام اقداماتش بدشانسی میآورد، پسر بیچاره وقتی فکر میکرد کاری را خوب انجام داده است مطمئناً بد از کار درمیآمد! بعلاوه او برای نیت خوبش مجازات هم میگشت.
در زندگی هم اغلب اینطور اتفاق میافتد؛ افرادی وجود دارند که در هیچ کاری کامیاب نمیشوند و بیگناه باید رنج ببرند.
یک روز پِشفوگل گدائی را در کنار جاده نشسته میبیند، و گرچه او خودش بسیار فقیر بود و فقط یک پنی داشت، با این وجود سکه را به گدا میدهد.
"تو حتماً فکر میکنی که باید گدا گفته باشد: خدا عوض بدهد! خدا تو را حفظ کند! اما نه، او سکه را به صورت پسر پرتاب میکند، مشتش را تهدید کنان بالا می‎برد و فریاد میزند: فریب دادن فقرا یک گناه است، خدای مهربان تو را مجازات خواهد کرد."
"پدر بزرگ، چرا گدا این را گفت؟"
"چون سکه تقلبی بود، اما پِش‌فوگل کوچک از آن چیزی نمیدانست؛ او خودش هم سکه را هدیه گرفته بود."
یک بار دیگر پِش‌فوگل میشنود که مرغ در مرغدانی فریاد میکشد و غدغد میکند. آه، چه فریادی میکشید! او دلش به رحم میآید و فوری از تخت کوچکش میجهد ــ شب بود ــ و با عجله پیش حیوان بیچاره میرود.
مرغ در سبد گِردش نشسته بود و طوری شدید فریاد میکشید که انگار میخواهد کسی را به کمک بطلبد.
پِش‌فوگل او را نوازش میکند، اما مرغ به فریاد کشیدن ادامه میداد.
در این وقت پسر فکر میکند: "مطمئناً یک حیوان شرور در سبد است و مرغ بیچاره را نیش میزند!" و چون همیشه آماده خدمت بود بنابراین سبد را برمیدارد و تکان میدهد؛ زیرا او میخواست به این وسیله با بلند شدن مرغ از جایش او را از دشمن احتمالیاش نجات دهد.
مرغ چون توسط تکان کاملاً وحشی شده بود براستی از جا جهیده و به اطراف میپرید و با بالهایش میکوبید؛ بنابراین خوشبختانه مرغ از سبد خارج شده بود، اما میدانی، چه چیز دیگری از سبد بیرون میافتد؟ دوازده تخم مرغ زیبا و بزرگ، که مادر برای تخمگذاری زیر مرغ قرار داده بود، و آنها همه شکسته بودند! حالا تو میتوانی تصور کنی که پدر و مادر چطور پسر بیچارهُ بیگوش را ملامت کردند، و او، او فقط قصد داشت کار خوبی برای مرغ انجام دهد!
اما درست است، من باید اول برایت تعریف کنم که پِش‌فوگل چطور گوشش را از دست داده است؛ زیرا او هنگام به دنیا آمدن گوش هم به همراه آورده بود.
او یک بار در جنگل بود. در آنجا یک سگ سیاه بزرگ را میبیند که بر روی پاهای عقبش مستقیم نشسته بود و با خیال راحت مشغول کشیدن پیپ بود.
"چی، پدربزرگ، سگ پیپ میکشید؟"
"بله! آدم میتواند در محلی که پِش‌فوگل زندگی میکرد اغلب سگها را در خیابان در حال پیپ کشیدن ببیند، در محل ما این کار کمتر رایج است."
خلاصه، سگی که پِش‌فوگل در جنگل دیده بود پیپ میکشید، یا خیلی بیشتر پیپ نمیکشید؛ چون آتش پیپش همان لحظه خاموش شده بود.
در این وقت پِش‌فوگل خوبِ ما خود را به او نزدیک میکند و میگوید: آقای سگ، اگر مایل باشید میتوانم به روستا بروم و برایتان کبریت بیاورم.
این مطمئناً از طرف پسر خوب و مؤدبانه بود؛ اما سگ بلند میشود، خشمگین پارس میکند، به پسر بیچاره حمله میبرد و هر دو گوشهایش را میکند، بعد به عقب میجهد، به میان بوتهها میدود و ناپدید میشود.
"گوشهای پِش‌فوگل را با خود میبرد؟!"
"بله، گوشها را میبرد."
"تو، پدربرگ، آیا او دیرتر آنها را دوباره به دست می‌آورد؟"
"این را حالا نمیتونم برایت بگویم، فقط گوش کن، آن را خواهی فهمید."
تو حتماً درک میکنی که تمام این بدبیاریها پِش‌فوگل بیچارهُ ما را کمی مردد ساخته بود؛ اما با این وجود تمایل مفید بودن برای دیگران در او قویتر از وحشت بخاطر نتیجهُ بد دادن باقی میماند، و بنابراین یک شب وقتی همه در کلبه در خواب عمیقی بودند او آهسته بلند میشود و از در خارج میگردد، به کوچه میرود و به سمت کوه به راه میافتد.
با آنکه هوا بسیار تاریک بود اما او اصلاً نمیترسید.
کوه کاملاً سیاه بود، مانند کوهی که در مقابل ما قرار دارد، و هیچ راهی برای بالا رفتن از آن وجود نداشت.
بعلاوه پِش‌فوگل نمیدانست که در کدام سمت کوه غار جادوگر قرار دارد.
حالا او آنجا ایستاده بود و نمیدانست به کدام طرف باید برود، و میترسید بدون کار انجام گشته مجبور شود به خانه بازگردد. در این وقت یک کلاغ سیاه غولپیکر از نوک کوه به پایین به پرواز میآید، در مقابل پِش‌فوگل مینشیند و شروع به قارقار میکند. اما قارقار کردنش به هیچ وجه منزجر کننده و وحشتناک نبود، بلکه بیشتر اینطور به نظر میرسید که کلاغ سیاه منظور خوبی با پسر کوچکِ بیگوش دارد.
پِش‌فوگل او را تماشا میکند و به نظرش میرسد که انگار این سر بزرگ نوک تیز با شاخه کوچک صنوبر در منقار را یک بار دیگر دیده است.
نه، او را هنوز ندیده بود؛ اما کلاغ سیاه با شاخه کوچک صنوبر در منقار او را به یاد سگ سیاه با پیپ انداخته بود، و به این خاطر بیگوش میخواست به سرعت فرار کند، زیرا او حالا بخاطر چشمهایش میترسید.
اما کلاغ سیاه میگوید: نترس و اجازه نده شجاعتات کم شود. واقعیت این است که برایت فقط چیزهای ناخوشایند پیش میآیند، به این خاطر هم تو را بدشانس مینامند، اما دلسرد نشو، زودتر یا دیرتر در برابر خوبیهایی که انجام دادهای به تو پاداش داده خواهد شد؛ زیرا از هر خوبی یک پاداش رشد میکند، همانطور که از دانه خوشه میروید و از میوهُ بلوط درخت بلوط رشد میکند. فقط همیشه خوب و آمادهُ خدمت باقی بمان، همانطور که تا حال بودهای و اجازه نده بقیهُ چیزها تو را مردد سازند.
و حالا بیا بر روی پشتم بنشین، من میخواهم تو را به غار برسانم. کلاغ این را میگوید و بالهایش را میگشاید. اوه، آنها بسیار بزرگ بودند! چنان بزرگ که پِش‌فوگل بیچاره که چون چیزی برای خوردن نداشت و به این خاطر بسیار کوچک و لاغر بود میتوانست کاملاً راحت در میان دو بال کلاغ بنشیند.
کلاغ سیاه به هوا بلند میشود و با سرعت نور به سمت کوه پرواز میکند؛ اما سوارکار کوچک ما اصلاً نمیترسید؛ بلکه فقط به شادی پدر و مادرش وقتیکه او با گنج به خانه بازگردد فکر میکرد.
عاقبت کلاغ سیاه پس از پرواز تا بالای بلندترین قله کوه خود را به زمین مینشاند.
دورادور پرتگاه عمیقِ بیپایانی توسط بوتههای انبوه محاصره شده بود و در آن جغدها و مرغانِ حقِ بیشماری نشسته بودند که چشمهایشان بطرز وحشتناکی جرقه میزد و میدرخشید.
پِش‌فوگل از پشت کلاغ پائین میآید و میگوید: متشکرم آقای کلاغ، حالا اما لطف کنید و راه غار را به من نشان دهید.
اما در حالیکه پِش‌فوگل صحبت میکرد پرنده خود را تغییر داده بود؛ او دیگر کلاغ نبود، بلکه یک کوتوله سیاه پیر و زشت بود که یک پیپ در دهان داشت و با خنده شرورانهای پسر به وحشت افتاده را تماشا میکرد.
گرچه حالا پِش‌فوگل باید دوباره به سگ سیاه فکر میکرد، اما با این حال به خودش قوت قلب میدهد و میگوید: آقای کوتوله، ممکن است لطف کنید و به من بگوئید کجا میتونم گنج جادوگر را پیدا کنم!
اما حالا چیز وحشتناکی اتفاق میافتد!
کوتوله بجای پاسخ یک چماق بزرگ برمیدارد، به پِش‌فوگل حمله میبرد و پسر بیچاره را بی‎رحمانه میزند، و جغدها و مرغانِ حق وحشتزده به آن سمت به پرواز میآیند، با منقارهای تیز خود او را زخمی میکنند و فریاد میکشند: برو گمشو، تو دزد، تو میخواهی گنج را برداری؟ حتماً به این خاطر که با آن شکلات بخری و در تیلهبازی هدر بدهی؛ بله، بله، تو بجای مدرسه رفتن تمام روز را تیلهبازی خواهی کرد. گمشو، تو دزد، گمشو!
پِش‌فوگل پاسخ میدهد: من دزد نیستم؛ برداشتن گنج مجاز است، چون جادوگر خودش آن را برای شجاع‎ترین فرد در نظر گرفته است. من مطمئناً نمیخواهم پول را به هدر بدهم، بلکه آن را به پدر و مادرم می‌دهم، برای اینکه دیگر مجبور نباشند گرسنگی بکشند و بتوانند به فقرا کمک کنند.
اما هرچه پسر از نیت خوبش اطمینان میداد بیفایده بود، کوتوله با چماقش، جغدها و مرغان حق با منقارشان به بد رفتاری با پسر بیچاره ادامه میدادند و او را به اطراف می‌دواندند، تا اینکه او خونین و نیمه مرده به زمین میافتد و از شیبی که به سوراخ عمیقی ختم میگشت به پائین می‌غلطد و در آن میافتد.
هرکس دیگر بخاطر اینهمه رنج جسارت خود را از دست میداد، اما نه پِش‌فوگل ما؛ او فقط به پدر و مادر عزیزش فکر میکرد و شجاع باقی میماند.
در سوراخی که او افتاده بود کاملاً تاریک بود، اما او میتوانست ببیند که یک حیوان بزرگ سیاهِ شبیه به یک گرگ آنجا است و یک استخوان را میجود، اما اینطور دیده می‌شد که انگار یک پیپ در دهان دارد.
وقتی گرگ پِش‌فوگل را میبیند فریاد میکشد: گمشو از اینجا، کلاهبردار، من نگهبان گنجی هستم که در زیر این سنگ که بر رویش نشستهام مخفی است، و من مایل نیستم به کسی توصیه کنم که آن را بردارد.
اما بیگوش خود را شجاعانه بر روی گرگ پرت میکند، و آرزویش، یعنی انجام دادن یک کار خوب چنان نیروئی به او میدهد که میتواند بر هیولا پیروز شود و او را به گوشهای پرتاب کند. او سریع، قبل از آنکه گرگ بتواند به خود بیاید سنگ را به کنار زده بود؛ اما بجای طلا یک جعبه از جواهرات پُر شده مییابد، و این جواهرات چنان زیبا و پر ارزش بودند که فقط یکی از آنها کافی بود قلمرو سه امپراتوری را بخرد.
حالا وقتی او قصد برداشتن جعبه سنگین را داشت گرگ خود را بلند ساخته بود و با دندان تیز پِش‌فوگلِ بیچاره را چنان گاز میگرفت که نه تنها شلوار کوتاه بلکه پوستش هم پاره میشود.
پسرِ خوب اما به این رنجهای جدید هم توجه نمیکرد؛ او به مادر عزیزش فکر میکرد که حالا میتوانست مانند خانمهای محترم لباسهای زیبا به دست آورد، و او را با آرایش باشکوهی در ذهن تصور میکرد که در مقابل خانهُ تازه ساختهشان ایستاده و به فقرای در حال عبور سوپ و لباس گرم میداد.
بله! او پسر کاملاً نادری بود؛ او به درد و رنج خودش اگر باعث سعادتمند شدن دیگران میگشت توجه نمیکرد.
عاقبت او جعبه را در دست داشت؛ او خود را خم میسازد و تا حد امکان سریع از سوراخ بیرون میآید و در میان بوتهها مدام توسط گرگ تعقیب و دندان گرفته میگشت.
تحت چنین تعقیبی به یک سرازیری میرسد، آن را در پیش میگیرد؛ اما در اینجا خود را توسط تعداد زیادی هیولا که نیمهحیوان و نیمهانسان بودند در محاصره میبیند؛ آنها از همه سو میآمدند، در هوا پرواز میکردند و با تمام نیرو فریاد میکشیدند: دزد را بگیرید! دزد را بگیرید!
پسر کوچکِ بیچاره از هراسِ مرگ تا جائیکه پای کوچکش به او اجازه میداد سریع فرار میکند؛ عاقبت او به دشت میرسد و در اطرافش همه چیز آرام و آرامتر میشود.
او کاملاً غمگین بود، پِش‌فوگل بیچاره؛ تمام جهان فکر میکرد که او بد است، در حالیکه اما او فقط بهترین را میخواست؛ اما به زودی به خودش هشدار میدهد، کلبه بومیاش دیگر چندان دور نبود، و او با خوشحالی به آن فکر میکرد که چگونه بعد از رسیدن به خانه پدر و مادرش را بیدار کند: پدر، مادر! اینجا گنج جادوگر است که برای شجاعترین فرد در نظر گرفته بود؛ من آن را به دست آوردم، خوشحال باشید، بخورید، بنوشید و ثروت خود را با فقرا تقسیم کنید.
افسوس! نباید آنطور خوب که بیگوشِ کوچک امیدوار بود پبش میآمد، تا خانه پدر و مادر هنوز مقداری فاصله باقی مانده بود، و او حالا چون خورشید تازه طلوع کرده بود به وضوح سه سرباز غولپیکر را میدید که مستقیم به سوی او میآمدند.
اوه! شمشیر و سرنیزهها در نور ماه چه ترسناک میدرخشیدند؛ آنها کاملاً نزدیک شده بودند، طوری که او میتوانست ببیند آن سه مرد در زیر کلاهخودهای خود صورتهای انسانی ندارند، بلکه پوزههای سیاه سگی داشتند، و اینکه هر سه پیپ میکشیدند.
*
تا این اندازه بلاس پیر با تعریفش پیش رفته بود که ناگهان زنگ الکتریکی به صدا میآید و از آمدن قطار خبر میدهد؛ این علامتِ آن بود که او باید پل را پائین بیاورد.
او از جا برمیخیزد، اما بلاس کوچک همان لحظه میپرسد: "پدربزرگ آیا سربازها سگهای واقعی بودند؟"
پیرمرد جواب میدهد: "بله! آنها سگ بودند!" و چون میدانست که قطار ابتدا پانزده دقیقه بعد خواهد آمد و برای پائین آوردن پل وقت زیادی لازم نیست بنابراین ادامه میدهد: حداقل مانند سگ دیده میشدند، تو میدونی که در داستانها مردم آنطوری نیستند که به نظر میرسند.
به محض آنکه سربازها پِش‌فوگل کوچک را میبینند به سمت او میدوند و فریاد میزنند: ایست! تو همان کسی هستی که در جنگل از مسافر سرقت کردی، بله درسته! جعبه هم آنجا است. و آنها آن را از او میگیرند.
پِش‌فوگل هرچه میخواست آنها را مطمئن سازد که او اصلاً در جنگل نبوده است بلکه از کوه میآید، و اینکه او جعبه گنج را سزاوارانه و  صادقانه به دست آورده است؛ اما اطمینان دادنش بیفایده بود و هیچ کمکی به او نمیکرد، سربازها او را دستگیر میکنند و در یک سیاهچال کاملاً تاریک و پر از موش می‌اندازند.
در همین حال از سر و صدائی که سربازها ایجاد میکردند تمام شهر بیدار شده بود؛ همه مردم به مقابل زندان میدوند و در آنجا جمع میشوند، و پِش‌فوگل بیچاره میتوانست کاملاً واضح تا سلولش بشنود که چطور مردم میگفتند: آیا عاقبت دزد را گرفتند؟ او چه کسی است؟
آه! آه! پِش‌فوگل است، بیگوش کوچک!
چه کسی این فکر را میکرد، او خیلی صادقانه دیده میشود و شخص بسیار ولنگاری است!
و پسر کوچک بیچاره بخاطر این حرفها به تلخی گریه میکرد، آه! او نمیخواست کار بدی کند و کار بدی هم انجام نداده بود.
*
بلاس پیر ناگهان از جا بلند میشود، سوت تیز قطار دو بار به صدا میآید، و آدم چرخ خوردن دود سیاه را در هوا در حال جلو آمدن میبیند.
پیرمرد در حالیکه کودک با سنگریزه بازی میکرد به سمت پل میدود و با عجله میللنگ را به حرکت میاندازد.
در پشت سر خود، هنوز تا اندازهای با فاصله، صدای لوکوموتیو را میشنید که یک ردیف واگن به دنبال خود میکشید، نفس نفس میزد، فوت میکرد و میغرید.
این یک قطار سریعالسیر بود که با سرعت زیادی نزدیک میگشت، و اگر بلاس پیر به اطراف نگاه میکرد میتوانست مسافران را در کنار پنجرهها ببینند؛ آنها به بیرون پنجره تکیه داده بودند تا کوه غولپیکری را که باید به زودی داخل آن میگشتند تماشا کنند.
پل به تدریج با زحمت پائین میآمد، یک سوم از مسیرش را پائین آمده بود ــ  بلاس پیر بیش از حد عجله نداشت، هنوز وقت به اندازه کافی بود و همه چیز مرتب پیش میرفت.
در این هنگام صدای یک فریاد بلند میشود!
آه، او آن را به خوبی میشناسد، این صدا! این صدای بلاس کوچک است!
کودک که در کنار ساحل با شن و ماسه بازی میکرد لیز خورده بود، از سراشیبی به پائین غلتیده و در آب افتاده بود!
خدای بزرگ! او نوهاش را میبیند، بُتش را، شادی زندگیش را که در آب فرو میرود و ناپدید میگردد.
بلاس پیر گرچه هفتاد و یکساله بود اما او قوی و یک شناگر ماهر بود. او با این قصد که خود را به دریاچه پرتاب کند میللنگ را ول میکند ــ اوه البته، او نوه‌اش را نجات خواهد داد، در این وقت بچه دوباره ظاهر میشود، او سر کوچک بچه را میبیند، اما قطار کاملاً نزدیک شده است، اگر بلاس پیر عجله نکند، اگر او پل را بطور کامل پائین نیاورد سپس لوکوموتیو با تمام قدرت به پل برخورد میکند، از ریل خارج میشود، سقوط میکند، واگونها خرد میشوند، مسافران مجروح میگردند، میمیرند!
در این هنگام اما کودک دوباره ظاهر میشود، دستهای کوچکش را از آب بیرون میآورد و فریاد میکشد، جریان آب او را بیشتر و بیشتر با خود میبرد.
پدربزرگ شروع به چه کار میکند؟
او با دست قوی میللنگ را میگیرد.
پل به پائین آورده میشود، اتصال برقرار شده بود، لوکوموتیو و واگونها با سر و صدای بلند از روی پل میگذرد، در تونل ناپدید میشوند و بعد صدا محو میگردد.
قطار عبور کرده و کودک غرق شده بود!
بلاس پیر در کنار ساحل می‎ایستد و مانند یک دیوانه به رودخانه که بلاس کوچک را برده بود نگاه میکند.

4. پس از انجام وظیفه.
او در کنار ساحل ایستاده و مانند دیوانهای به آبِ روان خیره شده بود.
آه! بلاس کوچکش، فرزند شیرین و عزیزش مرده است!
نه! این ممکن نبود، این نمیتوانست و اجازه نداشت ممکن باشد! او باید دوباره این صورت کوچک زیبا و شاد را، چشمهای آبی روشن آفتابی را تماشا کند، باید دوباره شادی و خنده او را بشنود!
پیرمرد بیچاره!
او در مسیر جریان آب به راه میافتد، او میخواست به جسد کوچک برسد، او را بیرون بکشد، در آغوش گیرد و به قلبش بچسباند.
آه! او نمیتوانست به او برسد؛ جریان آب غارتش را به فاصله دوری برده بود، او سریع میدود، اما چنین جسد کودکِ کوچکی بسیار سبک است!
و سپس ــ آیا او مجاز بود محل خدمتش را ترک کند؟ آیا او مانند سربازی نبود که از محلش نباید عقبنشینی کند؟ ــ آه! بنابراین حتی برایش این تسلی باقی نمیماند تا نوهُ مرده خود را که شاید تنه یک درخت یا نی دلرحمی او را نگاه داشته باشد دوباره ببیند؛ او باید بماند.
"آیا پائین آوردن کامل پل کار درستی بود؟ اگر میللنگ را رها میکردم، اگر خود را فوراً در آب میانداختم میتوانستم نوه شیرین و بیچارهام را نجات دهم! اما مطمئناً قطار از ریل خارج میگشت، خرد میشد، مسافران له میگشتند، کشته میشدند. اما رنج و نفرین دیگران چه اهمیتی برای من دارد؟! آیا مگر نباید یک پدربزرگ قبل از هر چیز نوهاش را نجات دهد؟ اوه! من اشتباه کردم که وظیفهام را انجام دادم."
بنابراین در دردِ ناامیدانه و داغش آه میکشید، فریاد میکشید و در عین حال به نظرش میرسید که انگار او کار درستی انجام داده است؛ او در جائیکه زندگی انسانهای بسیاری در معرض خطر بود اجازه نداشت برای صرفنظر کردن از نوهاش تردید کند.
آری! او کار درستی انجام داده بود، و اما در عین حال این کاری مهیب و دلخراش بود!
او به سمت خانه کوچک نگهبانی برمیگردد؛ او به باغچه کوچکی که برای نوهاش ساخته بود نگاه میکند، مسیرهای باریک هنوز رد گامهای کودک را حمل میکردند؛ پیرمرد محلی را که دقایقی پیش آنجا نشسته بود و نوهاش به داستان او گوش میداد دست میکشد. در ریشش هنوز تعدادی از گلهائی که بلاس کوچک به سمت او پرتاب کرده بود آویزان بودند، حالا پیرمرد آنها را برمیدارد و در حال ریختن هزاران هزار قطرات داغ اشگ میبوسد.

5. بلاس پیر شجاعتش می‌شکند.
کوه گرانیتی سیاهرنگ در انعکاس غروب خورشید طوری به رنگ بنفش میدرخشید که انگار در میان شعلههای آتش ایستاده است. به تدریج تابش خاموش میشود، هوا تاریکتر و تاریکتر میگردد، ساکتتر و ساکتتر، بلاس پیر چیز دیگری بجز شُرشُر یکنواخت و مخوف آب نمیشنید.
حالا وقت بازگشت به خانه رسیده بود!
بازگشت به خانه! تنها، بدون کودک!
خدای توانا! او چه باید به مادر بگوید؟
او داخل خانه کوچک نگهبانی میشود و یک عصا برمیدار، او حالا نیاز به پشتیبانی داشت.
آه! در غیر اینصورت بازگشت به خانه چه شادیآور بود! به غذای شبانه توسط هزاران حرفهای شوخ چاشنی زده میشد! اغلب یک کوزه شراب سیب خالی میگشت و خلق و خو را شادتر میساخت، و پسرک که پدربزرگ بهترین لقمه را به او میداد بر روی صندلی کوچک بلندش راضی و سیر و با گونههای چرب میخوابید.
و امروز؟
پیرمرد آهسته راه میرفت، مردد، مانند کسی که نمیخواهد به پیش برود؛ اغلب توقف میکرد، به درختی تکیه میداد و به تلخی میگریست. نه، او نمیتوانست ادامه دهد!
چطور باید او به خدیجه و پدر این خبر وحشتناک را اطلاع دهد؟ فریاد دلخراش مادر وقتی او بگوید "بلاس کوچک غرق شده است!" از همین حالا در گوش او وحشتناک جیغ میکشید؛ او از همین حالا آنتوان را می‌دید که با شنیدن این خبر وحشتناک تلوتلو خوران و رنگپریده در درگاه ظاهر میشود.
پیرمرد نه تنها از انفجار درد مأیوسانه دختر و دامادش میترسید، او همچنین سرزنشهایشان را ــ و از آن بیشترین ترس را داشت ــ پیشبینی می‌کرد.
اوه، او به خوبی می‌فهمید که یک پدر و یک مادر هرگز نمیتوانند درک کنند که آدم باید اول به کودک دیگران فکر کند تا به کودک خودش. "تو باید کودک را نجات میدادی، و مردمی که ما اصلاً نمیشناسیم و به ما هیچ مربوط نمیشوند را میگذاشتی از بین بروند."
بله، خدیجه اینطور خواهد گفت، و پیرمرد که ذهنش حالا کاملاً تیره بود فکر میکرد که دخترش حق دارد.
این او را عمیقتر خم میساخت!
او با سر به پائین انداخته و پشتی خمیده طوریکه انگار بار سنگینی را حمل میکند آهسته گام برمیداشت. او آرزو میکرد مزرعه کاملاً دور باشد، ده مایل، بیست مایل دور و یک کوه بلند غیرقابل صعود در برابرش قرار داشته باشد.
گرچه او بسیار آهسته راه میرفت اما عاقبت به مزرعه میرسد. کاملاً شب شده بود، با این وجود برای آنکه دیده نشود هنگام قدم برداشتن در مسیر پرچینها خود را خم میسازد.
او هرگز با شروع روز چنان شاد مانند امروز صبح از اینجا خارج نشده بود، و حالا؟
او چنان ضعیف بود که به سختی میتوانست دروازه ساخته شده از نردههای نازک چوب را باز کند و از سر و صدای زنجیری که سگ با جست و خیزش ایجاد میکرد میترسید.
او از میان حیاط میگذرد؛ درِ اتاق کاملاً باز بود؛ او میتوانست میز را ببیند که نور به آن میتابید و بر رویش غذای شب دعوت‌کنان بخار میکرد.
خدیجه در آستانه در ظاهر میشود و با خنده به او میگوید: "هی، پدر! پاهای جوانتان امروز کجا ماندهاند؟ کشاورز مدتیست که به خانه برگشته و غذا روی میز است؛ کلم ترش با بیکن فقط تا زمانی که گرم باشد خوب است، پدر یک کوزه کوچک شراب هم آماده است، برای تازه کردن و  سر حال آوردنتان."
پیرمرد خود را مرددانه نزدیک میسازد، با وحشت، مانند یک سگ که کتک در انتظارش است.
آنتوان در اتاق پشت میز نشسته بود.
حالا او به شوخی رو به بیرون میگوید: "به اندازه کافی گپ زدید، بیائید، بیائید، من از گرسنگی میمیرم و سوپ بوی خوشمزهای میدهد!"
خوشامدگوئی دوستانه، خوشبختی آرام از همه جا بیخبران بلاس پیر را منقلب ساخته بود.
چطور با یک ضربه همه چیز تغییر خواهد کرد! چطور خندهُ شاد خاموش خواهد گشت، آنها گرسنگی را احساس نخواهند کرد!
حالا مادر میپرسد: "اما پدر پس بچه کجاست؟"
حالا آن لحظه وحشتناک فرا رسیده بود، حالا هیچ تردیدی دیگر کمک نمیکرد؛ حالا باید او پاسخ میداد که بچه مرده است، غرق شده است!
او سر خمیدهاش را با دهان باز بلند میکند، نگاه مشوشش چنان با وحشت به پرسشکننده خیره شده بود که انگار نه یک زن شکفته، بلکه مرگ، یک اسکلت زشت در مقابلش ایستاده است.
او نگاهش را پائین میاندازد و با لکنت میگوید: "بچه، او آنجا پشت پرچین است؛ او بخاطر یک لانه که ما پیدا کرده بودیم آهسته راه میرود. بله، او واقعاً آنجاست، مطمئناً، این حقیقت خالص است، فقط یک لحظه صبر کن، من میخواهم او را بیاورم."
مادر فریاد میزند: "هِی بلاس!"
پیرمرد لرزان میگوید: "نه، نه، او گوش نخواهد کرد، او میترسد که سرزنش شود، چونکه ... چونکه او خیلی دیر کرده است؛ من میخواهم خودم او را بیاورم، فقط بی‎تابی نکنید و پشت میز بشینید."
و بلاس پیر برمیگردد، از دروازه خارج میشود و در حال بستن آن به خود میگوید: "نه، نه، من نمیتوانم، من نمیتوانم آن را بگویم."
و بدون قادر بودن به داشتن فکر دیگری بجز اینکه برایش غیرممکن است آن چیز وحشتناک را اظهار کند، ناامیدی دخترش را ببیند و لعنت دامادش را بشنود شروع میکند از میان مزارع و از میان باد و تاریکی به دویدن، مانند انسانی که مرتکب جرمی شده است، یا مانند یک حیوان خشمگین گشته.

6. بدخواهی مردم.
او به بازگشت هیچ فکر نمیکرد؛ او همچنان میدوید و میدوید، از طریق دشت به سمت کوه، و وقتی پاهایش نمیخواستند دیگر او را حمل کنند بر روی زمین دراز میکشد و بر روی سنگها ناآرام و کوتاه میخوابد و تصاویر وحشتناکی در رؤیا میبیند.
به محض بیدار گشتن به فرار ادامه میدهد. او نمیتوانست به اندازه کافی از رودخانه وحشتناکی که عزیزترینش را دزدیده بود و از خانهای که در آن سعادت میزیست و حالا آنها در آن میگریستند دور باشد.
او به یک روستا میرسد، آنجا چند لقمه غذا میخورد، او نمیدانست کجا بود و چه خورد، او تشکر میکند و با مقدار اندکی سکه مسی که تصادفاً در جیبش پیدا میکند میپردازد.
مردم به او مشکوکانه نگاه میکردند؛ زیرا او بسیار رنگپریده و مشوش بود و مرتب طوری با ترس به اطراف نگاه میکرد که انگار از تعقیب شدن میترسد.
او به پیادهروی‌اش ادامه میدهد و میرود و میرود.
در روز بعد به یک دره میرسد، جائیکه دیگر کسی او را نمیشناخت؛ زیرا کوهها در سرزمین باسکها مرزی میسازند که به ندرت از آنها عبور میشود.
از آنجا که دیگر پولی نداشت از یک سنگشکن که در جاده کار میکرد میپرسد آیا او هم میتواند توسط این کار نانش را به دست آورد.
اما سنگشکن پاسخ میدهد: "اوه! یک شغل مانند شغل من را نمیشود خیلی آسان به دست آورد، این کار سرپرستی لازم دارد؛ من به شما توصیه میکنم کار دیگری جستجو کنی. اگر شما مرد صادقی هستید، ــ خود را توسط کلمات من توهین شده احساس نکنید، همه مردمی که از سر راه میرسند صادق نیستند ــ بنابراین اگر شما یک مرد صادق هستید شاید بتوانید آنجا آن پائین در کارخانه چوببری کار پیدا کنید، تا آنجا که من میدانم ارباب کارگر لازم دارد، شاید شما را بردارد."
بلاس پیر توصیه او را میپذیرد، به کارخانه چوببری میرود، درخواست کار میکند و عاقبت استخدام میشود، گرچه صاحب کارخانه ابتدا برخی مشکلات ایجاد کرد، زیرا پیرمرد هیچ برگه شناسائی نداشت و نمیخواست هیچ اطلاعاتی از خودش بدهد و همچنین قابل اعتماد دیده نمیگشت.
عاقبت ارباب او را استخدام میکند؛ اما به خودش میگوید: "باید مراقب این پیرمرد باشم!"
روزها و هفتهها میگذرند.
کار بلاس پیر این بود که باید شن و ماسهُ نشسته بر بیلهای چرخ آسیاب را با یک چاقو پاک میکرد.
ابتدا این کار او را بخاطر سر و صدای آب به هراس میانداخت، اما عاقبت به آن عادت میکند. او عمیق بر روی کارش خم گشته با ابزارهایش کار میکرد؛ اما افکارش به نظر میرسید جای دیگر باشند، شاید هم او اصلاً فکر نمیکرد.
او کندذهن شده بود.
مرگ نوهاش او را نیمه کشته بود؛ او خودش واقعاً دیگر نمیدانست که آیا هنوز زنده است. ذهنش مختل و تاریک گشته بود، فقط تعداد اندکی افکار شفاف هنوز در او زنده بود: بلاس کوچک در آب بود؛ حالا همه چیز، همه چیز به پایان رسیده بود؛ آن پائین در خانه این را میدانستند، میگریستند و او را لعنت میکردند.
این مرتب در ذهنش میچرخید؛ او از درد مانند دیوانهها شده بود. آنچه را که در اطرافش میگذشت متوجه نمیشد، و نمیدید که کارگرها او را مشکوکانه نگاه میکنند، متوجه نمیگشت که هیچکس تا حال هرگز با او صحبت نکرده است، و اگر هم کسی او را مخاطب قرار داده به سختی میتوانست شنیده باشد. بنابراین شایعاتی که در باره او منتشر شده بود را نمیشناخت.
میگفتند که پیرمرد دارای پول است؛ و اینکه او با این حال کار میکند باعث تعجب مردم نمیگشت، آنها معتقد بودند اغلب این اتفاق افتاده است که دزدها پس از ارتکاب جرم برای مدتی کار میکنند تا فقیر به نظر برسند و باعث سوءظن نشوند. زیرا بلاس پیر بیچاره را یک راهزن به حساب میآوردند؛ بله، آنها اعتقاد داشتند که او قربانیاش را به قتل رسانده است، و وقتی یکی از کارگرها شبی تصادفاً میشنود که او آه میکشد و با خود زمزمه میکند: "آه! خدای من، خدای من! من بلاس کوچکم را کشتهام" آنها همه مجاب میشوند که او یک قاتل است.
این شایعات به گوش ارباب میرسد و او تصمیم میگیرد در باره پیرمرد تحقیق کند. این به اندازه کافی آسان بود، زیرا خردهفروشان دورهگردی که از درهای به دره دیگر، از روستائی به روستای دیگر میروند چیزی را که در این مورد شنیده بودند تعریف میکنند.
یک روز ارباب دستور میدهد بلاس پیر را پیش او بیاورند: "پیرمرد، شما باید بروید!"
او با تعجب میپرسد: "بروم؟ چرا؟"
"وانمود نکنید که شما آن را نمیدانید، مردم داستان شما را میشناسند."
پیرمرد میپرسد: "حالا؟"
ارباب پاسخ می‌دهد: "حالا، ممکن است که شما بچه را نکشته باشید ... نه، نه، من نمیگویم که شما آن را انجام دادهاید ... اما ... شما با او رفته بودید، شما هر دو تنها بودید، بچه دوباره بازنگشت، و شما پا به فرار گذاشتید، بدون آنکه به پدر و مادر چیزی بگوئید."
پیرمرد به گریه میافتد.
آه خدای من! بنابراین مردم در باره او اینطور فکر میکردند؟ او باید بلاس کوچکش را کشته باشد، کودک شیرین را، کسی را که او میتوانست بخاطرش موی ریشش را تک تک بکند، برای کسی که او بیست بار پشت سر هم با خوشحالی میمُرد، کسی که خوشبختی او، شادی او و همه چیز او بود؟
او میخواست جریان را توضیح بدهد. اما داستان پل که باید پائین آورده میگشت کاملاً واضح به نظر نمیرسید، و اینکه کودک درست لحظهای در آب افتاد که قطار نزدیک شده بود هم بسیار بعید بود، و چه کسی باید باور میکرد که این پیرمرد نیمه‌دیوانه این شجاعت را داشته باشد که برای نجات زندگی غریبهها نوهاش را قربانی کند! او در آن زمان برای خود هیچ محاسبهای در باره نوع رفتارش نکرده بود؛ او فقط احساس میکرد که باید اینچنین و نه طور دیگر عمل کند؛ اما حالا هیچ کلمه مناسبی برای توضیح دادن نمییافت و دچار تناقضات میگردد.
ارباب حرف او را قطع میکند و میگوید: "من میخواهم بیگناهی شما را باور کنم، و این من نیستم که شما را بیرون میکند؛ اما اگر بخواهم شما را نگهدارم همه کارگرهایم مرا ترک خواهند کرد. ببیند، آنها آنجا هستند، خودتان با آنها صحبت کنید."
کارگرها داخل میشوند، ارباب از آنها میپرسد آیا واقعاً اصرار دارند که پیرمرد باید برود.
در این وقت همه آنها مانند از یک دهان میگویند: "بله، بله، او باید برود، ما نمیخواهیم با کسی که یک کودک را کشته است کار کنیم، ما نمیتوانیم با او دور یک میز غذا بنشینیم! آدم فقط با نگاه کردن به او میلرزد! پیرمرد حرکت کن از اینجا برو، و دیگر این طرفها پیدایت نشود، وگرنه خدا میداند که با ما طرف خواهی بود."
بلاس پیر در مقابل این فوران خشم و تهدیدات با سر به پائین خم کرده ساکت ایستاده بود، طوریکه انگار واقعاً یک جنایتکار است. سپس با دستانی لرزان در را باز میکند و بدون گفتن یک کلمه از آنجا میرود، و پس از رفتن مسافتی سرش را آرام برمیگرداند، او کارگرها را میبیند که مقابل در ایستادهاند؛ آنها از دور به او ناسزا میگفتند و با مشتهای خود تهدیدش میکردند.

7. بی‎رحمی اشیاء.
او میرود و میرود! از میان سربالائی گردنه. گردنه مسیر قدیمیِ خشک شدهُ رودخانه بود، سنگهای نوک تیزی که هرکجا پا میگذاشت میغلطیدند و پایش را به درد میآوردند.
آیا این ممکن بود؟ او بلاس کوچک خود را از دست داده بود؛ او باید خانه دوستداشتنیاش را ترک می‌کرد و تمام اینها کافی نبود و حالا مردم هم او را برای یک قاتل به حساب میآوردند!
او یک وظیفه سخت را انجام داده است و مردم او را بخاطر ارتکاب یک جرم گناهکار میدانستند!
این اما بی‎رحمانه بود!
اما وقتی خودش شک میکرد که آیا صحیح عمل کرده بوده است یا نه بیشتر رنج میبرد. بنابراین او سرگردان و شکنجه گشته توسط هزاران عذاب بیقرار میرفت و میرفت.
به کجا باید میرفت؟
آیا هرجا که صحبت کند دوباره او را بیرون نمیراندند؟
پیش فرزندش برگردد؟
اوه، هرگز، هرگز! در جائی که غریبهها از او نفرت داشتند مشخص بود که چه نفرتی باید پدر و مادر کودک از او میداشتند! بله، او باید برود، همیشه برود و برود! دورتر و دورتر! اما آه! آیا این بسیار غمانگیز نیست که بدون هدف مجبور به پیمودن راه باشی، با قلبی پر از اندوه و با چشمانی نیمه بینا از گریستن؛ آه! وقتی آدم چنین پیر است، وقتی آدم گرسنگی میکشد و احساس نیاز به استراحت میکند!
آه! جهان و سرنوشت بر علیه او چه بی‎رحمند!
رو به بالا و رو به بالا راه میپیمود: سنگها از روی پاهایش میغلطیدند، شاخههای درختان به صورتش ضربه میزدند و موهایش را میکندند، خارها لباسش را پاره میساختند؛ آه، اشیاء هم مانند انسانها به او آزار میرساندند!
حالا باید او به پِش‌فوگلِ داستانش میاندیشید، آری، او شبیه به پِش‌فوگل بود؛ پِش‌فوگل هم هیچ کار اشتباهی انجام نداده بود و باید چنان ناعادلانه، چنان وحشتناک رنج میبرد.
روز برایش بیانتها به نظر میآمد، پاهای پیر و خستهاش دیگر او را به سختی حمل میکردند، و با این وجود او در گردنهُ سنگی جلوتر و جلوتر گام برمیداشت.
شب فرا میرسد، بلاس پیر نه برای استراحت توقف کرده و نه غذا خورده و نه آب نوشیده بود؛ حالا دیگر توان رفتن نداشت؛ او با دستهای در هم فرو کرده بر روی زانو، با نگاهی خیره و قلبی پر از ناامیدی بر روی یک سنگ می‌نشیند.
در اطراف او بلوکهای گرانیت بزرگی قرار داشتند که از زمانهای بسیار دور باید اینجا سقوط کرده و بر روی هم انباشته شده باشند؛ در میان صخرهها شاخههای وحشی جوانه میزدند، گیاهانِ خزنده خود را بلند میساختند و با بوتههای خار یک بوتهزار انبوه تشکیل میدادند، و قلههای کوه تا ابرهای آسمان میرسیدند!
ناگهان یک طوفان وحشی شروع میشود، درختها را خم میکند، از ریشه جدا میسازد، تخته سنگ‌ها را میلرزاند و در گرداب خشمگینی آنها و شاخهها را به بالا به پرواز می‎آورد.
حالا هوا منقلب میشود؛ تندر غوغا میکند، رعد پشت رعد میزند؛ یک رگبار از آسمان به پائین سقوط میکند؛ آب میان شکافهای کوه جمع می‌شود و مانند یک سیل از روی دیوارهای سنگی رو به پائین شلیک میکند و درختهای از ریشه قطع شده را با خود میبرد؛ تخته سنگهای جدا گشته میغلطند، میجهند، سقوط میکنند؛ انعکاس در کوهها طوریست که انگار یک جهان در حال ویران شدن است.
گردباد بلاس پیر را لمس میکند و او را از سنگی به سنگ دیگر، از درختی به درخت دیگر پرتاب میکند؛ حالا همه چیز، انسان، سنگ و درخت به درون پرتگاه میچرخیدند.
بلاس پیر خونین، با اعضای شکسته در ته پرتگاه افتاده باقی میماند، سنگ بر روی سنگ بر رویش سقوط میکند و او را در زیر بار وحشتناکی مدفون میسازد.

8. پایان داستان پسر کوچک بیگوش و سگ سیاهی که پیپ میکشید.
بلاس پیر در زیر بارِ رو به رشد قطعات سنگ که مرتب به پائین میغلطیدند در حال مردن بود، و حالا وقتی که روحش در حال فرار بود درون این مرد پیر بیچاره که تا حالا چنین صبور بود خشمگین میشود.
نه، او هرگز در زندگی کار بدی نکرده بود، او مرتکب هیچ جرمی نشده بود، و این بیعدالتی بزرگی بود که سرنوشت، انسانها و حالا تمام طبیعت با او چنین بد بازی میکردند و به او چنین بیرحمانه آزار میرساندند. بنابراین هیچ عدالتی و هیچ خدائی وجود نداشت!
او در زیر بار سنگ‌ها به سختی میتوانست نفس بکشد؛ در اطراف او باد زوزه میکشید، سنگهای سقوط کننده و توده آب میغریدند؛ تمام طبیعت در طغیانِ وحشی عظیمی بود.
اما به تدریج به زنده به گور یک ضعف ملایم روی میآورد که به او اجازه میداد دردهایش را کمتر احساس کند؛ یک آرامش عمیق او را در آغوش میگیرد، این احتمالاً ابتدای خواب ابدی بود.
غرش فرو ریختن سنگها و خروش آب در اطراف او دیگر مانند یک سر و صدا از راه خیلی دور شنیده میشد که به تدریج از بین میرود. او احساس میکرد که در خانه بر روی تختخوابش دراز کشیده است و سنگهای سنگین برایش پتوی گرم و نرمی میشود.
سپس او خود را در کنار ساحل میبیند، در کنار پل، و بلاس کوچک با گلهای باغچه بازی میکرد.
آری، بلاس کوچک آنجا بود و بر روی زانو و در آغوش او نشسته بود؛ بله، این بلاس شیرین، زیبا و کوچکش بود! اما کودک بطرز شگفتانگیزی ناگهان تغییر یافته بود، زیباتر شده بود، درخشان مانند یک ستاره و مانند فرشتگان بالی سفید به رنگ برف داشت.
و بلاس کوچک شروع به صحبت میکند: پدربزرگ، حالا من در بهشت هستم، و حتی داستانهای زیاد زیبائی بلدم که میخواهم همه را برایت تعریف کنم. و تو پایان داستان زیبایت در باره پِش‌فوگل بیچاره را نمیدانستی، درست میگم پدر بزرگ! من اما حالا پایان داستان را میدانم و میخواهم آن را برایت تعریف کنم. گوش کن پدربزرگ عزیز!
پِش‌فوگل بیچاره در سیاهچالش مانند تو بسیار غمگین بود، پدربزرگ بیچارهام، او هم مانند تو بیگناه رنج میکشید.
اما در حالیکه او کاملاً ناامید بود و همه چیز را از دست رفته میانگاشت ناگهان سگ سیاه با پیپ در دهان داخل سیاه‎چال می‎شود و میگوید: پِش‌فوگل، امتحانات تو تمام شد. گدائی که در سر راهت تو را سرزنش کرد من بودم، آن مرغ که تو برای کمک کردن به او در شب از جا جهیدی من بودم، کلاغ سیاه، کوتوله، گرگ و سربازها من بودم؛ اما در اصل من هیچکدام از اینها نیستم، یک سگ سیاه هم نیستم که پیپ میکشد، بلکه من یک پری هستم، یک پری خوب.
پِش‌فوگل، به بالا نگاه کن!
و ناگهان زندان دیگر زندان نبود، بلکه یک باغ بزرگ زیبا با گلهای درخشان بود، و در برابر پسر شگفتزده یک بانوی بسیار زیبا ایستاده بود، تابنده مانند یک خورشید: تو در تمام امتحانات قبول شدهای و خوب باقی ماندهای؛ خوشحال باش، زیرا حالا در بهشت هستی، جائیکه تو با فرشتگان کوچک تا ابد اجازه بازی کردن داری.
پری ناپدید میگردد، اما یک دسته کودک زیبا ظاهر میشوند که پِش‌فوگلِ کوچک در تمام زندگیش زیباتر از آنها ندیده بود، کودکان او را در میان میگیرند و از او دعوت میکنند در بازیشان شرکت کند. و حالا او خشنود است، زیرا هیچ چیزِ زیباتری از اجازه داشتنِ بازی در بهشت با فرشتگان برای کودکان خوب وجود ندارد.
بلاس کوچک که یک فرشته بالدار بود به بلاس پیر که در زیر پاره سنگها به گور سپرده شده بود اینطور تعریف میکند.
و مرد بیچاره حالا پی میبرد که یک عدالت و یک خدای مهربان وجود دارد؛ او فرشته کوچک را به قلبش میفشرد و بدون درد و خوشحال میمیرد: پدربزرگ پیر برای رفتن به بهشت و شنیدن داستانهای زیبائی که بلاس کوچکش قصد داشت برایش تعریف کند عجله داشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر