هفدهمین داستان از <راهنمای بدبخت بودن>.
ابوبکر شبلی، صوفی معروف در بغداد میمیرد. پس از مرگ او
یکی دوستانش وی را در خواب میبیند و میپرسد: "خدا با تو چگونه رفتار کرد؟" او پاسخ میدهد: "او مرا در برابر خود قرار داد و پرسید: <ابوبکر، میدانی که چرا تو را آمرزیدم؟> من گفتم: <بخاطر کارهای نیکم.> او گفت:
<نه.> من گفتم: <چون من در ستایش کردن از تو صادق بودم.> او گفت <نه.>
من گفتم: <بخاطر سفر زیارتیام و روزه گرفتن و نماز
خواندم.> او گفت: <نه، به این خاطر تو را نیامرزیدم.> من گفتم: <بخاطر
سفرهایم برای تحصیل علم، و به خاطر مهاجرت کردنم به نزد دینداران؟> او گفت:
<نه.> من گفتم: <ای پروردگار، اینها اعمالی بودند که به نجات هدایت میکنند، من این اعمال را مافوق هر چیز قرار دادم، و در حال انجام این کارها فکر
میکردم که تو بخاطرشان مرا خواهی آمرزید!> او گفت: <اما من بخاطر تمام این
کارها تو را نیامرزیدم!> من گفتم: <ای پروردگار، پس به چه خاطر؟> او گفت:
<آیا به یاد میآوری در حالیکه از میان
کوچههای بغداد میگذشتی و یک بچه گربه دیدی
که در اثر سرما کاملاً ضعیف شده بود و برای فرار از مقابل سرمای گزنده و برف و پیدا
کردن محل امن و گرمی از روی دیواری به دیوار دیگر میرفت، و تو او را از روی شفقت برداشتی و در زیر پالتو پوستیات فرو کردی، و به این ترتیب او را از رنج سرما رهانیدی؟> من گفتم: <بله،
من این را به یاد میآورم.> او گفت:
<از آنجا که تو بر این گربه ترحم کردی من هم بر تو ترحم کردم.>"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر