یک رویداد جهانی.

یک جفت موش به استقبال رویداد خوشحال کنندهای میرفتند.
خانم موشه به آقای موشه میگوید "برو ببین آیا جای چرب و نرمی پیدا میکنی که بتواند مرا با کوچولوهایم مدت درازی خوب تغذیه کند." و پس از مکث کوتاهی چنین ادامه میدهد "نذار غیبتت زیاد طول بکشه، و مواظب باش به تله نیفتی". آقا موشه میگوید "نه، نه، زود برمیگردم"، بعد بوسهای بر پوزه او میفشرد و به سفر میرود.
او از میان تمام راههای باریک و دالانهای خانه شماره 96 میلغزد و بالا میرود، عاقبت در سومین طبقه در خانه اشتانگه رایحه خوش گلهای زیبا، بوی غذا و زبالههای آشپزخانه به مشامش میرسد. چشمان آقا موشه از شادی میدرخشند، او میخواست تراوته خود را برای به دنیا آوردن بچهها به اینجا بیاورد.
او قصد داشت به سرعت بازگردد و به زنش از این سرزمین بگوید و با او به اینجا نقل مکان کند، اما همانطور که میرفت در یک نقطه از این چشمانداز توقف میکند تا یک بار دیگر اطرافش را خوب از نظر بگذراند. در این هنگام یک آب با سر و صدای زیادی به جریان میافتد و غرغره کنان به جای کم عمقی سقوط میکند. همچنین یک نور روشن در کنار او میافتد. او به سمت سایه میخزد و خود را پنهان میسازد، در این وقت اندام غول پیکری را در مقابل خود میبیند که دوباره به سرعت ناپدید میگردد.
او از دیدن این پدیده میلرزد و از وحشت ساکت نشسته باقی میماند، آیا اینجا واقعاً محل خوبی خواهد بود. در حالیکه بقیه چیزها مورد علاقهاش قرار گرفته بودند، اینجا شدیداً رمانتیک بود؛ نور نافذ و آب خروشان. عاقبت میخواست دوباره برود و نظر همسرش را در این مورد بشنود، اما در این هنگام دوباره اندام غولپیکر ظاهر میگردد و او را محکم در ترس و نگرانی نگاه میدارد.
اما حالا ناگهان باد لطیفی مانند باد صبا یک رایحه شیرین در اطراف بینیاش میپیچاند. بزودی مشخص میشود که اینجا در این نزدیکی بهشت مخفی مانده از او باید قرار داشته باشد. هنگامیکه اندام غولپیکر این بار هم خوشبختانه دوباره ناپدید میشود او برای یافتن منشاء این رایحه دلیر و کنجکاو میگردد.
اما احساسی بر او مسلط میشود، طوریکه انگار او کلمات تراوته در هنگام خداحافظی را میشنود "آرتور، اجازه نده تو رو به خاطر به تله افتادن از دست بدم، باشه، خوب مواظب باش که به تله نیفتی". بعد او جواب داده بود "نه، نه، چه خیال کردی، من هرگز به تله نمیافتم". خندهدار است که او حالا در یکی از بهترین لحظات چنین واضح به حرف زنش میاندیشید. او برای روشن شدن واقعیت موجود سرش را با دو پای جلوئی میمالید. و در این وقت او همچنین بسیار آرام به چیزی که شبیه به یک تکه بزرگ چربی بود برخورد میکند. بله، این چربی بود، چربی او را هیپنوتیزم میکند، او را میلرزاند، و در این لحظه دریچه کوچکی به سرعت بسته میشود، او میخواست دُمش را به داخل بکشد. این کار ممکن نبود، او به زمین پرتاب میشود و غرش آب را میشنود. سپس مدتی مستقیم و دراز افتاده باقی میماند، با دُمی له گشته و کاملاً بیهوش. ــ ــ ــ
در این وقت دوباره اندام غولپیکر دوباره ظاهر میگردد، آقا موشه سرش را به سمت او نمیچرخاند، زیرا حالا او اندام غولپیکر را میشناسد، او این بدبختی را برایش بوجود آورده بود. او خانم اشتانگه بود که قصد داشت داخل وان شود.
خانم اشتانگه شیر آب را میبندد، سر و صدا خاموش میشود.
آقا موشه خود را مانند هواپیما در نوسان احساس میکرد. خانم اشتانگه با صدای زیری جیغ میکشد: "موش، موش، من اونو گرفتم، من اشتباه نکرده بودم، این یک موش بود".
و یک گروه اندام غولپیکر کوچک و بزرگ میآیند. خانم اشتانگه یک حوله حمام به دور خود میپیچد. یک فریاد و سر و صدا ایحاد میگردد و به هوا بلند میشود، از میان فضاها و دستها، چشمها، عینکها میگذرد تا اینکه دوباره متوقف میگردد. در این لحظه آقا موشه خود را میان بشقابها و فنجانها در محاصره میبیند، در نزدیکی خود شعله آبی رنگ آتشی را میبیند که بر رویش در یک کتری آب میجوشید.
آیا این مربوط به او میگشت ــ؟
یک حالت سوسیس گشتن بر او مستولی میگردد، او شروع میکند به مشاهده موقعیتش. بدون شک، او به تله افتاده بود. حالا چطور میتوان از آنجا بیرون آمد! او اطرافش را میجود، سیم محکم بود، اینطور نمیشد بیرون رفت. دمش آزاد شده بود، ظاهراً توسط خود خانم اشتانگه. شاید او میتوانست امیدوار هم باشد ــ! او کاملاً وحشتزده مینشیند و انتظار میکشد، او طوری خود را نشان میداد که قادر نیست تا عدد سه بشمارد، مانند کسی که اگر با خیال راحت درب زندان را به رویش بگشایند حتی در آن وقت هم از نزدیک آن چربی شیرین  ــ لعنتی ــ خوک ابله فرار نخواهد کرد.
خانم اشتانگه دوباره به او نزدیک میشود، او زن را صمیمانه نگاه و حتی خود را تمیز میکند. خانم اشتانگه به او لبخند میزند. آه، حالا او چه زیاد امیدوار بود، و بعد به تراوتهاش میاندیشید!
اما بزودی دوباره امیدش را از دست میدهد، خانم اشتانگه شعله آتش را خاموش میکند، کتری را از روی اجاق برمیدارد و بلند فریاد میکشد: "چه کسی میخواهد موش را یک بار دیگر ببیند!". یک توده هیاهو و فریاد به آن سمت میآید، یک سطل بر روی زمین قرار میدهند، آب جوش کتری را در آن میریزند، بخار بلند میشود. آواز "موش ملوس را نکشید!" نشنیده گرفته میشود. این قلب آقا موشه را به تشنج میاندازد؛ "اگر این مربوط به او میگشت ــ آه تراوته!"، در حالیکه تعداد زیادی چهره شاد کلمات دوستانه برایش زمزمه میکردند "تو موش کوچلوی ملوس" اما دیدن بخار آب جوش درون سطل بر روی زمین او را به ناز و نوازش این هیولاها بیاعتماد میساخت.
در واقع این آب برای او بود، او به داخل سطل برده میشود، او نزدیکی برکه داغ را احساس میکند، مأیوسانه از مرتفعترین گوشه تله بالا میرود، یک صفیر با زحمت از گلویش بیرون میجهد "تراوته شیرنم"، یک تکان سریع سرد، و یک جنازه صیقلی از آب داغ بیرون کشیده میشود.
چه زشت! همه خود را از وحشت در برابر چیزی که تا همین چند لحظه قبل موش کوچولو ملوس مینامیدند میلرزاندند.
دریچه تلهموش گشوده میشود و لاشه آرتور از طبقه سوم به حیاط پرتاب میگردد. لاشه صبح روز بعد توسط دربان در هنگام جارو کردن حیاط ــ  با یک فحش به بالائیها ــ کشف و با یک انبر در زبالهدانی انداخته میشود، جائیکه او گورش را مییابد.
خانم اشتانگه در همان شب خود را مانند برف میشوید، و هنگام به یاد آوردن موش به تنها چیز جالبی که فکر میکند این بود که جسد موش به وضوح به عنوان مرد قابل شناسائی بود.
*  *
 *
خانم موشه از اینکه آرتور هنوز به خانه بازنگشته است اندوهگین بود. او باید تا ساعت ده برمیگشت، زیرا درب خانه را در این ساعت میبستند.
او ضربات پای بیست کوچولو به شکمش را احساس میکرد، باید هرچه زودتر یک لانه پیدا میگشت. مستأصل سرش را به زیر میاندازد. آخرین تراموا از آنجا میگذرد و او نمیآید.
او نمیتوانست حدس بزند که شوهر زیبایش در فاصله نه چندان دوری از او در شکل کاملاً وحشتناکی بر روی سنگفرش حیاط افتاده است. اما چون باید چیزی برای شوهرش اتفاق افتاده باشد عاقبت برای یافتن او خود را آماده میسازد.
مسیری که همسرش طی کرده بود را به آسانی پیدا میکند، آرتور در نقاط زیادی از مسیر یک فضله بعنوان علامت نشانده بود. مرتب از چنین محلهائی که از آرتور چیزی قرار داشت با شادی میگذشت. بنابراین او راه درازی رفته بود! اما شاید او را پیدا کند، و در پایان مشخص خواهد شد که او وی را فقط بخاطر شکمپرستیای که در آرتور میشناخت خیلی سریع فراموش کرده است. او باید یک جائی چمباته زده و مشغول سورچرانی باشد! این حدس در او مرتب قویتر شده و باعث از بین رفتن نگرانیش بخاطر به تله افتادن آرتور میگشت.
حالا وقتی او در آن بالا به طبقه سوم میرسد رد محبوش گم میشود. با ترس خاصی به سرزمینی داخل میشود که امیدوار بود در آنجا همسرش را در وقت خوردن غذای خوشمزهای پیدا کند.
او به زودی محلهای متعددی را که شوهرش در آنجاها بود پیدا میکند. اما خود او را هیچ کجا نمییافت. سوت نازکی که تنها گوش شوهرش قادر به شنیدن آن بود میکشد و وقتی پاسخی نمیشنود نگرانیش دوباره رشد میکند.
مخصوصاً در محلی که حالا رسیده بود ترس عمیقی او را در بر میگیرد. آنجا یک لوله آب به داخل دیوار خم شده و موهائی شبیه به موی آرتور بر روی زمین ریخته شده بود. او یک لکه کوچک آب خشک شده بر روی زمین میبینند، انگار باید اینجا آرتور برای او گریه کرده باشد.
او طوری نالید که بچههای بیقرار درون شکمش به لرزش افتادند، در حالیکه سرش را غمگینانه به پائین انداخته بود لاقیدانه از کنار تمام زیبائیها و چیزهای فریبنده میگذشت و ناآرام به اطراف میرفت.
عاقبت از پیدا کردن او دست میکشد. خانم موشه باید برای خود در جائی که کسی نتواند احتمال آن را بدهد و مزاحم او شود یک لانه آماده سازد. برای این کار یک کمد بزرگ انتخاب میکند. با غیرتی آتشین شروع به جویدن یک سوراخ در کمد میکند، او قصد داشت از جیب یک کت استفاده کرده و درون آن دوران زایمان را بگذراند.
خوشبختانه سوراخ با سرعت بزرگتر میگشت و او میتوانست امیدوار باشد که تا دو شب دیگر راه ورود را آماه سازد.
ناگهان نوری کنارش میتاید و او کاملاً بی حرکت میماند. گامهای سنگینی مانند گام هیولاها به راه میافتند، سپس درب کمد با صدائی بلند باز میشود. نور دوباره خاموش میگردد و او میخواست دوباره شروع به جویدن کند که بوی شیرین چربی در اطرافش پخش میگردد و او را محاصره میکند.
در آنجا یک تله گذاشته شده بود!
پس از کجا باید ناگهان بوی چربی میآمد؟!
او با هیجان استراق سمع میکند و حالا زمزمهای میشنود.
آقای اشتانگه به خانم اشتانگه میگوید: "من فکر میکنم که او به این صورت به دام نمیافتد، باید چربی تازه در تله کار گذاشت!"
گرچه تراوته مراقب بود اما با این حال از خطری که در مقابلش قرار داشت میترسید، زیرا نمیتوانست تصمیم بگیرد از این رایحه فرار کند یا به استقبالش برود. یک چیز را حالا او میدانست، این رایحه باید سرنوشت بدی برای شوهرش رقم زده باشد.
خانم اشتانگه پس از نگاهی مأیوسانه به تله موشی که دریچهاش باز بود و زیر کمد قرار داشت به شوهرش میگوید: "خدایا، نمیخواهی بیائی؟". ظاهراً تله در اینجا در جای مناسبی قرار نداشت و به این خاطر خالی مانده بود.
حالا تراوته در میان وسائل خانواده اشتانگه و غذاهای فراوان سرگردان بود اما جائی برای سرپناه در آن اطراف پیدا نمیکرد. هیچ انسانی در روز متوجه حضور باردار او نمیگشت. تراوته با وجود این آسایش مرتب ناامیدتر میگشت. کوچولوهای داخل شکمش نمیخواستند راحتش بگذارند، اغلب به سرگیجه میافتاد. زمان زایمان نزدیک بود.
آقای اشتانگه در مقابل آشپزخانه که روشن بود کنار میز در تاریکی مینشیند. او به هیچ چیز فکر نمیکرد، خیلی بیشتر به روشنائی نگاه میکرد. زنش با لمس کردن دیوار در تاریکی به سوی او میآید، شاید برای بوسیدن او آمده باشد.
اما آقای اشتانگه با عصبانیت از جا بلند میشود: "قبلاً یک موش عظیمالجثه کاملاً راحت و گستاخ آهسته به سمت ظرفشوئی میرفت، این رسوائیآور است! بنابراین حالا ما به درستی موشدار شدهایم. دیگر نه استثنائاً یک موش، نه، ما دارای <موشها> شدهایم!". خانم اشتانگه با وحشت به سینه خود میزند.
آنها برای قرار دادن چربی تازه به سمت تله موش میروند. آقای اشتانگه با نبوغ یک شکارچی تله را به خانم اشتانگه میدهد: "طعمه را عوض کن. حالا باید در یک ثانیه اسیر شود!"
در آشپزخانه تصادفاً بوی بسیار قوی کیک سوخته میآمد، طوریکه هر بوی دیگری در آن خفه میگشت.
خانم اشتانگه در تأثیر چربی شک داشت، اما آقای اشتانگه بر سر حرفش باقی میماند: "با چربی موش به تله میاندازند."
تله آماده میشود.
سپس نجات کیک سوخته تمام دستها را به خود مشغول میسازد.
تله باید جادو شده باشد، یک لحظه هم بیشتر طول نمیکشد و دریچه با صدائی کوتاه سریع بسته میشود.
آقای اشتانگه با بلند کردن شکار که از نیمه سنگین بدنش از تله آویزان بود پایکوبی میکرد.
زندانی مینالید: "لعنت به این کیک که درست نفس کشیدن را از من ربوده بود!" شکارچی خوشحال بخاطر شکست زنش میگوید: اما با چربی موش را به دام میاندازند، آیا این را نگفتم؟!
او در شادی سادهلوحانهاش برای آزاد کردن او از وضعیت دردآورش دریچه تلهموش را اندکی باز میکند و تراوته بطور کامل سریع درون قفس میجهد.
خانم اشتانگه که توسط هنر کیکپزیاش در واقع مقصر در سرنوشت موش شده بود پس از نجات کیک حالا با عجله به این طرف بازگشته بود.
تراوته و خانم اشتانگه با دقت همدیگر را تماشا میکنند. با یک نگاه ــ ــ!
که این معنی را میداد: "ما هر دو حاملهایم."
فریاد شادی بلند میشود: او یک موش است که نوزاد به دنیا میآورد. این بار موش را زندانی میکنند! کودکان بخاطر موشهای جوان خوشحال بودند. و حالا فقط آرزوی بازگشت آقا موشه به قتل رسیده را میکردند! اگر او را نکشته بودند میتوانستند حالا زیباترین خانواده موش را در کنار هم داشته باشند.
به نظر میرسید که تراوته حرف آنها را فهمیده است و با هیکل چاقش درون تله چمباته مینشیند.
این سومین روزی بود که از شوهرش هیج خبری نداشت.
خانم اشتانگه اغلب مهربانانه به او نگاه میکرد: "شوهر بیچاره تو دیگر شادیات را در کنار نوزادانت تجربه نمیکند". قلب هر دو زن کاملاً به درد میآید و هر دو سریع با هم دوست میشوند.
تراوته میگذارد تشنجهای بدنش را مشاهده و محاسبه کنند که تقریباً چه مدت تا زایمان باقی مانده است.
عاقبت او هنگام شام، نهار و صبحانه درون یک شیشه قدیمی مرباخوری با یک سرپوش سوراخ شده در وسط میز قرار داشت.
ظاهراً افراد خانواده اشتانگه از حرکات دوستداشتنی او خوشحال بودند و لذت میبردند، اما در حقیقت آنها نگاههای حریصانه خود را به شکم زندانی میانداختند که ببیند آیا زایمان آغاز میگردد.
به تراوته بهترین غذاها را میدادند، اما او بجز تکههای نان مخلوز با شیر هیچ غذای دیگری نمیخورد. حتی چوبی که برایش برای بالا رقتن از آن داخل شیشه قرار داده بودند تأثیری بر او نمیگذاشت. اغلب فشار عجیب و غریبی به خود میآورد، طوریکه انگار باید سرفه کند، مرتب غمگینتر مینشست و چشمک میزد.
خانم اشتانگه دیگر لحظهای هم چشم از زندانی خود برنمیداشت، او شک نداشت که موش درد زایمان گرفته است.
و حالا چنین اتفاق میافتد که آنها دور میز نشسته بودند و خانم موشه درون شیشه مربا اولین فرزند خود را به دنیا میآورد. ــ درست اینطور به نظر میرسید که انگار یک گربه بر روی تودهای شن نشسته باشد و ــ ــ! خانم اشتانگه فریاد میکشد: "اما خیلی ساده انجام میشود."
موش پس از این رویداد فقط پوستههای خونین نوزاد را میخورد و او را میلیسد. این اتفاق پنج بار روی میدهد.
با گذشت زمان متوجه میشوند که نوزادها خود را اصلاً تکان نمیدهند. آنها برای تحقیق بیشتر خود را یک گام نزدیکتر میسازند. در این وقت مشخص میگردد که تمام کوچولوهای تراوته نیمه رشد یافته هستند و سقط جنین شدهاند.
اما غذا خوردن در نزدیکی اجساد این اطفال دیگر مزه نمیداد. با این حال آقای اشتانگه اجازه دادن به از بین رفتن اشتها را کاملاً اشتباه میدانست، بلکه توضیح میدهد که این خیلی ساده یک تولد زودرس بوده و ظاهراً کوفتگی توسط دریچه تلهموش تنها دلیل آن میباشد."
غذا پس از این اظهارات البته مزه بهتری نمیداد، اما حداقل حالا میتوانستند موش را از آنجا ببرند، زیرا کنجکاوی پزشکی آنها کاملاً ارضاء گشته بود. همچنین رفتن به تئآتر در این شب دیگر کاملاً غیر ضروری به نظر میآمد. 
حالا تراوته مشغول جمع و جور کردن میشود، اجساد کوچولوها را در زیر تراشههای چوبی که برایش در شیشه قرار داده بودند میچپاند. فقط قابل ترحمترین آنها را میگذارد در ظاهر جنینی خود کنار لبه شیشه چسبیده باقی بماند، احتمالاً برای تمسخر بیننده.
خانم موشه چنان پر زحمت و ضعیف گشته از اطراف شیشه مرباخوری بالا میرفت که به اندازه کافی حس ترحم بیدار میسازد، تا او را، این مادر بیچاره را مانند شوهرش به روش غرق کردن در آب نکشند. باید به این موش که رنج کشیدنش را دیدهاند آزادی اعطا شود. آزادی برای او یک حق شده بود وافراد حاضر رأی به آزاد کردنش میدهند.
بنابراین به دوشیزه اشتانگه مأموریت داده میشود محتوای شیشه مرباخوری را روی چمن تازه کاشته شده پارکاشتراسه خالی کند. ساعت یک ربع به نه شب بود، دوشیزه اشتانگه با این احساس شادی پائین میرود تا به کسی، ــ گرچه فقط او یک موش بود ــ آزادی اعطاء کند. 
بقیه افراد خانواده از بالای بالکن به پائین نگاه میکردند.
حالا دوشیزه اشتانگه شیشه مرباخوری را تکان میدهد! موش بلافاصله از آنجا میگریزد و از فرزندان نارس متولد گشته خود دور میگردد.
اما این چه بود! ــ ــ ــ یک گربه!
هرگز اینجا گربه دیده نمیشد. حالا او آنجا بود، از حصار پرچین ساختمان جدیدی بیرون آمده و مانند مشیت الهی در اینجا نشانده شده تا موشی را که با سخاوت به آزادی رسیده بود بگیرد.
گربه موش تازه وضع حمل کرده را در دهان به ساختمان جدید حمل میکند تا او را آنجا به قتل برساند و به این ترتیب اولین لاشه را آنجا به زمین بگذارد.
تراوته با تشنجهای خفیف آخرین افکار به روزهای زیبای بودن با آرتور را که همراه با امیدها و آرزوهایشان بود با آهی بیرون میدهد.
تمام شده بود.
صبح روز بعد زنان جاروکش برای جارو کردن چمنها به راه میافتند. یکی از آنها چوبی که موش بر روی آن فرزندانش را به دنیا آورده بود برمیدارد و در جیب پیشبند خود میگذارد. شاید دیرتر روی این چوب یک خروس قندی بچسباند. سپس زن چمن را جارو می‌کند و تبار موش از جارو به جوی باریک خیابان میپاشد.
آقای اشتانگه در این مورد فلسفه‌بافی می‌کرد، که آیا این تصادفی بود که اینجا گربه در راه اراده انسان سبز شد یا اینکه خرد کلی دنیوی اینجا باهوشتر از انسان بوده است. همچنین اگر قلبهای این زندگی موشانه واقعاً برای یکدیگر میطپیدند بنابراین این پایان این بار بهترین پایان بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر