عیدانه.

وقتی من شاعر میشم
هوا آفتابی میشه

خستگی بدنم هم وقت گیر آورده! درست وقتی که طبع شاعریم در حال غلیان کردنه خودشو انداخته وسط معرکه و میگه: شعر بی شعر! اول یک استکان چای تازه دم بعد هر غلطی خواستی بکنی آزادی!
مثلاً داره تلافی میکنه! آخه امروز از بدنم مثل بردهها کار کشیدم. تقریبا چهار ساعت مشغول اره کردن تنه قطور یک درخت بودم که چند روز پیش در اثر طوفان شکسته و روبروی محل کارم کنار آب افتاده بود. باید عجله میکردم، چون قرار بود بعد از ظهر درخت نگونبخت را از آنجا ببرند.

دستها و پاهایم بیشتر از بقیه اعضای بدنم خسته شده بودند و دلخوشیشان فقط فکر کردن به استراحت در خانه بود.
از محل کار تا خانه یک ساعت و ده دقیقه پای پیاده طول میکشد. اعضای بدنم اصلاً فکرش را هم نمیکردند که اربابشان آنقدر دیوانه باشد و بخواهد بعد از چنین روز سختی پیاده به خانه برود.
اما هوا آفتابی بود، گنجشکها بر روی ساقه درختان آواز میخواندند و من پاهای خستهام را با لذت به دنبالم میکشاندم و به اعتراض بدن خستهام توجهای نمیکردم. فقط دستهایم غر نمیزدند، آنها را در جیب شلوارم قرار داده بودم و استراحت میکردند. البته پاهایم خیلی مایل بودند آنها را هم در جیب شلوارم بگذارم!
یک ساعت و ده دقیقه از هوای واقعاً بهاری امروز لذت بردم، با یاد تو و یاد بسیاری چیزهای خوب دیگر خود را به خانه رساندم، با شوق قصد نوشتن چند خط شعر کردم که خستگی بدن به فریاد آمد ...

حالا میخواهم چای بنوشم. عطر هل سبزی که مخلوط چای کردهام مشامم را نوازش میدهد! پاهایم دیگر شاکی نیستند و مشغول استراحت کردنند، کتف دست راستم اما میگوید: بیا مردانگی کن و لطفاً چای دوم را هم بنوش ای شاعر!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر