کافه همینگوی (9).

حالا اما چون من نه در سر مستر ترامپ و نه در سر دخترش ایوانکا لانه دارم و نمیدانم چه نقشه‎ای می‎کشند، بنابراین آنها را همراه با علی آقا به حال خود رها میسازم و به خود میپردازم، زیرا از قدیم گفتهاند برای شناخت ترامپ و اینکه قصد چه کاری با جهان و مردم آن در پیش دارد باید اول خود را بشناسی!
من هم مانند بسیاری از مردان ضعیفالجثه همسن و سالم از همان دوران کودکی آرزو میکردم روزی فرمانده کل جهان شوم! پس از هر کتکخوردنی برای گرفتن انتقام نقشه قتل مجرم را میریختم! من در خیال خود مجرمین را یک بار در آتش میسوزاندم، یک بار دو چشمانشان را با دو تیرِ همزمان از یک کمان رها کرده کور میساختم و گاهی با شمشیر سرشان را مانند هندوانه از وسط به دو نیم تقسیم میکردم. من خودم حتی از طرح شکنجههائی که برایشان در نظر میگرفتم به وحشت می‎افتادم!
یکی از بدترین بدشانسیهای زندگی من این بود که در دوران جوانی در سرزمینم حزب ناسیونال سوسیالیست کارگری وجود نداشت! وگرنه به راحتی میتوانستم با عضو گشتن در آن پس از مدت کوتاهی به رهبری حزب برسم و آن کنم که از کودکی برای انجامش روز شماری میکردم!
من نمیدانم اگر تو به جای ترامپ به ریاست جمهوری آمریکا انتخاب میگشتی با جهان و مردمش چه میکردی! من اما خیلی خوب میدانم چه باید میکردم! این هم نمونهای از اولین فرمانم: جستجو در اقصی نقاط جهان برای یافتن و دستگیر کردن تمام بچههای محلههای کودکی و نوجوانی‎ام و همشاگردیها و محصلینی که مرا در دبستان و دبیرستان کتک زده بودند. و بعد من وحشتناکترین فیلم مستند تاریخ سینما را با شرکت این مجرمین میساختم و به روح آلفرد هیچکاک تقدیم میکردم!
به پایان رسید این بار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر