.jpg)
من در حال نوشتن سال 1402
امروز صبح بدون اغراق یک ساعت مقابل آینۀ دستشویی ایستادم و به درونش که فقط
تصویری از من را نشان میداد خیره شدم. من در اصل فقط میخواستم طبق عادت نگاهی به
صورت و چشمهایم بیندازم و مطمئن شوم که بخاطر سکته در خواب نصفی از صورتم کج نشده باشد! البته با اولین نگاه دریافتم که لبها و بینی و هر دو چشمم سر جای همیشگیشان
قرار دارند، اما نمیدانم چه عاملی باعث گشت که ناگهان به نقطه نامشخصی در آینه
خیره ماندم و در این حال افکار بیشماری مانند ماشین دودیهای شهر ری با
سرعت 15 کیلومتر در ساعت از برابر نگاه خیرهام گذشتند.
سال 1401 هم در یکی از واگنهای این به اصطلاح قطار نشسته بود و صحنههای
مهم جهانِ این سال را برایم به نمایش میگذاشت.
یک ماه و سه روز از فرارسیدن سال 1402 میگذرد و من هنوز نه در کُما فرو رفتهام، نه
به علت یکی از عوامل طبیعی فوت کردهام، نه در اثر انفجار بمب و موشک بطرز جانگدازی
در میدان جنگ کشته شدهام و نه با گلولۀ یک تکتیرانداز در خیابانهای شهر و روستا به قتل رسیدهام! من هنوز هم زندهام و این امر چنان مرا به تعجب واداشته
که احساس میکنم دو شاخ بزرگ بر روی سرم سبز شده است!
من پس از سالها تلاش برای یافتن پاسخ به این پرسش که "آمدنم بهر چه بود"
و بعد از پی بردن به معنی واقعیِ این جملۀ ناب که "آمدنِ آدم به این دنیا دست
خودش نیست، ولی رفتن از این دنیا دست خودِ آدم است" خودم را راضی و آماده ساخته
بودم که در سن 49 سالگی جهان هستی را به زندگان واگذارم و به دیار نیستی سفر کنم، اما
چنین نشد! بعد راضی به این گشتم که در سن 56 سالگی پای در این سفر بیبازگشت بگذارم
که باز هم ممکن نگشت! بنابراین دلم را به این خوش کردم که در 63 سالگی در این کار موفق
شوم، آن هم نشد! هفتاد سالگی را هم مجدداً با کنفت شدن پشت سر گذاردم. حالا باید چهار/پنج
سالی انتظار بکشم شاید که دری به تخته خورد و توانستم در 77 سالگی موفق به این سفر
شوم.
به نظر من راضی به مرگ بودن هیچ تعارضی با دوست داشتن زندگی ندارد و کسی که
عاشق زندگیست نمیتواند هرگز به پیشواز مرگ برود، بلکه برعکس زندگی را بر مرگ ترجیح
میدهد و تا آخرین قطرۀ خون برای دفاع از زنده ماندن میجنگد، درست مانند مبارزی که
برای دفاع از آزادی به پا میخیزد.
من عاشق طبیعت و جاندارانم. دشت و دمن و باغهای میوه و جنگل را بیشتر از بیابان
و کویر دوست دارم و حاضرم برای دیدن فصل بهار و تابستان حتی تا 133 سالگی هم زندگی کنم و
از زنده بودن لذت وافی ببرم، فقط بشرطی که بتوانم تمام کارهایم را به تنهایی و در آزادی
کامل انجام دهم.
دیدن وقایع این یک سال و 34 روزی که از چهارده قرنِ هجری شمسی میگذرد حس کنجکاویم
را چنان تحریک کرده که دلم میخواهد لااقل تا سال 1407 همچنان به زنده ماندن ادامه دهم و
شاهد تحقق پیروزی هرچه بیشتر زندگی بر مرگ، پیروزی لبخند بر گریه و پیروزی صلح بر جنگ
گردم.
خندان و دلشاد بودن تمام عزیزانم آرزوی همیشگی من است و این آرزو تا آخرین لحظه
زنده بودنم ترکم نخواهد کرد.